مصعب بن عمير تنها پسر خانواده اش بود و در سن هجده سالگى به پيغمبر صلى الله عليه و آله ايمان آورد. وقتى پاى تبليغ دين در ميان آمد، پيغمبر صلى الله عليه و آله اين جوان هجده ساله را در مكه صدا زد و فرمود: به مدينه برو و در آنجا دين را تبليغ كن. يعنى رابطه ات با پدر و مادر قطع مى شود. لذا چند سالى كه در مدينه بود، پدر و مادر را نديد.
روزى عموى او به مدينه آمد و گفت: يا رسول اللّه! من نيامده ام كه مسلمان شوم. من هم از اهل مكّه هستم. اما اين برادرزاده من- مصعب- تنها پسر خانواده است. پدر و مادر او غصه دار شده اند. بفرماييد تا با من به مكه بيايد، پدر و مادرش او را ببينند.
پيامبر صلى الله عليه و آله به دنبال مصعب فرستاد. مصعب از ندارى، پوست خشك گوسفند را به صورت پيراهن پوشيده بود. وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله مصعب را در اين حالت ديد، اشك در چشمان مبارك آن حضرت حلقه زد، فرمود: با دو چشم خودم ديدم كه پدر و مادر اين جوان به او غذا مى دادند و زيباترين لباسها را به او مى پوشاندند، ولى
انْظُروا إلى رَجُلٍ قَدْ نَوَّرَ اللَّهُ قَلْبَهُ.
خدا دل او را با ايمان نورانى كرده است و در سايه اين نور، اين گونه زندگى را بر آن زندگى ترجيح داده است.
مصعب آمد، سلام كرد. گفت: يارسول الله! فرمايشى داشتيد؟ حضرت فرمود: اين شخص از مكه آمده است، مى گويد: پدر و مادرت نگرانند. يك سفر تا مكه بيا، تا پدر و مادر تو را ببينند و برگرد. مصعب گريه كرد، گفت: نمى دانم چه كار كنم. يا رسول اللّه! بروم يا نه؟ جبرئيل نازل شد، گفت: خدا مى فرمايد:
مصعب نرود.
منبع : پایگاه عرفان