فارسی
پنجشنبه 06 ارديبهشت 1403 - الخميس 15 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

تحليل واقعه عاشورا

تحليل واقعه عاشورا

بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين , بارى الخلائق اجمعين , و الصلاه و السلام على عبد الله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته , سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد و على آله الطيبين الطاهرين المعصومين .
حادثه عاشورا مثل بسيارى از حقايق اين عالم است كه در زمان خودشان بسا هست آنچنانكه بايد شناخته نمى شوند . و بلكه فلاسفه تاريخ مدعى هستند كه شايد هيچ حادثه تاريخى را نتوان در زمان خودش آنچنانكه هست , ارزيابى كرد . بعد از آنكه زمان زيادى گذشت و تمام عكس العمل ها و جريانات مربوط به يك حادثه , خود را بروز دادند , آنگاه آن حادثه , بهتر شناخته مى شود . همچنانكه شخصيتها هم همينطورند . شخصيتهاى بزرگ غالبا در زمان خودشان آن موجى كه شايسته وجود آنهاست , پيدا نمى شود , بعد از مرگشان تدريجا شخصيتشان بهتر شناخته مى شود , بعد از دهها سال كه از مرگشان مى گذرد , تدريجا شناخته مى شوند . و معمولا افرادى كه در زمان خودشان خيلى شاخصند بعد از فوتشان فراموش مى شوند , و بسا افرادى كه در زمان خودشان آنقدرها شاخص نيستند ولى بعد از مرگشان تدريجا شخصيت آنها گسترش پيدا مى كند و بهتر شناخته مى شوند.
     
اگر دو نفر عالم را كه در يك زمان زندگى مى كنند در نظر بگيريم , ولو از نظر شهرت علمى يكى ده برابر ديگرى بزرگ است , ولى گاهى بعد در تاريخ روشن مى شود كه آنكه ده برابر كوچك بوده , از آنكه ده برابر بزرگ بوده , بزرگتر است , كه براى اين من مثالهاى زيادى دارم . از همه بهتر اينست كه ما به خود على ( ع ) مثال بزنيم آنهم از زبان خود ايشان .
    
در كلمات مولا در[ ( نهج البلاغه] ( جزء كلماتى كه حضرت در فاصله ضربت خوردن و شهادت يعنى در آن فاصله چهل و چهار پنج ساعت آخر زندگى فرموده اند , يكى اين دو سه جمله است كه تعبير خيلى عجيبى است .
    
مى فرمايد : غدا تعرفوننى و يكشف لكم سرائرى ( 1 ) فردا مرا خواهيد شناخت , يعنى امروز مرا نشناخته ايد , زمان من مرا نشناخت , آينده مرا خواهد شناخت . و يكشف لكم سرائرى ( سرائر يعنى سريره ها , امور مخفى , امورى كه در اين زمان چشمها نمى تواند آنها را ببيند , مثل گنجى كه در زير زمين باشد ) مخفيات وجود من فردا براى شما كشف خواهد شد . و همينطور هم شد . على را مردم , بعد از زمان خودش بيشتر شناختند از زمان خودش . على را در زمان خودش چه كسى شناخت ؟ يك عده بسيار معدود . شايد تعداد آنهايى كه على را در زمان خودش واقعا مى شناختند , از عدد انگشتان دو دست هم تجاوز نمى كرد .
   
پيغمبر اكرم راجع به كلمات خودشان اين جمله را در حجه الوداع فرمود ( ببينيد چه كلمات بزرگى ! ) نضر ( نصر ) الله عبدا سمع مقالتى فوعاها و بلغها من لم يسمعها , فرب حامل فقه غير فقيه , و رب حامل فقه الى من هوا فقه منه ( 1 ) خدا خرم كند چهره آنكس را ( خدا يار آنكس باد ) كه سخن مرا بشنود و حفظ و ضبط كند و به كسانى كه سخن مرا نشنيده اند , به آنهائى كه زمان من هستند ولى اينجا نيستند يا افرادى كه بعد از من مىآيند , برساند . يعنى حرفهاى مرا كه مى شنويد , حفظ كنيد و به ديگران برسانيد .
   
فرب حامل فقه غير فقيه بسا كسانى كه حامل يك حكمت و حقيقتند در صورتى كه خودشان اهل آن حقيقت نيستند , يعنى آن عمق و معنى آن حقيقت را درك نمى كنند . و رب حامل فقه الى من هو افقه منه و چه بسا افرادى كه فقهى را , حكمتى را , حقيقتى را حمل مى كنند , حفظ مى كنند , بعد منتقل مى كنند به كسانى كه از خودشان داناترند .
   
معناى جمله اينست كه شما اينها را حفظ كنيد و به ديگران برسانيد . بسا هست كه شما اصلا عمق حرف مرا درك نمى كنيد ولى آن ديگرى كه مى شنود , مى فهمد , شما فقط ناقلى هستيد , نقل مى كنيد . و باز بسا هست كه شما چيزى مى فهميد ولى آن كسى كه بعد , شما براى او نقل مى كنيد , بهتر از شما مى فهمد . مقصود اينست كه سخنان مرا برسانيد به نسلهاى آينده كه معناى سخن مرا از شما بهتر مى فهمند .
   
على ( ع ) فرمود : آينده مرا بهتر خواهد شناخت . پيغمبر ( ص ) هم فرمود در آينده معانى سخن مرا بهتر از مردم حاضر درك خواهند كرد .
  
اينست معناى اينكه ارزش يك چيز در زمان خودش آنچنانكه بايد , درك نمى شود , بايد زمان بگذرد , بعدها آيندگان تدريجا ارزش يك شخص , ارزش كتاب يا سخن يك شخص , ارزش عمل يك شخص را بهتر درك مى كنند .   
