...و خورشید رنگ پریده به خونی که از نردبان آمرزش اوج می‌ گرفت حسرت می‌ خورد.
ظهر با زردرویی در آسمان شعله گرفته است، ظهری که از شرم، ابری نمی‌ یابد تا بر
چشمان مات خویش پرده بگذارد .

بگو اذان عاشقی به روایت این آبادی اقامه شود، این جا اول عاشقی است و این قبیله آمده ‌اند تا در نماز شیدایی، بغض جان خویش را فرو بگذارند و از گواراترین دقیقه‌ ی بودن، رنگی دوباره برای حماسه دست و پا کنند.

این جا بی مقدمه می ‌توانی کلمه باشی، کتاب باشی و قصه‌ ای که نمی ‌توانی کودکان را با ترنم آن به خواب بسپاری. بگو به اشک شوق وضوی پرواز تازه شود، ما از اعماق جان
خویش به سرزمین خواستن آمده‌ ایم‌! خوشا به شنیدن اذان دیدار پرنده شدن ...این جا اول عاشقی است! حی علی خیر العمل ...