فارسی
جمعه 31 فروردين 1403 - الجمعة 9 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

اجنه هم عزاداري مي كنند

اجنه هم عزاداري مي كنند

 در گوشه اي مردي كه هر دو پايش از ران و هر دو دستش از بازو قطع شده بود و در عين حال خيلي چاق مانند توپي روي زمين افتاده و گدايي مي كرد. مردم هم به حال او رقّت مي كردند و روي دستمالي كه پهن كرده بود پول زيادي مي ريختند. من در كناري ايستاده و منتظر شدم سرش خلوت شود تا چند دقيقه احوالش را بپرسم او متوجه من شد و با زبان عربي مرا صدا زد گفت : مي دانم بچه فكر مي كني ، مايلي شرح حال مرا بداني و من بدون استثناء هر كه باشد اگر اصرار هم كند شرح حالم را برايش نمي گويم ، نمي دانم چرا دلم خواست براي شما قصه ام را نقل كنم . در اين بين يك نفر متوجه حرف زدن ما شد و طبعاً فهميد ما راجع به علت قطع شدن دست و پاي آن مرد گدا حرف مي زنيم او هم نزديك آمد مي خواست گوش بدهد كه آن مرد گدا به من گفت اينجا نمي شود با هم حرف بزنيم چون مردم جمع مي شوند بيا باهم به منزل برويم تا من جريان را براي شما نقل كنم ، من به دو علت از اين پيشنهاد استقبال كردم . 1 بخاطر آنكه راست مي گفت ممكن نبود كنار معبر عمومي با او حرف زد زيرا مردم جمع مي شدند. 2 بخاطر آنكه ببينم او چطور به خانه مي رود زيرا او نه پا داشت و نه دست لذا موافقت نمودم ولي به او گفتم الان زوار زياد است اگر ازاينجا بروي احسان مؤ منين از دستت مي رود. گفت : نه من هر روز به قدريكه مخارج خودم و زن و بچه و خدمتگذارنم رو براه شود بيشتر پول از مردم نمي گيرم و وقتي آن مقدار معين تهيه شد به منزل مي روم و استراحت مي كنم . گفتم : امروز آنقدر را بدست آوردي ؟ گفت : بله . گفتم : هنوز اول صبح است ؟ گفت : هر روز همان اول درظرف مدت دو ساعت آن پول مي رسد، گفتم : ممكن است بگوئيد در روز چقدر مخارج داريد و بايد چقدر پول برسد؟ خنده اي كرد و گفت : خواهش مي كنم از اسرار ناگفتني سئوال نكن و از طرفي هم شايد در ضمن نقل جريان خودم مجبور شوم اين را هم برايتان بگويم . گفتم : با شما مي آيم اگر مايليد برويم او اول با يك حركت سريع و مخصوص ‍ بدنش را روي دستمال پولها انداخت و آنچنان ماهرانه آنرا جمع كرد و وارد جيبيكه برروي پيراهنش دوخته بودند نمود كه خود اين عمل به قدري شگفت انگيز بود كه ديگر براي من مسئله رفتن به منزل حل شده بود ولي در عين حال حركات ماهرانه او تماشائي بود او همانطور كه نشسته بود مقعد شرا روي زمين حركت مي داد و آنچنان سريع مي رفت كه گاهي من عقب مي افتادم . در عين حال يك جوان قوي هيكلي هم كه بعداً معلوم شد نوكرش است هواي او را داشت و آماده بود كه اگر خسته بشود كولش كند البته احتياج نبود زيرا در همان نزديكي ماشين شورلت بزرگي مهيا بود و آن آقا نوكره او رابغل كرد و در صندلي راست عقب ماشين نشاند و به من گفت از طرف چپ ماشين سوار شويد. من به همراهان گفتم : شما به مدينه برگرديد تا يكي دو ساعت ديگر من هم به شما ملحق مي شوم و سوار ماشين آنها شدم و به مدينه رفتم . خانه اين مرد مفصل بود زندگي خوبي داشت و زن و فرزندان مؤ دبي داشت همه از او حساب مي بردند او را زياد احترام مي گذاردند. اول كاري كه 

پس از ورود به منزل براي او انجام دادند زنش پيش او آمد و لباسهايش را عوض نمود و پيراهن تميزي به تن او كرد بعد او را بغل كردند و به اطاق پذيرائي بردند و به من هم تعارف كردند كه به آنجا بروم . اين اطاق مفروش به فرشهاي ايراني و كاملاً مرتب و تزئين شده به لوسترهائي بود وقتي نشستم او قصه خود را اينطور آغاز نمود من تابيست سالگي يعني بيست سال قبل هم دست داشتم و هم پا داشتم در همين خانه با همين زن كه تازه ازدواج كرده بودم زندگي مي كردم . در نيمه هاي شب پشت در منزل ما صداي فرياد زني كه معلوم بود او را جمعي بقصد كشتن مي زنند بلند شد، من لباسم را پوشيدم و به در منزل رفتم ديدم آن زن بر روي زمين افتاده و خون