[ ( اقبال لاهورى] ( شعرى دارد كه گويى ترجمه جمله مولاى على ( ع ) است . حضرت مى فرمايد : غدا تعرفوننى فردا مرا خواهيد شناخت ( اين را روزى مى گويد كه دارد از دنيا مى رود ) , بعد از مرگ من مرا خواهيد شناخت .
   
اقبال مى گويد[ : ( اى بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد] ( مقصودش از شاعر , نه هر كسى است كه چند كلمه سرهم بكند , بلكه مقصود , كسى است كه پيامى دارد , مثل خود اقبال كه شاعرى است كه فكرى دارد , انديشه اى د ارد , پيامى دارد , يا مولوى و حافظ كه شعرايى هستند كه انديشه و پيامى دارند , گواينكه پيام بعضى از اينها را بعد از پانصد سال هم هنوز مردم درست درك نمى كنند , مثل حافظ كه هنوز وقتى كه در اطراف او مطلب مى نويسند , هزار جور چرند مى نويسند الا آن پيامى كه خود حافظ دارد[ . ( اى بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد] ( . بسيارى از انديشمندان , تولدشان بعد از مرگشان است . يعنى اينگونه اشخاص در زمان خودشان هنوز تولد پيدا نكرده اند .
   
[ ( جبران خليل جبران] ( يك نويسنده درجه اول عرب زبان است , و از عربهاى مسيحى است كه تولدش در لبنان بوده ولى پرورش و بزرگ شدن و فرهنگش بيشتر در آمريكا بوده . او عربى و انگليسى نويس و همچنين نقاش است و مخصوصا در عربى , از آن شيرين قلمهاى درجه اول است . با اينكه مسيحى است , از شيفتگان على بن ابى طالب ( ع ) است . در ميان عربهاى مسيحى , شيفته على ما زياد داريم . يكى از آنها[ ( ميكائيل نعيمه] ( است . يكى ديگر ,[ ( جرج جرداق] ( است كه در چند سال پيش كتابى نوشت به نام[ ( على بن ابى طالب صوت العداله الانسانيه] ( كه اول در يك جلد بود , بعد خودش آن را تفصيل داد و در پنج شش جلد چاپ شد , و از بهترين كتابهايى است كه راجع به حضرت امير ( ع ) نوشته شده است .
جبران خليل مى گويد : من نمى دانم چه رازى است كه افرادى پيش از زمان خودشان متولد مى شوند , و على از كسانى است كه پيش از زمان خودش متولد شده است . مى خواهد بگويد على براى زمان خودش خيلى زياد بود . آن زمان , زمان على نبود . ولى حقيقت بهتر , همان است كه خود على ( ع ) فرموده است كه اصلا اينگونه اشخاص در هر زمانى متولد بشوند , پيش از زمان خودشان متولد شده اند . على ( ع ) اگر امروز هم متولد شده بود , پيش از زمان خودش بود . يعنى آنقدر بزرگند كه زمان خودشان , هر زمانى باشد , گنجايش اين را كه بتواند آنها را بشناسد و بشناساند و معرفى كند , ندارد . بايد مدتها بگذرد , بعد از مرگشان بار ديگر بازيابى و بازشناسى شوند و به اصطلاح امروز , تولد جديد پيدا كنند .
براى اين موضوع عرض كردم كه مثالهاى زيادى هست . در ميان همه طبقات همينطور است . همين حافظ كه مثالش را ذكر كردم , آيا در زمان خودش , همين شهرتى را كه در زمان ما دارد , داشت ؟ نه . در زمان خودش كسى ديوانش را هم جمع نكرد . خودش هم به خاطر روح عرفانى خاصى كه داشت , با اينكه به او مى گفتند , علاقه اى به جمع آورى آن نداشت .
حافظ يك مرد عالم است , يعنى اول يك عالم است , دوم يك شاعر , و از اين جهت با سعدى يا فردوسى فرق مى كند . اينها شاعر هستند و مثلا سى چهل هزار بيت شعر گفته اند , كارشان شاعرى بوده . حافظ كارش شاعرى نبوده , يك مرد عالم و مدرس و محقق بوده است . بعد از مرگش , رفيقش كه ديوانش را جمع كرده , اهم آن كتابهايى را كه او تدريس مى كرده ذكر نموده است . مفسر و حافظ قرآن بوده , تفسير قرآن مى گفته , كارش اين بوده .
خودش هم در يك جا مى گويد : زحافظان جهان كس چوبنده جمع نكرد { لطائف حكمى با نكات قرآنى در جاى ديگر مى گويد : نديدم خوشتر از شعر تو حافظ { به قرآنى كه اندر سينه دارى و نيز در جاى ديگر مى گويد : عشقت رسد به فرياد گر خود به سان حافظ { قرآن زبر بخوانى با چارده روايت يعنى نه فقط قرآن را بلد بوده و از حفظ بوده , بلكه آن را با قرائتهاى هفتگانه مى خواند واز حفظ بوده است كه اين آيه را عاصم اينجور قرائت كرده , كسائى اينطور قرائت كرده و . . .
[ ( ملا صدراى شيرازى)]
كه امروز تازه بعد از حدود سيصد و پنجاه سال كه از مرگش مى گذرد ( مرگش در سال 1050 هجرى قمرى بوده و الان 1398 است ) دارد شناخته مى شود , تا صد و پنجاه سال بعد از مرگش اصلا در حوزه هاى علميه هم كتابهايش تدريس نمى شود . فقط يك عده شاگرد داشت . كم كم كه حكماى بعد از او آمدند , به ارزش افكارش پى بردند و افكار او به تدريج افكار امثال بوعلى را عقب زد و پيش افتاد . دنياى مغرب زمين هم تازه اكنون دارد با افكار اين مرد آشنا مى شود .
