امام حسين عليه السلام مى فرمايد: يك روزى بيرون مدينه من تنها از كنار يك باغى داشتم عبور مى كردم، ديوار باغ كوتاه بود، سرم را برگرداندم باغ را تماشا بكنم، ديدم يك مردى نشسته، قيافه اش غمناك است، يك سگى جلوى او نشسته، يك دانه نان را تكه تكه مى كند و لقمه مى كند و به سگ مى دهد.
حضرت مى فرمايد: من ايستادم كنار ديوار، او مرا نمى ديد، ولى من او را مى ديدم، تمام اين نان را به سگ داد، تمام كه شد، من از بيرون ديوار سلام كردم! يك دفعه سرش را بلند كرد، نگاهى به من كرد، من به او گفتم: چه مى كردى؟ گفت: يابن رسول اللّه! يك دانه نان جيره امروز ناهارم بود، يكروز اين جيره را خودم مى خورم و يك روز هم به اين سگ مى دهم! امروز جيره خودم بود اما از بس كه دلگير بودم، گفتم: بدهم به اين سگ سير بشود يك دمى تكان دهد، يك سرى بلند كند، شايد خدا غصه مرا برطرف كند. فرمود: غصه ات براى چيست؟ گفت: من غلام يك يهودى هستم، او مرا خريده، اين باغ هم مال اوست، از اينكه اربابم يهودى است خيلى كسل هستم. حضرت فرمود: من چهارصد دينار طلا برداشتم رفتم در مغازه يهودى! گفتم: غلامت را به من بفروش! يك نگاه به چهره من كرد و گفت: حسين جان! فداى قدمت، تا درِ دكان من آمدى غلام را به تو بخشيدم، پولش را نمى خواهم. من در مغازه ايستاده بودم كه غلام آزاد شد، گفتم: پولش را بگير! گفت: نمى خواهم. اصرار كردم، گفت: پس پول را ببر بده به خود غلام! اما كل باغ را به خودت بخشيدم! حضرت فرمود: من هم اين باغ را به غلام بخشيدم! پس الان غلام هم آزاد شده، هم چهارصد دينار پول و هم باغ دارد.
من وقتى به يهودى گفتم، باغى كه به من بخشيدى، من هم به آن غلام بخشيدم،آمدم برگردم،زن يهودى در پنجره نشسته بود و اوضاع را ديد، به شوهرش گفت: كل مهرم حلالت، مرا طلاق بده، من مى خواهم شيعه ابى عبداللّه شوم.
مرد از مغازه بيرون آمد و گفت: براى چه تو شيعه شوى؟ من هم شيعه مى شوم، سپس به زنش گفت: حالا كه تو باعث شدى من شيعه شوم، كل اين خانه ام را به تو بخشيدم.[28]
منبع : پایگاه عرفان