از سرش كه شكافي برداشته بود جاريست و سه نفر جوان كه او را مي زدند وقتي مرا ديدند فرار كردند و من از آنها در تاريكي شبحي بيشتر نديدم فوراً ماشينم را برداشتم و آن زن را به بيمارستان رساندم كه شايد بتوانند او را از مرگ نجات دهند. ولي از همان ساعتي كه روي زمين افتاده بود بيهوش بود كه من هر چه زير چراغ ماشين خواستم او را بشناسم ، نتوانستم قيافه اش را تشخيص دهم بهر حال مسئله از نظر من مهم نبود زيرا من روي حس انسان دوستي اينكار را انجام دادم و احتياج به شناسائي او زياد نداشتم . او را به بيمارستان تحويل دادم متصدي بيمارستان طبق معمول گزارشي از من سئوال كرد و من هم تمام جريان را از اول تا آخر براي او گفتم او همه را نوشت و زير آن گزارش آدرس كامل مرا هم نوشت و من از بيمارستان بيرون آمدم . وقتي به منزل رسيدم ديدم در منزل باز است و زن جوانم كه در منزل بوده از او خبري نيست ولي يك لنگه از كفشهايش آنجا افتاده است . فورا باز سوار ماشين شدم و جريان را بشرطه (پليس ) خبر دادم او مرا به شهرباني برد و اجازه گرفت كه با اسلحه همراه من بيايد و ما دو نفري سوار ماشين شديم و در آن نيمه شب دور كوچه ها و خيابانها مي گشتيم . من بي صبرانه گريه مي كردم و اسم زنم را با فرياد صدا مي زدم تا آنكه از عقب يك كوچه بن بست صداي ناله زنم را شنيدم كه مرا به كمك مي طلبيد. فوراً ماشين را متوقف كردم ديدم او بروي زمين افتاده و از سر و صورتش ‍ خون مي ريزد او را برداشتم و به داخل ماشين انداختم و آن شرطه هم كمك كرد تا او را به بيمارستان برسانيم كه ناگاه در وسط راه سنگ محكمي به شيشه ماشينم خورد و شيشه ماشينم خورد شد و روي زمين ريخت . من باز ماشينم را در گوشه اي متوقف كردم و از ماشين بيرون آمدم كه ببينم چه كسي آن سنگ را زده است سنگ دوم به سرم خورد و من نقش زمين شدم . شرطه متوحشانه در حاليكه يك پايش از ماشين بيرون گذاشته بود ولي جراءت نمي كرد كه كاملاً پياده شود اسلحه اش را كشيد و به اطراف شليك مي كرد. مردم صداي تيراندازي را كه شنيدند از خانه ها بيرون آمدند و خيابان شلوغ شد يكي از ميان جمع صدا زد كه فعلاً مجروحين را به بيمارستان برسانيد تا بعد ببينيم چه كسي به اين كارها دست زده است يك نفر از اهالي همان خيابان پشت فرمان نشست و به شرطه گفتند تو تحقيق كن ببين آيا ضارب را پيدا مي كني يا نه ؟ شرطه در واقع مي ترسيد كه بماند و لذا بهانه آورد كه دشمن ممكن است در تعقيب اينها باشد لذا بايد تا بيمارستان محافظ اينها باشم . و بالاخره من و زنم را عقب ماشين انداختند و راننده و شرطه جلو ماشين شيشه شكسته نشستند و هر دوي ما را به بيمارستان رساندند. زخم من سطحي بود چند تا بخيه اي بيشتر لازم نداشت ولي زخم زنم عميق تر بود او احتياج به عمل پيدا كرد و علاوه بدنش در اثر كتك خوردن سخت كوبيده و كبود بود و احتياج زيادي به استراحت داشت . رئيس بيمارستان در حاليكه كاغذ و قلمي در دست گرفته بود براي تهيه گزارش پيش من آمد و اسم مرا پرسيد وقتي من جواب دادم به من گفت : شما همان آقائيكه دو ساعت قبل خانم مجروحي را به اينجا آورديد نيستيد؟ گفتم : چرا، گفت : ببخشيد من شما را نشناختم سر و صورتت خون آلود بود و قيافه تان خوب مشخص نبود شناخته نمي شديد. من از رئيس بيمارستان سئوال كردم حال آن زن چطور است ؟ گفت : اگر مايليد با او ملاقات كنيد مانعي ندارد، گفتم : متشكرم و لذا با او رفتيم ، وقتي شوهر آن زن مرا ديد از من تشكر كرد و گفت : اگر به او نمي رسيديد آن طور كه اين آقا (يعني دكتر بيمارستان ) مي گفت زنم مرده بود. من ابتداء براي رئيس بيمارستان و شوهر آن زن جريان خودم را نقل كردم و بعد به شوهر آن زن گفتم جريان زن شما چه بوده است كه آن سه نفر او را اينطور كتك زدند و بعد به خاطر كمكي كه من به او كردم اين بلاء را سر من و زنم آوردند. شوهر آن زن گفت من امشب ديرتر به منزل آمدم وقتي كه وارد منزل شدم زنم را در منزل نديدم