فارسی
چهارشنبه 05 ارديبهشت 1403 - الاربعاء 14 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

امشب بیا که جانب صحرا سفرکنیم از سیداسکندرحسینی

امشب بیا که جانب صحرا سفرکنیم
با سوزاشک قافله ها را خبرکنیم
دریا چه بی وفاست که غم موج می زند
ازیاد او همیشه قلم موج می زند
چون گل شکفت مثل بهار وجوانه شد
پرچم بدست جانب صحرا روانه شد
شعری سرود وقتی که مشکی بدوش داشت
درشعرخود نمونه ز جوش و خروش داشت
خورشید رفت و دامن رنگین کمان گرفت
باران تیرهرطرف اورا نشان گرفت
تا سمت خیمه های برادر قدم گذاشت
با شور و اشتیاق مکرر قدم گذاشت
ایثار را زآیه ی قرآن گرفته بود
دستی نداشت مشک بدندان گرفته بود
وقتی که رنگهای شقایق به بر گرفت
درشّط خون چوبال زد وبال وپرگرفت
وقتی عمود ازسراوبوسه برگرفت
آمد درآن میانه حسین ازکمرگرفت
درعلقمه فتاده علم دست یک طرف
عباس خفته با تن بی دست یک طرف
یک ساعتی گذشته دقایق بروی آن
دریا به خون نشسته وقایق بروی آن
« چون کشتی شکسته ی طوفان کربلا
افتاده درکرانه ی بیجان کربلا
این شورشی که دیده ی درخلق عالم است
شاعربخوان چکامه ی خود را محرم است»
وقتی بدشت وصخره هیاهو بلند شد
بالای تخته سنگ که آهوبلند شد
اشکی کنار چشمه ی سنگی چکید ورفت
برجان خویش خون خدا راکشید ورفت
امشب بیا که جانب صحرا سفرکنیم
باسوزاشک قافله ها را خبر کنیم
یاد آوریم قصه ی لبهای تشنه را
وقت هجوم نیزه وشمشیرودشنه را
یا آوریم تپه ی بالای دشت را
مرد غریب ویکه وتنهای دشت را
وقتی غبار وهمهمه پیچید بین دشت
آبی نبود مزرعه خشکید بین دشت
خونش به پای مزرعه جاری نمود ورفت
آندم کویر را که بهاری نمود ورفت
پلکی گذشت تا به میان غبار رفت
با اسپ عشق درشکم شعله زار رفت
با یک لگام جانب ذات البروج رفت
افتاده بین خاک وبه شوق عروج رفت
باکودکی به دست به صحرا که مست شد
درفکرسرکـشـیــدن جـــام الست شد
ای وای! آه حرمله تیروکمان گرفت
بنگر گلوی اصغراورا نشان گرفت
وقتی که تیرحرمله دادآن جواب را
نازل نمود قادرمطلق عذاب را
زیرگلوی کودک شش ماهه نورداشت
گویا خیال رفتن درسمت طورداشت
وقتی گلوش پاره شد ازتیر حرمله
چیزی نبود بین پدر نقطه ...فاصله
خونش گرفت وریخت به آنسوی آسمان
سمت خدانهاده پلی بادونردبان
امشب بیا که جانب صحرا سفرکنیم
باسوزاشک قافله ها راخبرکنیم
یادآوریم لحظه ی رازونیازرا
با خون وضوگرفتن وخواندن نمازرا
ازهرطرف که تیربه مثل تگرگ ریخت
قرآن که صفحه صفحه شد وبرگ برگ ریخت
آتش گرفت خیمه خورشید روی دشت
تابذرکرد دانه توحید روی دشت


منبع : سیداسکندرحسینی
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

زان فتنه خونین که به بار آمده بود از حسین اسرافیلی
حضرت رقیه (س) از محمدمهدی عبدالهی
ساربان غریب از قاسم صرافان
اشک از مهدی رحیمی
شعر عاشورایی بلند شادروان امیری فیروزکوهی
مـلاّ مـحـمـّد رفـیـع (واعظ) قزوینی
دست خدا ازسعید سلیمان پور ارومی
قافله ازسعید بیابانکی
صلابت ازمهدی تقی نژاد
شب تا سحر یکریز صحرا گریه می کرد ازسید مهدی ...

بیشترین بازدید این مجموعه

مـلاّ مـحـمـّد رفـیـع (واعظ) قزوینی
شعر عاشورایی بلند شادروان امیری فیروزکوهی
مشک
آمد آن ماه ...ازقاسم رسا
شب تا سحر یکریز صحرا گریه می کرد ازسید مهدی ...
صلابت ازمهدی تقی نژاد
قافله ازسعید بیابانکی
دست خدا ازسعید سلیمان پور ارومی
ساربان غریب از قاسم صرافان
زینب که بود عالم غم را خدای صبر از اسماعیل علیان

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^