اين , معناى اينست كه اشخاص خيلى بزرگ , افرادى هستند كه در زمان خودشان موجى , جنجالى آنچنانكه شايسته خود آنهاست , ايجاد نمى كنند , ولى در زمانهاى بعد تدريجا مثل گنجى كه از زير خاك بيرون بيايد , بيرون مىآيند و شناخته مى شوند .
مثال ديگر[ ( سيد جمال] ( است . الان در جهان لااقل هفته اى يك مقاله درباره سيد جمال الدين اسد آبادى نوشته مى شود . كشورهاى اسلامى هم به او افتخار مى كنند . ايرانيها مى گويند سيد جمال مال ماست , افغانيها مى گويند مال ماست , تركها مى گويند مال ماست چون در تركيه مرده است . آخرش افغانها پيروز شدند , رفتند استخوانهاى سيد جمال را از تركيه به افغانستان بردند , در صورتى كه سيد جمال خودش را نه به ايران مى بست , نه به افغان , نه به ترك و نه به عرب ( البته ظاهرا ايرانى بوده ) , نه به مصر مى بست و نه به جاى ديگر .
مصريها افتخار مى كنند كه بله , سيد جمال آمد به كشور ما و قدرش را شناختند و در اينجا بود كه علمايى مثل[ ( محمد عبده] ( به او گرايش پيدا كردند و او توانست يك حزب تشكيل بدهد و اصل اوج گرفتن سيد جمال , از اينجا بود , پس ما از همه به سيد جمال نزديكتر هستيم . ولى در زمان خودش به هر كجا كه مى رفت , او را طرد مى كردند . به ايران خود ما كه آمد , با چه وضع نكبت بارى او را تبعيد كردند ! مدتها در حضرت عبدالعظيم متحصن بود . در زمستان خيلى سردى كه برف بسيار سنگينى هم آمده بود , ريختند و او را از بست خارج كردند , سوار قاطر كردند و مثل جدش زين العابدين , پاهايش را به شكم قاطر بستند و در آن هواى سرد , او را از طريق غرب ايران ( همدان و كرمانشاه ) از مرز خارج كردند . حتى يك نفر هم چيزى نگفت . حالا هر كسى افتخار مى كند . كه من درباره سيد جمال مقاله اى خواندم .
سيد جمال در زمان خودش شناخته نشد . البته در مصر عده اى روشنفكر دورش را گرفتند ولى بعد انگليسيها او را تبعيد كردند . مدتها در هند و مدتها در نجف بود . اصلا چهار سال ابتداى حيات علمى اين مرد در نجف بوده است . فرهنگ سيد جمال , فرهنگ اسلامى است ( و اهميت او هم به همين است ) يعنى تحصيلات عاليه اش , تحصيلات عاليه اسلامى است . در نجف در درس استاد الفقها شيخ مرتضى انصارى كه در زهد و تقوى و علم و تحقيق , مرد فوق العاده اى بوده شركت داشته و اخلاق و فلسفه و عرفان را نزد مرد بزرگ ديگرى به نام آخوند ملاحسينقلى همدانى خوانده است . كم كم اصلا آن محيط را كه در آنوقت تعلق به عثمانى داشت , تحمل نمى كرد و استادانش به او گفتند بهتر اينست كه تو مهاجرت كنى و بروى دنبال ايده هايى كه دارى .
الان كه حساب مى كنم , مى بينم نهضتهايى كه يكى بعد از ديگرى در جهان اسلام پيدا شد , مرهون زحمات او بود . ( بعضى از قسمتهاى اين مطلب , هنوز درست رسيدگى نشده است . ) يعنى تخمهايى كه او كاشت , يكى از آنها هم در زمان خودش ثمر نداد , ولى بعد از مرگش همه آنها ثمر دادند .
نهضتهايى كه بعد در مصر شد , نهضتهايى كه در هند شد , نهضت مشروطيت و حتى نهضت تنباكو در ايران , از ثمرات تلاشهاى اوست . و از جمله مطالبى كه در شرح حال او ننوشته اند , اينست كه نهضت استقلال عراق كه بعد از مشروطيت روى داد , مديون اوست , چون اكنون ما در تاريخ كشف مى كنيم كه كسانى كه اين نهضت را رهبرى مى كرده اند , از دوستان سيد جمال بوده اند .
اينست كه مى گوئيم مردان خيلى بزرگ , هر مقدار هم كه در زمانشان شناخته بشوند , شناخته نمى شوند , در زمانهاى بعد , بهتر شناخته مى شوند و ارزششان بهتر درك مى شود .
و همچنين است حوادث و وقايع . ابعاد حوادث و وقايع نيز در زمان خودش , آنچنان كه هست , تشخيص داده نمى شود . بسا هست كه يك حادثه , كوچك تلقى مى شود , ولى بعد از مدتى تدريجا ابعاد و عمق و لايه هاى اين حادثه , عظمت و اهميت اين حادثه , بهتر شناخته مى شود . حادثه عاشورا از جمله اين حوادث است , در رديف اينكه شخص مى ميرد , بعد از مرگش شناخته مى شود , يا اثرى خلق مى شود , بعد از سالها , ارزش آن شناخته مى شود . حادثه اجتماعى هم كه رخ مى دهد , بعدها ماهيت آن درست شناخته مى شود و ارزش آن درك مى گردد . در مورد بعضى از حوادث , شايد هزار سال بايد بگذرد تا ماهيت آنها , درست آنچنانكه هست , شناخته شود . و باز حادثه عاشورا از اينگونه حوادث است .
