خواجه نصير الدين طوسى، نقل میکند كه یکبار در یکی از مسافرتهایم به روستايى رسيدم. كنار آسیاب ایستادم و به آسيابان سلام كردم. او هم که ديد من مسافرم، دعوتم کرد شب نزد او بمانم.
پس از شام، چون هوا خوب بود، از او اجازه خواستم روى پشت بام آسياب بخوابم، اما او گفت: داخل بخوابید بهتر است، چون امشب باران مى بارد! گفتم: هوا هيچگونه نشانه باران ندارد؟ گفت: حال كه چنين مى گويى برو روى پشت بام بخواب!
نیمههای شب بود که باران شديدى گرفت. بيدار شدم و رختخواب را جمع كردم و پايين آمدم. آسيابان داشت گندم آرد مى كرد، گفت: چه شد؟ گفتم: باران شديدى مى آيد. بعد پرسيدم: تو كجا درس خوانده اى؟ گفت: من اصلاً درس نخواندهام. در اينجا سگى دارم كه هر شبى مى خواهد باران بيايد به لانه اش مى رود. شب هايى هم كه باران نمى آيد، بيرون لانه مى چرخد. آمدن باران را از كار اين سگ تشخيص مى دهم!
منبع : پایگاه عرفان