و هيچ اطلاعي از جريان او نداشتم تا آنكه نيم ساعت قبل اين آقا (دكتر) به منزل ما تلفن زد و مرا به اينجا احضار نمود و هنوز زنم حالي پيدا نكرده كه بتواند جريان را نقل كند. تا آنجا اين موضوع براي افراد كاملاً به بغرنج بود و تنها كسانيكه از جريان اطلاع داشتند زن من و آن زن بود كه متاءسفانه آنها هم حالي نداشتند كه بتوانند جريان را نقل كنند بعلاوه دكتر مي گفت : چون به آنها ضربه مغزي وارد شده هر چه ديرتر جريان را از آنها سئوال كنيد و ديرتر حرف بزنند بهتر است . بالاخره آن شب گذشت و جريان در ابهام كامل باقي بود تا آنكه من صبح فرداي آن شب از زنم كه نسبتاً حالش بهتر بود سئوال كردم كه ديشب بعد از رفتن من چه شد كه مجروح شدي و در آن كوچه بن بست افتاده بودي . گفت وقتي كه شما آن زن را برديد كه به بيمارستان برسانيد من هنوز دم در ايستاده بودم ناگهان سه جوان نقاب دار پيدا شدند اول يكي از آنها در دهان مرا گرفت كه فرياد نكنم ولي من تلاش مي كردم كه خودم را از دست آنها نجات بدهم . يكي از آنها با چيزي كه در دست داشت به سر من زد من بيهوش شدم . ديگر نفهيمدم چه شد تا آنكه تازه قدري بهوش آمدم كه شما مرا در آن كوچه پيدا كرديد و به بيمارستان آورديد. موضوع از ابهامش بيرون نيامد شوهر آن زن هم وقتي از زنش سؤ ال مي كند كه چه شد مجروح شدي و در ميان آن كوچه افتادي مي گويد: زنگ در منزل زده شد گمان كردم كه شمائيد در را باز كردم ناگهان مورد هجوم سه نفر نقابدار واقع شدم آنها اول دهان مرا گرفتند و بعد مرا برداشتند و در كوچه بردند من نفهميدم كه چه مي خواهند بكنند كه دستشان از در دهان من كنار رفت من فرياد زدم آنها با چيزيكه در دستشان بود به سر من كوبيدند من بيهوش شدم و در بيمارستان بهوش آمدم . در اين بين رئيس بيمارستان نزد ما آمد و گفت : متوجه شديد بالاخره ديشب چه شد؟ گفتم : نه ، گفت : بعد از جريان شما پنج نفر زن جوان ديگر را بهمين نحو زخمي كرده اند، و به اين بيمارستان كه مخصوص سوانح است آورده اند و ما به شرطه خبر داده ايم امروز رئيس شرطه با جمعي از متخصصين علل جرائم ، بسيج شده اند وعجيب اين است كه از هر كدام از اين مجروحين سئوال مي شد چه بر سر شما آمده آنها عين همين مطالبي را كه زنهاي شما مي گويند گفته اند. بالاخره ما هفت نفر شوهرهاي آن زنهاي مجروح دور هم نشستيم و هر چه افكار مان را روي هم ريختيم كه ببينيم چرا اين بلاء مشترك به سرما آمده چيزي متوجه نشديم . يكي از آنها گفت من دلائلي دارم كه اين كار را اجنه كرده اند بقيه خنديدند و گفتند: اجنه چه دشمني با ما داشته اند كه هفت نفر را انتخاب كنند؟ من گفتم : لطفا دلائلتان را بفرمائيد استفاده كنيم ؟! گفت : ببينيد يك نواختي حوادث و يك نحو رفتار كردن با همه و نكشتن هيچكدام از آنها و بيهوش ‍ شدن همه و با اين سرعت بهبودي همه دليل بر اين است كه اين كار بشر نبوده . من گفتم اين دليل نمي شود زيرا اولاً خيلي يك نواخت انجام نشده بلكه مختصرا اختلافي هم داشته ، ثانيا از كجا معلوم كه حتماً كار اجنه يكنواخت باشد و كار انسان نامنظم باشد و از طرف ديگر چه دشمني با زنهاي ما داشتند اين كار را بكنند. ديگري گفت من كه مايلم هر چه زودتر خودم و زنم را از اين جريان بيرون بكشم يكي دو نفر ديگر هم كه من جمله شوهر آن زني بود كه من او را به بيمارستان آورده بودم از بس ترسيده بودند با او موافقت كردند. ولي من گفتم : بايد ريشه اينكار را به كمك پليس در بياورم و اين سه جوان جاني را به كيفر برسانم ، شما هم اگر با من موافقت كنيد بهتر است چون زودتر به هدف مي رسيم ولي آنها هر كدام اظهار بي ميلي كردند حق هم داشتند زيرا ديده بودند كه بخاطر رساندن يك مجروح به بيمارستان با من چه كردند، شيشه ماشينم را شكستند، خودم را مجروح كرده بودند و بالاخره ممكن بود كه اگر آنها هم وارد اين كار شوند به آنها هم صدمه وارد كنند. اما من اين مسئله را تعقيب كردم حدود ده شب در كوچه هائيكه آنها اين عده را مجروح كرده بودند با اسلحه كه از شهرباني گرفته بودم مي گشتم ولي چيزي دستگيرم نشد بالاخره نزديك بود ماءيوس شوم كه به فكرم رسيد خوب است در اين موضوع با آقاي شيخ عبدالمجيد كه استاد دانشگاه در روان شناسي است مشورت كنم روز بعد نزد او رفتم و جريان را به او گفتم او به من گفت : آيا ممكن است من با مجروحين ملاقاتي داشته باشم ؟ گفتم : ترتيبش را هم مي دهم و لذا يكي دو روز معطل شدم تا توانستم از شوهرهاي آن زنهائيكه در آن شب دچار اين جريان شده بودند دعوت كنم آنها در يك جا با زنهايشان جمع شوند تا استاد از آنها سؤ الاتي كند. محل ملاقات همين منزل من بود در همين اطاق همه آنها نشسته بودند استاد دانشگاه كه من تا آنروز نمي دانستم در علوم معنوي و روحي چقدر وارد است سئوالاتي را به ترتيب از اول كسي كه دچار حادثه شده بود و منزلش هم در كنار شهر مدينه منوره بود و بعد هم به ترتيب از يك يك آنها سئوالهائي كرد تا آنكه آخرين آنها اتفاقا زن من بود سئوالش اين بود كه بايد به من بگوئيد روز قبل از حادثه از اول صبح تا وقيتكه جريان اتفاق افتاده چه مي كرديد؟ آنها همه را براي او نقل كردند و او آنچه آنها مي گفتند مي نوشت ، سئوال دوم او اين بود كه چگونه آن حادثه براي شما اتفاق افتاد و چند نفر در كار شركت داشتند؟ آنها هر كدام خصوصياتي را براي او نقل كردند و او نوشت . سئوال سوم او اين بود كه آيا بعد از اين حادثه چه تغيير حالي پيدا كرديد؟ آنها هر كدام حالاتي را از خود نقل كردند كه باز او آنها را نوشت و بعد گفت : من بايد در اين مطالب كه نوشته ام سه روز مطالعه كنم و سپس نتيجه را به شما بگويم . من كه عجله داشتم و نمي خواستم موضوع اين قدر طول بكشد به استاد گفتم : به اين ترتيب آنها ديگر فرار مي كنند و ممكن است بخاطر طول زمان موفق به دستگيري آنها نشويم . استاد به من گفت : حالا هم موفق به دستگيري آنها نمي شوي و اگر بيشتر از اين در تعقيب آنها كوشش كني خودت هم دچار حادثه اي خواهي شد كه جبران ناپذير است . گفتم : پس مطالعه سه روزه شما به چه درد مي خورد، گفت : اولاً از نظر علمي اهميت زيادي دارد. ثانيا احتمالا شما كاري مي كنيد كه ارواح خبيثه و يا اجنه با آن مخالفند و شما را اذيت كرده اند و اگر آنرا ادامه دهيد ابتلائات بيشتري پيدا خواهيد كرد. من كه آنوقت اين حرفها را خرافي مي دانستم خنده تمسخر آميزي كردم و گفتم : من كه تا آخرين قطره خونم پاي تحقيق از اين موضوع ايستاده ام و خودم آن سه جوان را ديدم كه فرار مي كردند ولذا حتي احتمال هم نمي دهم كه آنها اجنه و يا چيز ديگري از اين قبيل باشند. استاد گفت : پس احتياج به جواب نداريد؟ ولي من به شما توصيه مي كنم كه بيش از اين كار را تعقيب نكني كه ناراحتت مي كنند. دوستانيكه زنهايشان مبتلا به آن جريان شده بودند همه متفقا گفتند: ولي ما تقاضا داريم كه جواب را به ما بدهيد و حتي يكي دو نفر از آنها هم او را در اينكه اينكار ممكن است از اجنه صادر شده باشد تأ ييد كردند. به هر حال آن روز آن مجلس بهم خورد و من از اينكه اين استاد دانشگاه را براي تحقيق از اين موضوع دعوت كرده بودم پشيمان بودم تا آنكه تا سه روز گذشت ، استاد دانشگاه به من مراجعه كرد وگفت : حاضرم در جلسه ديگريكه شوهرهاي آن زنها جمع شوند ولي زنها و يا شخص غريبه اي در مجلس نباشد نتيجه ، مطالعاتم را براي آنها و شما بگويم من گفتم : بسيار خوب ، باز هم در منزل ما جلسه تشكيل شود ولي چون كار زيادي دارم چند روز ديگر آنها را دعوت مي كنم تا شما با آنها حرف بزنيد. گفت : دير مي شود اگر شما همين امروز اقدام نمي كنيد كه جلسه تشكيل شود من خودم آنها را دعوت مي كنم و مطلب را به آنها مي گويم گفتم نه من وقت ندارم خودتان اين كار را بكنيد (اما من وقت داشتم ولي نمي خواستم حرفهاي خرافي او را گوش كنم .) او وقتي از من جدا شد آهي كشيد و به من گفت : جوان تو حيفي خودت را به خاطر ناداني و سر سختي بي چاره مي كني ، من اهميت ندادم او ظاهراً همان روز در منزل خودش جلسه اي تشكيل مي دهد و طبق آنچه يكي از دوستان كه زنش دچار جريان شده بود مي گفت : او چند موضوع از حالات زنها را قبل از حادثه و چند موضوع را در وقت حادثه و چند موضوع بعد از حادثه مشترك مي دانست اما موضوعات مشتركه براي آنها قبل از حادثه اتفاق افتاده بود اين بود: 1 همه آنها روز قبل از حادثه در منزل يا براي تفريح و يا براي سرگرمي و يا بخاطر عقايد خرافي وسائل سرور و شادي متجاوز از حد تشكيل داده بودند و از صبح تا شب مي خنديدند. 