جمله اى از امام حسين ( ع ) هست كه با اينكه خودم اين جمله را بارها تكرار كرده ام , ولى به معنى و عمق آن , خيلى فكر نكرده بودم . اين جمله در آن وصيتنامه معروفى است كه امام به برادرشان محمد ابن حنفيه مى نويسند . محمد ابن حنفيه بيمار بود به طورى كه دستهايش فلج شده بود و لهذا از شركت در جهاد معذور بود . ظاهرا وقتى كه حضرت مى خواستند از مدينه خارج شوند , وصيتنامه اى نوشتند و تحويل او دادند . البته اين وصيتنامه نه به معناى وصيتنامه اى است كه ما مى گوئيم , بلكه به معناى سفارشنامه است به معناى اينكه وضع خودش را روشن مى كند كه حركت و قيام من چيست و هدفش چيست .
ابتدا فرمود : انى لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما , و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى اتهاماتى را كه مى دانست بعدها به او مى زنند , رد كرد . خواهند گفت حسين دلش مقام مى خواست , دلش نعمتهاى دنيا مى خواست , حسين يك آدم مفسد و اخلالگر بود , حسين يك آدم ستمگر بود . دنيا بداند كه حسين جز اصلاح امت , هدفى نداشت , من يك مصلحم . بعد فرمود : اريد ان آمر بالمعروف , و انهى عن المنكر , و اسير بسيره جدى و ابى هدف من , يكى از امر به معروف و نهى از منكر است و ديگر اينكه سير كنم , سيره قرار بدهم همان سيره جدم و پدرم را . اين جمله دوم , خيلى بايد شكافته شود . اين جمله در آن تاريخ , معنى و مفهوم خاصى داشته است . چرا امام حسين بعد كه فرمود مى خواهم امر به معروف و نهى از منكر كنم , اضافه كرد مى خواهم سير كنم به سيره جدم و پدرم ؟ ممكن است كسى بگويد همان گفتن امر به معروف و نهى از منكر كافى بود . مگر سيره جد و پدرش , غير از امر به معروف و نهى از منكر بود ؟ جواب اينست كه اتفاقا بله . ابتدا بايد به يك تاريخچه اشاره بكنم و بعد اين مطلب را شرح بدهم .
مى دانيم عمر وقتى كه ضربت خورد و خودش احساس كرد كه رفتنى است , براى بعد از خودش , در واقع بدعتى به وجود آورد , يعنى كارى كرد كه نه پيغمبر كرده بود و نه حتى ابوبكر , نه مطابق عقيده ما شيعيان كه مدارك اهل تسنن نيز بر آن دلالت دارد ( حالا در عمل قبول نداشته باشند , مطلب ديگرى است ) خلافت را به شخص معينى كه پيغمبر در زمان خودش معرفى و تعيين كرده بود يعنى على ( ع ) واگذار كرد , و نه مطابق آنچه كه امروز اهل تسنن مى گويند كه پيغمبر كسى را تعيين نكرد بلكه امت بايد خودشان كسى را انتخاب كنند و پيغمبر اين كار را به انتخاب امت و شوراى امت واگذار كردند عمل كرد , و همچنين نه كارى را كه ابوبكر كرد , انجام داد , چون ابوبكر وقتى مى خواست بميرد , براى بعد از خود , شخصى معينى را تعيين كرد كه خود عمر بود .
كار ابوبكر نه با عقيده شيعه جور در مىآيد , نه با عقيده اهل تسنن .
كار عمر نه با عقيده شيعه جور در مىآيد , نه با عقيده اهل تسنن و نه با كار ابوبكر . يك كار جديد كرد و آن اين بود كه شش نفر از چهره هاى درجه اول صحابه را به عنوان شورا انتخاب كرد , ولى شورايى نه به صورت به اصطلاح دموكراسى , بلكه به صورت آريستوكراسى , يعنى يك شوراى نخبگان كه نخبه ها را هم خودش انتخاب كرد : على عليه السلام ( چون على را كه نمى شد كنار زد ) , عثمان , طلحه , زبير , سعد وقاص و عبدالرحمن بن عوف . در آنوقت , در ميان صحابه پيغمبر , از اينها متشخصتر نبود . بعد خودش گفت تعداد افراد اين شورا جفت است ( معمولا مى بينيد كه تعداد افراد شوراها را طاق قرار مى دهند كه وقتى راى گرفتند , تعداد هر طرف كه حداقل نصف به علاوه يك باشد , آن طرف برنده است . ) , اگر سه نفرى يك راى را انتخاب كردند و سه نفر ديگر راى ديگر را , هر طرف كه عثمان بود , آن طرف برنده است . خوب , اگر شورا است , تو چرا براى مردم تكليف معين مى كنى ؟ ! شورا طورى تركيب شده بود كه عمر خودش هم مى دانست كه بالاخره خلافت به عثمان مى رسد , چون على ( ع ) قطعا راى سه به علاوه يك نداشت . حداكثر اين بود كه على سه نفر داشته باشد كه مسلما عثمان در ميان آنها نبود , زيرا عثمان رقيبش بود . پس عثمان قطعا برنده است . از نظر عمر , على ( ع ) يا دو نفر داشت : خودش بود و زبير ( چون زبير آنوقت با على بود ) , و يا اگر احتمالا عبدالرحمن بن عوف , طرف على را مى گرفت , حداكثر سه نفر داشت .
