مطلب دوم اين است: روزگارى كه همه جا بازارى به نام بازار برده فروشان بود ، مردى در بازار برده فروشان به برده فروش مى گويد : من برده اى مى خواهم . او نيز چند غلام و برده اى كه داشت ارائه مى دهد .
او نگاهى به چهره اين چند نفر مى كند و يكى از آنها را انتخاب مى كند . مى گويد : من اين غلام را بخرم ، اما با او كمى مى خواهم حرف بزنم . به برده مى گويد : چه مى پوشى ؟ برده مى گويد : لباس پشمى . چه مى خورى ؟ آبگوشت . چقدر كار مى كنى ؟ ده ساعت .
گفت : نه ، اين به درد من نمى خورد . به مغازه برده فروش ديگرى مى رود ، آنجا نيز برده اى را مى بيند و مى پسندد و همين سؤالات را مى كند و او نيز جواب هايى مى دهد و او دوباره مى گويد : نه ، اين نيز به درد من نمى خورد .
به سومين مغازه مى رود . برده اى را انتخاب مى كند . از او همين سؤال ها را مى كند . مى گويد : هر چه مولاى من به من عنايت كند . گفت : من اين برده را مى خواهم .
بعد ايشان مى فرمايد : تقوا يعنى خدايا ! هر چه بگويى انجام مى دهم ، روزى مرا آنچه مقرر كردى قبول دارم ، اين حال شخص باتقواست . اين تقوا وقتى حاصل شود ، شجره طيبه اى است كه دوازده ميوه بر اين شجره طيبه روييده مى شود .
منبع : پایگاه عرفان