2 آنها آن روز نماز و اعمال عبادي خود را انجام نداده بودند و حتي هيچ كدام يادشان نبود كه حتي براي يك مرتبه بسم اللّه الرحمن الرحيم گفته باشند. 3 صبح آن روز عمل زناشوئي انجام داده و تا شبِ وقت حادثه غسل نكرده بودند. 4 غذاي خوشمزه اي تهيه كرده بودند و زياد خورده بودند و معده آنها كاملاً سنگين بوده است . 5 بدر خانه آنها فقيري كه از آنها بعضي اظهار كرده بودند از اشراف (سادات ) هستيم آمده بودند آنها با آنكه امكانات داشتند جواب مثبتي بآنها نداده بودند و بلكه جسارت هم كرده بودند. 6 آب جوش روي زمين ريخته و بسم اللّه نگفته بودند او معتقد بود كه همه آنها دست به دست هم داده بودند و اين حادثه را براي آنها بوجود آورده بود و يا بعضي از اينها در جرياني كه اتفاق افتاده مؤ ثر بوده است و حتما اين كار مربوط به اجنه است . اما موضوعات مشتركي كه بين آنها در وقت حادثه بوده عبارتست از: 1 همه آنها سه نفر جوان را مي ديدند كه نقابدارند و به آنها حمله مي كرده اند. 2 در اولين ضربه اي كه بسر آنها وارد مي كردند آنها را بيهوش مي نمودند و بعد آنها را بجاي دور دست مي انداختند. 3 همه ضربه هائيكه به سر آنها وارد شده هيچ آثار ضربه اي در بدن آنها نبوده است . 4 با آنكه تقريبا ضربه هائيكه به سر آنها وارد شده عميق بوده است آنها دچار آسيب مهلكي نشدند. 5 همه آنها اظهار مي كردند كه وقتي آن جوانها به ما مي رسيدند حرف نمي زدند و هيچ كدام از آنها صداي آن جوانها را نشنيده بودند. 6 همه آنها اظهار مي كردند كه وقتي آن جوانها با ما تماس مي گرفتند و ما را بغل مي كردند به قدري دستها و بدنشان لطيف بود كه ما احساس فشار بر بدنمان نمي كرديم . 7 با آنكه زنها جوان بودند و بيشتر از هر چيز احتمال بي عفتي از طرف جوانها نسبت به آنها مي رفت در عين حال با هيچ يك از آنها عمل منافي با عفت انجام نداده بودند. او متعقد بود كه اين دلائل ثابت مي كند كه عاملين آن جريان ارواح يا اجنه بودند كه به صورتهائي در آمدند اما موضوعاتي كه بعد از حادثه براي آنها اتقاق افتاده بود. 1 به همه آنها يك حالت ضعف ورخوت عجيبي دست داده بود كه خود آنها آن را مربوط به خوني كه از آنها رفته بود مي دانستند ولي از نظر طبيعي نبايد از ده روز كه از حادثه گذشته براي زنهاي جواني كه مي توانند زودتر از اين ، آن ضايعه را جبران كنند ادامه داشته باشد. 2 آنها در حال حزن عجيبي بودند كه در اين مدت ده روز حتي يك تبسم هم نكرده بودند. 3 در حال خواب فرياد مي زدند و گاهي بي جهت از خواب مي پريدند. 4 حالت وحشت و ترس عجيبي به آنها دست داده بود كه با هر صدائي از جا مي پريدند. 5 رنگ آنها بيشتر از آنچه توقع مي رفت زرد شده بود و روز بروز بدتر مي شدند و لذا شوهرهاي زنهائيكه مبتلا به اين حادثه بودند خيلي زياد اصرار داشتند كه اگر ممكن است اين موضوع پيگيري شود تا زنهايشان از اين حالات بيرون بيايند. اما من با سر سختي عجيبي اينها را تصادفي تصور مي كردم و مي گفتم : اينها خرافات است هر كسي كه ضربه مغزي مي خورد ضعف دارد در خواب فرياد مي زند رنگش زرد مي شود ترس بر او مستولي مي شود و خواهي نخواهي به خاطر اين ناراحتي ها حال حزن خواهد داشت . و لذا تصميم گرفتم از پا ننشينم تا آن سه جوان را پيدا كنم حتي يك روز به شهرباني رفتم و به رئيس شهرباني پرخاش كردم كه در مدينه منوره ناامني