اينست كه على ( ع ) در[ ( نهج البلاغه] ( مى فرمايد : فصغا رجل منهم لضغنه , و مال الاخر لصهره ( 1 ) فلان شخص به دليل كينه اى كه با من داشت , از حق منحرف شد , و فلان شخص ديگر به خاطر رعايت رابطه قوم و خويشى و وصلت كارى خودش , رايش را به آن طرف داد . خود عمر هم اينها را پيش بينى مى كرد . به هر حال نتيجه اين شد كه زبير گفت من رايم را دادم به على , طلحه گفت من رايم را دادم به عثمان , سعد هم كنار رفت , كار دست عبدالرحمن بن عوف باقى ماند , به هر طرف كه راى مى داد , او انتخاب مى شد . عبدالرحمن مى خواست خودش را بى طرف نگه دارد . عمر گفت اينها بايد سه روز در اتاقى محبوس باشند و بنشينند و نظرشان را يكى بكنند . جز براى نماز و حوائج ضرورى حق ندارند بيرون بيايند . ( اين هم يك زورى بود كه عمر گفت ) بعد يك عده مسلح فرستاد كه اگر اينها تصميم نگرفتند , شما حق كشتنشان را داريد . خيلى عجيب است ! بعد از سه روز اينها آمدند بيرون , تمام چشمها در انتظارند كه ببينند نتيجه چه شد . بنى اميه از تيپ عثمان بودند و بنى ها شم و نيكان صحابه پيامبر همچون ابوذر و عمار كه زياد هم بودند , طرفدار على ( ع ) . اينان شور و هيجان داشتند كه بلكه قضيه به نفع على ( ع ) تمام شود . ولى حضرت قبل از اين خودش به طور خصوصى به افراد مى گفت كه من مى دانم پايان كار چيست , ولى نمى توانم و نبايد خودم را كنار بكشم كه بگويند او خودش نمى خواست و اگر مىآمد , مسلما همه اتفاق آراء پيدا مى كردند .
عبدالرحمن اول آمد سراغ على ( ع ) , گفت : على ! آيا حاضرى با من بيعت كنى , به اين شرط كه خلافت را به عهده بگيرى و بر طبق كتاب الله ( قرآن ) و سنت پيغمبر و سيره شيخين عمل كنى ؟ يعنى علاوه بر كتاب الله و سنت , يك امر ديگرى هم اضافه شد سيره يعنى روش . روش زمامدارى و رهبرى تو , همان روش شيخين ( ابوبكر و عمر ) باشد . ببينيد على چگونه در اينجا بر سر دو راهى تاريخ قرار مى گيرد . در چنين موقعيتى هر كس پيش خود به على مى گويد اكنون وقت تصاحب خلافت است , دو راهى تاريخ است , خلافت را يا بايد بنى اميه ببرند يا تو . يك دروغ مصلحتى بگو . ولى على گفت : حاضرم قبول بكنم كه به كتاب الله و سنت رسول الله و روشى كه خودم انتخاب مى كنم , عمل كنم .
عبدالرحمن بن عوف رفت سراغ عثمان و همان س…ال را تكرار كرد . عثمان گفت حاضرم , در صورتى كه نه به كتاب الله عمل كرد , نه به سنت رسول الله و نه حتى به روش شيخين . اين قضيه سه بار تكرار شد . عبدالرحمن مى دانست كه على از حرف خودش بر نمى گردد و نمىآيد در اينجا روش رهبرى شيخين را امضاء كند و بعد گفته خود را پس بگيرد . در اين صورت , على خودش را قربانى خلافت كرده بود . در هر سه نوبت , على ( ع ) پاسخ داد : بر طبق كتاب الله , سنت رسول الله و روشى كه خودم انتخاب مى كنم و اجتهاد راى آنطور كه خودم اجتهاد مى كنم عمل مى كنم . عبدالرحمن گفت : پس قضيه ثابت است , تو نمى خواهى به روش آن دو نفر باشى , تو مردود هستى . با عثمان بيعت كرد .
عثمان به اين شكل خليفه شد . ولى همين عثمان , نه تنها امثال عمار و ابوذر را به زندان انداخت , تبعيد كرد , شلاق زد و عمار را آنقدر كتك زد كه اين مرد شريف , فتق پيدا كرد , بلكه وقتى كه سوار كار شد , كم كم به همين عبدالرحمن بن عوف هم اعتنايى نمى كرد , به طورى كه عبدالرحمن در پنج شش سال آخر عمرش با عثمان قهر بود و گفت : وقتى من مردم , راضى نيستم عثمان بر جنازه من نماز بخواند .
ممكن است شما بگوئيد : چرا على ( ع ) آنگونه پاسخ داد ؟ او بايد مى گفت من بيعت مى كنم بر كتاب الله و سنت رسول الله , و بعد ديگر نمى گفت روشى كه خودم انتخاب مى كنم , فقط روش دو خليفه را رد مى كرد .
مى گفت ما غير از كتاب خدا و سنت رسول الله , شىء سومى نداريم . ولى شىء سوم را على ( ع ) قبول داشت اما نه به آن شكلى كه آنها مى خواستند .
اين امر سوم , در شكلى كه ابوبكر و عمر عمل كردند , غلط بود , شكل ديگرى دارد كه پيغمبر به آن شكل عمل كرد و على هم مى خواست به آن شكل عمل كند .
اين امر , مسئله رهبرى است .
كتاب و سنت , قانون است . شك نيست كه رهبر ملتى كه آن ملت از يك مكتب پيروى مى كند , اولين چيزى كه بايد بدان متعهد و ملتزم باشد , دستورات آن مكتب است , و بايد به آنها احترام بگزارد . دستورات مكتب در كجا بيان شده ؟ در كتاب و سنت . ولى كتاب و سنت , قانون است و طرز اجرا و پياده كردن مى خواهد .
روش اجرا و روش حركت دادن مردم بر اساس كتاب و سنت را[ ( سيره] ( مى گويند . سيره در زبان عربى , به اصطلاح علماى ادب بر وزن فعله است .
