حکومت قاجاريه يک بزرگوار را انتخاب کرد كه در کاشان، فرماندار و حاکم شود. او گفت: من نميروم. گفتند: چرا؟ گفت: كاشان عقرب دارد و من از عقرب و اسم عقرب ميترسم. من اگر خود عقرب را ببينم، سکته ميکنم. گفتند: همين بايد برود. او به كاشان آمد. تابستان بود. يک نجار را خواست و به او گفت يك تخت با چهار پايه بلند بسازد؛ و تخت را به پشت بام ببرند. گفت چهار ديگ بزرگ را پر آب کنيد و پايههاي تخت را در اين چهار ديگ بگذاريد. گفت: رختخواب مرا بالاي تخت بيندازيد، آن گاه عقرب نميتواند از ديگ بالا بيايد.
در خواب ديد يک عقرب سياه روي سينهاش نشسته است. عقرب به او گفت: من مأمور بودم تا روي سينهات بيايم، اما حکم زدن به من نکردند. با وحشت از خواب پريد، ديد يک عقرب سياه روي سينۀ او است.
همه، ابزار او هستند. پروردگار هزاران بار همۀ ما را از خطر نگاه داشته است؛ چون امر نکرده به ما ضرري بزنند. همۀ ما در دهان مرگ هستيم. شهابها و سنگهاي آسماني شبانه روز از بالا به زمين حمله ميکنند. گاهي بعضي از سنگها آن قدر بزرگند اگر در ايران فرود آيند، همۀ ايران را زير و رو و خاکستر ميکند؛ اما مأموريت چنین کاری را ندارند. آنها از كنار زمين رد ميشوند. يا به جو ميخورند و به گلولۀ آتش تبديل ميشوند؛ يا خاکستر شده و به باد ميروند. او نميگذارد. پروردگار ميگويد: بندهام بايد (ع)0 سال بماند. انبوه گناهان ما به سيصد هزار گناه ميرسد، ملائکه ميگويند: خدايا ريشۀ او را بکن! خطاب ميرسد منتظر توبهاش هستم. گناه او به من ضرر نزده، به خودش ضرر زده است.
منبع : پایگاه عرفان