نبوده شما چرا اين سه جوان را كه اينطور با جمعي رفتار كرده اند پيدا نمي كنيد تا آنها را مجازات كنند. رئيس شهرباني به من گفت : ما در تعقيب آنها بوده ايم حتي در روزنامه و مجلات اعلام كرده ايم كه مردم آنها را دستگير كنند ولي چه كنيم كه كوچكترين رد پائي از آنها مشاهده نمي شود. آن استاد دانشگاه كه بعدا معلوم شد تسخير جن هم دارد به دوستان گفته بود كه من جنهايم را احضار كرده ام و از آنها در باره اين موضوع تحقيق نموده ام آنها مي گويند اين عمل را سه نفر از جن هائي كه شيعه بودند و با ما سنيها مخالفند انجام داده اند. استاد دانشگاه از آنها پرسيده بود: چرا آنها اين هفت نفر از زنهاي سني را انتخاب كرده اند و به بقيه اهل سنت اذيت وارد نكرده اند؟ در جواب جنيهاي استاد دانشگاه گفته بودند: چون آن روزي كه شب بعدش آن جريان اتفاق مي افتد روز عاشوراء بوده است و شيعيان عزادار بوده اند و به خصوص شيعيان از اجنه مجلس عزا در آن محلهائي كه آن زنها زندگي مي كردند داشته اند و چون آنها آن روز زيادتر از ديگران خوشحال بوده اند و آنها زياد مي خنديدند به سه نفر جوان از اجنه مأ موريت مي دهند كه آنها را تنبيه كنند. استاد دانشگاه گفته بود: من به آنها گفتم كه تقصيري نداشتند، اولاً عزاداري شيعيان اجنه را نمي ديدند و ثانيا از عاشوراء خبري نداشتند (چون اهل سنت به خصوص در مدينه از اين موضوع غافلند) آنها گفته بودند ما يك افرادي را به صورت فقراء به در خانه هاي آنها فرستاديم . ولي آنها عوض آنكه از خنده و خوشحالي دست بردارند از آنها زبانا و بعضي عملاً به حضرت سيدالشهداء(ع ) توهين هم كرده بودند و تا آنها از اين عملشان توبه نكنند رنگشان رو به زردي مي رود و اين حالات مشترك آنها را رنج مي دهد. لذا استاد دانشگاه اصرار داشت كه آنها هر چه زودتر توبه كنند تا حالشان خوب شود بعضي از آنها بدون آنكه جريان شان را براي كسي نقل كنند نزد شيعيان درمحله نخاوله رفته بودند و پولي براي عزاداري حضرت سيدالشهداء(ع ) داده بودند و توبه كرده بودند. اما من همچنان اين مسئله را توجيه مي كردم و حتي به استاد دانشگاه يك روز گفتم : مثل اينكه تو شيعه هستي و با اين كلك مي خواستي از اين موقعيت استفاده كني و اين عده را با شيعيان مرتبط نمايي . او به من گفت : به خدا من شيعه نيستم اين آن چيزي بود كه من فهميده بودم و حالا تو هم خواهي فهميد، مبادا جريان را به پليس بگوئي كه هم تو ديگر نمي تواني ضررها را جبران كني و هم من با اين همه محبتي كه به شما بدون تقاضاي مزدي كرده ام در ناراحتي مي اُفتم . گفتم : شما كه جن داريد مي توانيد از آنها كمك بگيريد، او هر چه التماس ‍ كرد من توجه نكردم و چون در آن مدت با پليس همكاري كرده بودم و آنها به من اعتماد پيدا كرده بودند جريان را به آنها گزارش كردم . رئيس شهرباني مرا در خلوت خواست و گفت : تو بد كردي كه مسئله را در حضور افسرها و به خصوص افسر نگهبان عنوان كردي زيرا او خيلي متعصب است حالا من مجبورم آن استاد دانشگاه را تعقيب كنم . و اگر صبر مي كردي تا ببينيم اگر حال زنان خوب شد و تنها زن تو مريض ‍ باقي ماند معلوم مي شود جريان صحت داشته و چه اشكالي دارد كه بخاطر رفع كسالت زنت پولي به شيعيان براي عزاداري حضرت حسين بن علي (ع ) بدهي !! من عصباني شدم گفتم : مثل اينكه شما هم از اين بدعتها بدتان نمي آيد،اين اعتقادها با رژيم عربستان سعودي كه مذهب رسمي آن وهابيت است منافات دارد!! رئيس شهرباني زنگي زد يك نفر پليس آمد اول به او دستور داد كه فلان استاد دانشگاه را به اينجا دعوتش كنيد و بعد گفت : اسلحه اين جوان را هم تحويل بگيريد و ديگر او را بدون اجازه به اينجا راه ندهيد. بالاخره آن روزاسلحه مرا گرفتند و مرا از شهرباني بيرون نمودند من به منزل رفتم ، شب تا صبح براي درد سر درست كردن استاد دانشگاه و رئيس ‍ شهرباني و آن عده كه پول به شيعيان داده بودند نقشه مي كشيدم ، عاقبت فكرم به اينجا رسيد كه نزد قاضي القضات (ابن باز) بروم از همه شكايت كنم و جريان را از اول تا به آخر به او بگويم او قدرت دارد حتي رئيس ‍ شهرباني را هم تعقيب كند به خصوص كه آن روز وقتي شنيدم كه استاد دانشگاه مسافرت رفته و اين دستور رئيس شهرباني براي نجات او از محاكمه بوده بيشتر عصباني شدم و مستقيما به در خانه (ابن باز) رفتم او تصادفا در منزل نبود به خدمتكارانش گفتم : فردا به محضرشان مشرف مي شوم . دوباره شب را به منزل رفتم و در اطاق خواب استراحت كردم و از