در زبان عربى , يك فعله داريم و يك فعله در[ ( الفيه ابن مالك] ( آمده است : و فعله لمره كجلسه { و فعله لهيئه كجلسه عرب اگر چيزى را بر وزن فعله گفت , يعنى عملى را يك بار انجام دادن , و اگر بر وزن فعله گفت , يعنى عملى را به گونه اى خاص انجام دادن .
يعنى در لفظ فعله , گونه خاص خوابيده است . كلمه سيره از ماده سير است . سير يعنى حركت , ولى سيره يعنى حركت به گونه خاص , حركت به روش خاص .
رهبر كسى است كه مردم را به دنبال خودش حركت مى دهد . حال ممكن است يك رهبر هم پيدا بشود كه مردم را ساكن نگاه دارد . او ديگر رهبر نيست .
همه رهبران , امتها و ملتها را به حركت در مىآورند , ولى بحث , در نحوه و گونه حركت , شكل و تاكتيك حركت است . پيغمبر اكرم شئون و مناصب مختلفى از جانب خدا دارد . او نبى و رسول است , يعنى پيام خدا را مى رساند . پيغمبر از آن نظر كه پيام خدا را مى رساند , جز يك پيام رسان چيز ديگرى نيست . آيه قرآن بر قلب مباركش نازل مى شود , بر مردم تلاوت مى كند , هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته ( 1 ) . يك شان پيامبر , شان يك مبلغ و شان يك معلم است .
دستورات خدا را به مردم ابلاغ مى كند و به آنها آنچه را كه نمى دانند , تعليم مى كند .
فقها و مبلغان امت , وارث اين شان پيغمبرند . يعنى فقيه اگر خودش را جانشين پيغمبر مى داند , فقط در اين يك خصلت است . او مى گويد پيغمبر احكامى از ناحيه خدا آورده و من مى خواهم ببينم آنها چيست تا براى مردم كه هيچ نمى دانند , بيان كنم .
شان ديگر پيامبر كه آن هم شان الهى است و خدا بايد معين كند , اينست : مردم در مسائل حقوقى با يكديگر اختلاف پيدا مى كنند , يا در مسائل جزائى و جنايى ميان مردم مشاجره واقع مى شود و كار به داورى مى كشد . بايد علاوه بر قانون , افرادى باشند كه در ميان مردم داورى كنند , يعنى خصومات را قطع و فصل كنند . اين شان را مى گويند[ : ( قضاء] ( كه ما معمولا مى گوئيم [ : ( قضاوت] ( . شان قضاء يعنى قاضى بودن يكى از مقدسترين شئون است .
از نظر اسلام , قاضى بايد فقيه و مجتهد و نيز عادل مسلم العداله باشد .
يكى از حرامترين كارها اينست كه انسان شغل قضاء را داشته باشد در حالى كه صلاحيت شرعى ندارد . پيغمبر يا امام فرمود : قضاء , مقامى است كه در آن نمى نشيند مگر وصى يعنى امام يا كسى كه امام او را معين كرده است . ( 1 ) اين هم از شئون پيغمبر است . پيامبر تنها پيام رسان خدا نبود , بلكه كسى بود كه خدا به او حق داده بود كه در اختلافات و مشاجرات , بر اساس اصول قضايى , ميان مردم قضاوت كند فلا و ربك لا ي…منون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما . ( 1 ) شان سوم پيغمبر , رهبرى امت است . پيغمبر در همان حال كه پيغمبر است , امام هم هست . امام , پيغمبر نيست ولى پيغمبر , امام هست . بسيارى خيال مى كنند كه پيغمبرى , هميشه از امامت جداست . امامت يعنى رهبرى , و امام يعنى رهبر . پيامبران , وقتى كه درجه شان خيلى بالا مى رود , هم پيغمبرند و هم امام . در زمان پيغمبر , على هم بود , چه كسى امت را رهبرى مى كرد , امامت مى كرد ؟ خود پيغمبر اكرم .
خداى متعال به امام و رهبر از آن جهت كه امام و رهبر است , اختياراتى داده است . بلا تشبيه ( البته در تشبيه مناقشه نيست ) همانطور كه در بعضى كشورها رئيس جمهور از كنگره اختياراتى مى گيرد , خدا براى رهبرى امت , به رهبر امت , يك سلسله اختيارات داده است ( زيرا قانون را در شرايط مختلف اجرا و پياده كردن , كار هر كس نيست . ) ديگر پيغمبر اگر مى خواهد كسى را انتخاب كند , مثلا بعد از فتح مكه براى آنجا حاكم معين كند و يا براى فلان لشكر امير تعيين كند , لازم نيست كه جبرئيل بگويد يا رسول الله ! شما فلان شخص را انتخاب كن . اين , ديگر در اختيار خود پيغمبر است كه به حكم اختيارات زيادى كه رهبر دارد , اين كار را انجام مى دهد و البته نبايد از كادر قانون خارج 1 سوره نساء , آيه 65 .
249 شود . ( 1 ) اين امر مثل تاكتيكها و استراتژيهايى است كه فرماندهان لشكرها به كار مى برند كه به ابتكار خود آنها بستگى دارد . مثلا در وقتى كه متفقين با آن دول محور در مصر ( اسكندريه , العلمين ) مى جنگيدند و آيزنهاور فرمانده متفقين بود , البته مقرراتى بود كه او نبايد از آنها تجاوز مى كرد , ولى بسيارى از قضايا به ابتكار او بستگى داشت , او بايد ابتكار به خرج مى داد تا پيروز مى شد . دشمن هم عينا همين حالت را داشت .
