نوشته اند : سلطانى خيلى من من مى كرد و شاخ و شانه مى كشيد . تخت ، حكومت ، مال و فكر ما مى كرد . ملائكه از اين من من خيلى عصبانى شدند ، گفتند : خدايا ! كارى نمى كنى ؟ به يكى از فرشتگان خطاب رسيد ، من به معده اش فقط اشاره مى كنم كه اسهال بگيرد و بند نيايد . همه طبيبان او را ببينند و دوا دهند او خوب نشود . تو گردى را در ظرف بگذار و به صورت دكتر برو ، دواى بند آمدن اسهال را بده ، حق ويزيت بالايى بگير .
اين سلطان اسهال گرفت . تمام اطباى مخصوص اعلى حضرت آمدند ، هر كارى كردند ، بند نمى آمد . بعد ديدند غريبه اى به شكل دكتر آمده است . گفتند : اين مريض ما را ويزيت مى كنى ؟ گفت : بله . آمد به شكمش دستى كشيد و گفت : من اين اسهال را بند مى آورم ، ولى حق ويزيتم خيلى بالا است .
شاه گفت : چند است ؟ گفت : نصف مملكت خود را بايد بنويسى و مهر كنى كه به من بدهى ، تا من بند بياورم و گر نه اين اسهال به قدرى ادامه پيدا مى كند تا بميرى .
با خود گفت : شاهى با اين اسهال بنويسد ، چه فايده اى دارد ؟ گفت : بنويسيد ، من امضا كنم . بعد فكر كرد : بعد كه اسهالم بند آمد ، ورقه را پاره مى كنم . نوشتند و او مهر كرد .
فرشته گردى در آب ريخت و او خورد و اسهال بند آمد . رفت استراحتى كند كه بعد از چند ساعت ، اعلى حضرت دل دردش شروع شد . گفت : طبيب كجاست ؟ گفتند : براى چه ؟ گفت : دلم درد مى كند ، چنان بند آمده كه ديگر نمى توانم به دستشويى بروم .
آمدند گفتند : اى طبيب ! بيا . آمد ، گفت : من دوا ديگرى مى دهم كه باز مى كند ، اما آن نصف مملكت را نيز بايد به من بدهى . نصف ديگر را نيز نوشتند ، دوا را داد و شكم او كار افتاد . بعد فرشته به سلطان گفت : اين همه من من مى كنى ، تمام مملكت و شاهى تو كه نصفش با اسهال برود و نصف ديگرش با بند آمدن ، اين ديگر من من مى خواهد ؟ چه خبر است كه اين همه من من مى كنى ؟
منبع : پایگاه عرفان