 اذيت اين افراد بيرون نمي رفتم كه ناگهان ديدم شخصي وارد اطاق خواب من شد اول فكر كردم زنم از اطاق بيرون رفته و حالا برگشته است . ولي وقتي به او نگاه كردم ديدم مرد قوي هيكلي است با حربه مخصوصي كه در دست داشت مي خواهد به من بزند، من فكر كردم اين يكي از همان هائيست كه آن زنها را مجروح كرده ، از جا برخاستم و با فرياد به او گفتم : بدبخت امروز كه اسلحه نداشتم از ترس به سراغم آمدي مي دانم با تو چكار كنم ، ولي او فقط يك دستش را دراز كرد و وقتي دستش نزديك من آمد بزرگ شد تا جائي كه هر دو پاي مرا با يك دست گرفت و به قدري فشار داد كه از حال رفتم وقتي بهوش آمدم صبح شده بود پاهايم دردشديدي مي كرد. زنم به من گفت : چه شده ؟ جريان را به او، گفتم او گفت : خواب بدي ديده اي حالا از جا برخيز تا بشارتي به تو بدهم هر چه كردم در اثر درد پا نتوانستم برخيزم به او گفتم : بشارتت چيست بگو؟ گفت : من علت كسالت خود را پيدا كرده ام و آن اينست كه روز قبل از جريان آن شب سيد فقيري به در خانه ما آمد و از من چيزي درخواست كرد من از راديو آهنگ مخصوصي را گوش مي دادم فوق العاده خوشحال بودم و حتي گاهي مي رقصيدم و به او اعتنائي نكردم او به من گفت : امروز عاشوراء است شيعيان براي حضرت حسين (ع ) عزادراي مي كنند چرا تو اينقدر خوشحالي ؟ به او گفتم : خفه شو و چند جمله جسارت به حسين بن علي ع  و شيعيان كردم او مرا نفرين كرد و رفت كه شب آن اتفاق افتاد ولي ديروز غروب همان سيد فقير را ديدم از او عذر خواستم ، او به من گفت : اگر پولي به شيعيان نخاوله براي عزادراي سيدالشهداء (ع ) بدهي شفا خواهي يافت . من به گمانم آن دوستان به زنم كلك زده اند و او اين دروغ را جعل كرده كه مرا به آنچه استاد دانشگاه گفته معتقد كنند سيلي محكمي به صورت زنم زدم و به او گفتم : ديگر اين دروغ ها را به من نگوئي ولي بعد پشيمان شدم به خصوص كه آنچه استاد دانشگاه گفته بود از او پنهان مي كردم . پاهايم هم به خاطر اين عصبانيت دردش شديدتر شد و من از طرفي فرياد مي زدم و زنم به خاطر كتكي كه خورده بود گريه مي كرد بالاخره طاقت نياوردم . به او گفتم : مرا هر چه زودتر به مريض خانه برسان ، او مرا به مريضخانه برد. دكتر گفت : مثل اينكه پاهاي شما ضربه شديدي خورده و خون از جريان افتاده اگر موفق بشويم خون را به جريان بيندازيم با ماساژ دادن درد پاي شما دفع مي شود. آنها تا شب پاهاي مرا ماساژ مي دادند ولي نه خون به جريان افتاد و نه درد پاي من بهتر شد دكتر معالجم گفت : شما اگر اصل جريان پايتان را بگوئيد، ممكن است در معالجه اش مؤ ثر باشد. من جريان را براي او گفتم ، او گفت : شما ترسيده ايد، چيزي نيست خيالم را راحت كردي ، ولي درد پا مرا بي طاقت كرده بود، قرصهاي مسكن ابداً تأ ثيري نداشت . اواخر شب نمي دانم به خواب رفته بودم يا اينكه بيدار بودم ديدم در اطاق باز شد اين دفعه سه نفر نقابدار وارد اطاق شدند پرستار هم ايستاده بود!!! اما مثل اينكه او آنها را نمي ديد اول يكي از آنها صورتش را باز كرد ديدم همان مرديست كه شب قبل پاهايم را فشار داده بود. به من گفت : تا بحال با شماها حرف نمي زدم چون مردمي كه تا اين حد نافهمند نبايد با آنها حرف زد ولي حالا مجبورم به تو چند چيز را بگويم : اولاً ما همان سه نفري هستيم كه به خاطر جسارتي كه آن هفت نفر زن به عاشوراء و حضرت حسين بن علي (ع ) كرده بودند آنها را تنبيه كرديم . ثانيا بدان كه پاهاي تو ولو توبه كني خوب نمي شود و اگر آنها را قطع نكنند تو از بين مي روي در اين بين آن دو نفر هم نقابها را از صورت برداشتند و آن شخص كه با من حرف مي زد به يكي از آنها گفت : حالا به خاطر اينكه زنش ‍ را سيلي زده و هم موضوع را درست باور نمي كند يك دستش را تو فشار بده و دست ديگرش را او فشار بدهد، تا ديگر پا نداشته دستهم نداشته باشد دنبال اين كارها برود و دست هم نداشته باشد كه سيلي به صورت زنش ‍ بزند آنها دست مرا فشار دادند من داد كشيدم . پرستار با آنكه در تمام اين مدت در مقابل من ايستاده بود مثل اينكه از خواب پريده گفت : چه شده و تا او نزديك تخت من آمد من از حال رفته بودم . وقتي بهوش آمدم طبيب بالاي سرم ايستاده و شانه هاي مرا ماساژ مي داد و دستهايم هم مثل پاهايم درد مي كرد وقتي جريان را به طبيب گفتم . پرستار گفت : پس چرا من كسي را نديدم ؟ من به طبيب اسرار كردم دست و پاي مرا قطع كنيد تا من از درد راحت شوم ، طبيب گفت : ما حالا معالجات لازم را انجام مي دهيم اگر فايده اي نكرد بعد آن كار را خواهيم كرد. به هر حال اطباء حدودبيست روز براي معالجه من تلاش كردند علاوه بر آنكه نتيجه اي نداشت روز بروز دست و پايم بدتر مي شد كم كم مثل اينكه رگهاي دست و پاي مرا قطع كنند از همان جائي كه ملاحظه مي كنيد سياه شده و اطباء تجويز كردند كه آنها را يكي پس از ديگري قطع كنند و مرا به اين روز بنشانند. چند شب قبل از آنكه از بيمارستان بيرون بيايم و تقريبا جاي زخمم بهبود پيدا كرده بود خيلي نگران وضع خودم بودم كه حالا وقتي با اين وضع از بيمارستان بيرون بيايم چه بكنم ، زنم به من گفت : من تو را تا اين حد لجباز نمي دانستم بيا قبول كن كه مقداري پول نذر عزاداري حسين بن علي ع  نمائي و آن را به شيعيان بدهي شايد وضعت از اين بدتر نشود. گفتم : مانعي ندارد پولي براي آنها فرستادم و به آنها پيغام دادم كه مجلس ‍ عزاداري براي حضرت حسين بن علي (ع ) ترتيب بدهند و براي رفع كسالت من دعاء كنند. آنها هم ظاهرا آن مجلس را بر پا كرده بودند و متوسل به حضرت اباالفضل (ع ) شده بودند من از اين توسل اطلاعي نداشتم . در عالم رؤ يا حضرت اباالفضل (ع ) را ديدم كه به بالينم آمده اند و مرا به خاطر آنكه آنها براي من توسل كرده اند شفا دادند و بحمداللّه از آن روز تا به حال همين زندگي خوبي را كه مي بيني دارم اين بود قضيه من ، بنده به او گفتم : شما با اين كراماتي كه از عزاداري حضرت سيدالشهداء (ع ) ديده ايد چرا شيعه نمي شويد؟ گفت : هنوز حقانيت مذهب شيعه برايم ثابت نشده ولي به عزاداري براي حضرت سيدالشهداء (ع ) خيلي عقيده دارم و در ايام عاشوراء خودم مجلس ذكر مصيبت تشكيل مي دهم و از شيعيان دعوت مي كنم كه در آن مجلس اجتماع كنند اميد است كه اگر حق با شيعه باشد از همين مجالس مستبصر شوم . و اينكه قصه ام را براي شما گفتم براي شيعيان علاقه دارم . (1)
 

پی نوشت:

1- ترجمه كامل الزيارات ص 467.


منبع : سایت عاشورا
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

رویارویی ارزش‌های جاهلی و اسلامی در عصر اموی
پرسشها و شبهات عاشورایی(2)
تحليلى جامعه ‏شناختى از سنت عزادارى امام ...
استراتژي امام حسين(ع)در مقابل يزيد
مصيبت امام حسين توسط جبرئيل براي حضرت آدم ...
دو نكته ظريف
مبارزهء حضرت ابي عبدالله الحسين (ع) و شهادت آن ...
الهام گرفتن، درس آموختن و الگو قرار دادن ...
خشوع قلب
خطر براى وجهه ى اسلام بود

بیشترین بازدید این مجموعه

مبارزهء حضرت ابي عبدالله الحسين (ع) و شهادت آن ...
خطر براى وجهه ى اسلام بود
الهام گرفتن، درس آموختن و الگو قرار دادن ...
استراتژي امام حسين(ع)در مقابل يزيد
غارت خیمه ها!
دو نكته ظريف
خشوع قلب
مصيبت امام حسين توسط جبرئيل براي حضرت آدم ...
پرسشها و شبهات عاشورایی(2)
تحليلى جامعه ‏شناختى از سنت عزادارى امام ...

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^