حال ببينيم معنى جمله عبدالرحمن بن عوف و همچنين پاسخ على ( ع ) چيست ؟ عبدالرحمن به على ( ع ) گفت : تو بايد متعهد شوى كه قانون , كتاب الله و سنت رسول الله باشد ولى روش رهبرى , همان روش رهبرى شيخين باشد . اگر على ( ع ) روش شيخين را مى پذيرفت , در اين صورت مثلا چنانچه عمر پيش خود خيال مى كرد كه حق دارد متعه را كه پيغمبر تحليل كرده است تحريم كند , على ( ع ) بايد مى گفت من هم مى گويم حرام است , و يا در مورد بيت المال كه عمر تدريجا آن را از تقسيم بالسويه زمان پيغمبر خارج كرد و تبعيض روا داشت , بايد متعهد مى شد كه بعد از اين , به همين ترتيب عمل مى كند , و بايد بدعتهايى را كه عمر در زمان خودش به عنوان اينكه من رهبرم و رهبر حق دارد چنين و چنان بكند به وجود آورده بود , مى پذيرفت .
مى خواستند على ( ع ) را در كادر رهبرى ابوبكر و عمر محدود كنند و اين , براى على امكان نداشت چرا كه در اين صورت او هم بايد العياذ بالله مثل عثمان براى خودش تيپى درست كند و بعد مطابق دل خودش هر كارى كه خواست , بكند و هر كس را هم كه اعتراضى كرد كتك بزند , فتقش را پاره كند . على اى كه مى خواهد بر اساس كتاب الله و سنت پيغمبر عمل كند , نمى تواند روش رهبرى آن دو نفر را بپذيرد . لذا گفت من روش رهبرى آنها را نمى پذيرم . به خاطر اين يك كلمه حاضر نشد با عبدالرحمن بن عوف بيعت كند .
پس معلوم شد كه مسئله روش رهبرى با مسئله كتاب سنت متفاوت است .
كتاب و سنت يعنى خود قانون . روش رهبرى به متن قانون مربوط نيست . به كيفيت رهبرى مردم , به اختياراتى كه يك رهبر دارد و به تصميماتى كه رهبر اتخاذ مى كند مربوط مى شود .
حال معنى آن جمله امام حسين ( ع ) كه در وصيتنامه خود به محمد ابن حنفيه مى نويسد : اريد ان آمر بالمعروف , و انهى عن المنكر , و اسير بسيره جدى و ابى , روشن مى شود . در آن زمان , در دنياى اسلام , گذشته از امر به معروف و نهى از منكر , مسئله ديگرى وجود داشت و آن اينكه : اكنون سال شصت هجرى است . از سال يازدهم هجرى تاكنون , حدود پنجاه سال است كه پيامبر از ميان مردم رفته است . در چهار سال و چند ماه از اين پنجاه سال يعنى از سال سى و شش تا سال چهل و يك , على بن ابى طالب رهبرى كرده است كه در آن مدت , رهبرى , به روش پيغمبر بازگشت كرده .
تازه آنهم به اين صورت بوده كه چون ابوبكر و عمر و عثمان , سنتهايى را به وجود آورده بودند , على ( ع ) در بسيارى از موارد اصلا قدرت پيدا نكرد كه روش پيغمبر را اجرا كند . وقتى در مقام اجرا برآمد , خود مردم عليه او قيام كردند . گفت : فلان نمازى كه شما به اين شكل مى خوانيد ( نمازهاى شبهاى ماه رمضان كه به جماعت مى خواندند ) بدعت است , نخوانيد . گفتند : سى سال , از زمان عمر رايج است , واعمرا , واعمرا , جاى عمر خالى , عمر كجاست كه سنتش دارد از بين مى رود .
خواست شريح قاضى را بر كنار كند , گفتند : تو مى خواهى كسى را كه از بيست سال پيش , از زمان عمر , قاضى محترم كوفه بوده است بر كنار كنى ؟ ! بنابر اين پنجاه سال بر امت اسلام گذشته است كه علاوه بر مسئله كتاب الله و سنت رسول الله , روش رهبرى تغيير كرده و عوض شده است . سخن امام حسين كه فرمود : اسير بسيره جدى و ابى مى خواهم سيره ام سيره جد و پدرم باشد , يعنى نه سيره ابوبكر , نه سيره عمر , نه سيره عثمان و نه سيره هيچكس ديگر . اينست كه در حادثه عاشورا , ما در امام حسين ( ع ) جلوه هايى مى بينيم كه نشان مى دهد علاوه بر مسئله امر به معروف و نهى از منكر و مسئله امتناع از بيعت و مسئله اجابت دعوت مردم كوفه , كار ديگرى هم هست و آن اينست كه مى خواست سيره جدش را زنده كند .
اين قضيه را شنيده ايد : مامون اصرار داشت كه حضرت رضا ( ع ) ولايتعهدى را بپذيرد . حضرت نمى پذيرفت . آخر , مسئله اجبار را مطرح كرد كه حضرت پذيرفت ولى طورى پذيرفت كه خودش عين نپذيرفتن بود و بيشتر سبب رسوايى مامون شد . خلفا سالها بود كه نماز عيد فطر و عيد قربان مى خواندند .
پيغمبر نماز عيد فطر و عيد قربان مى خواند , اينها هم نماز عيد فطر و عيد قربان مى خواندند . اما روش نماز خواندن به تدريج فرق كرده بود , سيره فرق كرده بود . ( مثال خوبى است : نماز عيد خواندن , كتاب الله و سنت رسول الله است , اما چگونه نماز خواندن , سيره است . ) كم كم دربارهاى خلفا مانند دربارهاى ساسانى ايران و قياصره روم شده بود . دربارهاى خيلى مجلل .
لباس خليفه و سران سپاه داراى انواع نشانه هاى طلا و نقره بود . خليفه وقتى مى خواست به نماز عيد بيايد , با جلال و شكوه خاص و باهيمنه سلطنتى مىآمد . خودش سوار بر اسبى كه گردنبند طلا يا نقره داشت مى شد و شمشيرى زرين به دست مى گرفت . سپاه نيز از پشت سرش مىآمد . درست مثل اينكه مى خواهند رژه نظامى بروند . بعد مى رفتند به مصلى , دو ركعت نماز مى خواندند و بر مى گشتند .
