پولداران و متوسط ها در شهر نيشابور جمع شدند، رأى دادند كه اين شخص مطمئن و مؤمنى به نام محمد بن على نيشابورى از جانب ما، از نيشابور به مدينه برود. سى هزار درهم طلا، پنجاه هزار درهم نقره، دو هزار متر پارچه بافته شده كه با دست مى بافتند، همه را آوردند نزد او، هفتاد صفحه كاغذ آوردند كه در هر صفحه اى سؤالات علمى بود، زير بارها گذاشتند و با بند بستند. به محمد بن على نيشابورى گفتند: به مدينه برو.
اول غروب اين بسته را كه هفتاد صفحه كاغذ با هفتاد سؤال است، به آن كسى كه مى گويد من امام هستم مى دهى و فرداى آن روز مى روى و مى گيرى. چند تا را باز مى كنى، اگر ديدى جواب ها درست است، او امام است، بعد از درست بودن جواب ها، سى هزار مثقال طلا و پنجاه هزار مثقال نقره و دو هزار متر پارچه را به او مى دهى.
بارش را برداشت و رفت. خانمى آمد، گفت: به مدينه مى روى، من هم خمس دارم، دو مثقال نقره و مقدارى پنبه بوده كه ريسيده ام و يك كلاف نيم كيلويى شده است. نگوييد اين دو درهم و اين نيم كيلو كلاف چيست؟
« وَ اللَّهُ لاَ يَسْتَحْىِ مِنَ الْحَقِّ »
خداى من حق را حق مى داند، مى خواهد يك مثقال يا نيم كيلو كلاف باشد. گفت: چشم خانم.
مؤمنان ! هر حق مالى از مردم در نزد هر كسى هست يا خمس بدهكار است،
پيغمبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: اگر به اندازه قيراط، كسى حق خدا و مردم را حبس كرده باشد، به ميهمانى خدا راه ندارد.
به مدينه آمد، به شخص منحرف و دوز و كلك دارى به نام عبدالله أفطح برخورد كرد. امام صادق عليه السلام تازه از دنيا رفته بودند. محمد بن على نيشابورى اين اموال را آورده بود تا به امام زمان خود تحويل بدهد. عبدالله أفطح گفت: بعد از امام صادق عليه السلام من امام هستم. هر چه از نيشابور آوردى، بده.
فتنه پول اين است. مقدارى با او صحبت كرد، ديد چيزى نمى داند، گفت: نه. به كوچه هاى مدينه آمد، با حال زار به پروردگار عرض كرد: « اللهم اهدنى الى سواء الصراط »[13] خدايا ! مرا به آن كسى كه تو او را به امامت بعد از امام صادق عليه السلامانتخاب كردى، راهنمايى كن. خدا نيز مى گويد: كدام گدا به در خانه من آمده است كه من قبولش نكردم؟ امام مى خواهى؟ من به تو نشان مى دهم.
هر چه خوبى هست، نزد من است:
« وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لاَ يَعْلَمُهَآ إِلاَّ هُوَ »
اگر علم، ماه رمضان خوب، گريه، محبت ائمه عليهم السلام را مى خواهيد، همه اين ها نزد من است، رايگان به تو مى دهم. اين عطاى خدا است.
نوجوانى آمد و به او گفت: محمد بن على ! چرا سرگردان هستى؟ بيا تا تو را نزد آن كسى كه بايد ببينى ببرم. او را در كاخ برد؟ نه، انبيا و ائمه عليهم السلام كاخ نشين نبودند، خانه امام موسى بن جعفر عليهماالسلام خانه كاه گلى با دو اتاق بود. او را به خدمت امام موسى بن جعفر عليهماالسلام آورد.
امام فرمودند: محمد بن على ! دنبال يهود و نصارى چرا مى روى؟ حجت
خدا، « ولى الله » من هستم. بسته هفتاد صفحه اى سؤال به تو دادند و زير هر كدام نيز كاغذ سفيدى گذاشته اند، ديشب كل جواب هاى آنها را نوشته ام.
« مَنْ طلبنى بالحق وَجَدَنِى »
هر كس به دنبال من بيايد، مرا پيدا مى كند. مهم خواستن تو است:
« لِمَن شَآءَ مِنكُمْ أَن يَسْتَقِيمَ »
منبع : پایگاه عرفان