« و يُعلمهُ القرآن »
وظيفه پدران است كه به بچه هاى خود، قرآن ياد بدهند. حالا خودشان نمى توانند آنها را در كلاس قرآن بگذارند، نوار قرآن برايشان بياورند تا گوش بدهند،
مدرسه بروند، به مدير و معلم سفارش كنند كه به بچه اش بيشتر قرآن ياد بدهند.
اول معرفت، بعد حوصله، بعد پياده كردن، كه عبادت است. قرآن سرمايه خدا است، بچه ها را به قرآن تشويق كنيد.
احوالات مالك بن دينار
من در احوالات مالك بن دينار ديدم كه مى گويد: من زن گرفتم خيلى هم طالب بودم كه بچه دار بشوم، اول هاى جوانيم بود ـ بعدا از عرفاى بزرگ شد ـ چهار پنج سال گذشت، ولى همسرم بچه دار نشد.
گفتم: خانم! من بچه مى خواهم و تو هم بچه دار نشدى، مى خواهم طلاقت بدهم، گفت: ميل خودت است.
زن دوم بچه دار نشد، طلاقش دادم، زن سوم پسر زاييد، شش ساله شد، اين بچه را مكتب گذاشتم، عصر آمد، رنگش زرد و بى حال بود، گفتم: عزيز دلم! چه شده است؟
گفت: امروز معلم، يك آيه از قرآن را يادم داده است، اين آيه تحملم را برده است. گفتم: چه آيه اى بوده است؟ گفت: معلم به اين آيه از قرآن رسيد:
« يَجْعَلُ الْوِلْدَ نَ شِيبًا »
قيامت روزى است كه عظمت و كوبندگى اش، بچه را پير مى كند.
بچه دو ماه مريض بود و مُرد. او را بردم دفن كردم، كارم اين بود كه صبح سر قبرش مى رفتم و غروب به خانه مى آمدم. از همه چيز دور افتادم.
يك شب خواب ديدم كه در يك بيابان هستم، و يك هيولاى عجيب به من حمله كرد. فرار كردم، هيولا دنبالم كرد، وحشت زده، فرار كردم، به يك ديوار دو مترى رسيدم، روى ديوار پريدم، نگذاشتند آن طرف بروم، هيولا داشت به من حمله مى كرد، اين طرف ديوار چند بچه داشتند بازى مى كردند، هيولا را فراموش كردم، به بچه ها گفتم: بچه ها! بچه من را نديديد؟ گفتند: بچه تو اسمش چيست؟
اسمش را گفتم، گفتند: چرا، آن طرف است، الان او را صدا مى كنيم. رفتند او را صدا كردند، آمد، به او گفتم: بابا جان! كجايى؟ گفت: بابا! از وقتى مُردم، من را كلاس قرآن برده و قرآن به من ياد مى دهند.
منبع : پایگاه عرفان