مامون به حضرت رضا اصرار داشت كه مى خواهم نماز عيد فطر را شما بخوانيد . امام فرمود : من از اول با تو شرط كردم كه فقط اسمى از من باشد و من كارى نكنم .
نه آقا ! من خواهش مى كنم . شما از نماز هم ابا مى كنيد ؟ ! اين كه يك كار مربوط به مردم نيست كه بگوييد پاى ظلمى در كار مىآيد . لااقل همين يك نماز را شما بخوانيد . در اينجا حضرت جمله اى مى گويد نظير جمله امام حسين و نظير جمله على ( ع ) در جريان بيعت بعد از عمر . فرمود : من به يك شرط حاضرم , من نماز مى خوانم اما با سيره جدم و پدرم نه با سيره شما . مامون با آنهمه زرنگى كه داشت ( از نظر خودش ) , احمق شد . گفت : بسيار خوب به هر سيره و روشى كه مى خواهيد بخوانيد . فكر مى كرد غرض اينست كه كارى را به عهده حضرت رضا گذاشته باشد تا مردم 253 بگويند پس امام رضا عملا هم قبول كرد .
در روز عيد فطر , امام رضا ( ع ) به اطرافيان خود فرمود لباسهاى عادى بپوشيد , پاها را برهنه كنيد , دامن عباها و آستينهايتان را بالا بزنيد و ذكرهايى را كه من مى گويم , شما هم بگوئيد . حالتتان , حالت خشوع و خضوع باشد , ما داريم به پيشگاه خدا مى رويم , توجهتان به خدا باشد , ذكرها را كه مى گوئيد , خدا را در نظر بگيريد . امام ( مرد حقيقت است , مرد خداست , مرد عبادت است . قبلا عرض كردم عبادت و عشق به خدا , يك بعد اساسى از ابعاد اسلام و بلكه اساسى ترين ابعاد اسلام است , كه عمر با آن مبارزه كرد . ) عمامه اش را به شكلى كه پيغمبر مى بست بسته است , لباسش را به شكلى كه پيغمبر مى پوشيد پوشيده است , عصا به شكل پيغمبر به دست گرفته , پاهايش را برهنه كرده , با يك حالت خضوع و خشوعى . از همان داخل منزل كه بيرون مىآمد , با صداى بلند شروع كرد به گفتن : الله اكبر الله اكبر الله اكبر على ما هدانا , و له الشكر على ما اولانا .
سالهاست كه مردم اين ذكرها را درست نشنيده اند . كسانى كه همراه حضرت بودند , وقتى آن حال الهى حضرت را ديدند كه منقلب شده , خودش را در حضور پروردگارش مى برد و اشكهاى مباركش جارى است , با حالت خضوع و خشوع , با معنويت تمام و در حالى كه اشكهايشان جارى بود فرياد كردند : الله اكبر الله اكبر الله اكبر على ما هدانا , و له الشكر على ما اولانا .
حضرت مى گويد و اينها تكرار مى كنند . تا آمدند نزديك درب منزل . صدا بلندتر مى شد . مامون فرماندهان سپاه و سران قبائل را فرستاده كه برويد پشت سر على بن موسى الرضا نماز عيد فطر بخوانيد . اينها به سيره سالهاى پيش خلفا خودشان را آرايش و مجهز كرده و لباسهاى فاخر پوشيده اند , اسبهاى بسيار عالى سوار شده و شمشيرهاى زرين به كمر بسته و دم درب ايستاده اند كه حضرت رضا با همان جلال و هيبت دنيايى و سلطنتى بيرون بيايد . يكمرتبه حضرت با آن حال بيرون آمد . در ميان آنها ولوله پيچيد و بى اختيا ر خودشان را از روى اسبها پائين انداختند و اسبها را رها كردند . تاريخ مى نويسد چون مى بايست پاها برهنه باشد و آنها چكمه به پا داشتند و چكمه نظامى را به زودى نمى توان بيرون آورد , هر كس دنبال چاقو مى گشت كه زود چكمه را پاره و پاهايش را لخت كند . اينها نيز دنبال حضرت به راه افتادند . كم كم صداى هيمنه الله اكبر , شهر[ ( مرو] ( را پر كرد . مردم ريختند روى پشت بامها و به تدريج ملحق شدند .
در مردم نيز روح معنويت موج مى زد . حضرت مى فرمود الله اكبر اين شهر يكپارچه فرياد مى زند : الله اكبر . هنوز از دروازه بيرون نرفته بودند كه جاسوسها به مامون خبر دادند كه اگر اين قضيه ادامه پيدا كند , تو مالك سلطنت نيستى . سرباز ها ريختند كه نه آقا ! زحمتتان نمى دهيم , خيلى اسباب زحمت شد , خواهش مى كنيم بر گرديد .
اين , معنى روش است . مامون هم در اين مورد به كتاب الله و سنت رسول الله عمل مى كرد . ( نماز عيد فطر , جزء كتاب الله است ) اما همان نماز روشى پيدا كرده بود كه بى محتوا و بى حقيقت شده بود . حضرت رضا فرمود : من حاضرم نماز را بخوانم اما با روش جدم و پدرم نه با روش جد و پدر تو .
در زمان امام حسين ( ع ) , روش رهبرى خيلى عوض شده بود , از زمين تا آسمان تغيير كرده بود . يك خط كه مى خواهد به موازات خط ديگر امتداد پيدا كند , اگر يك ذره از موازات خارج شود , ابتدا فاصله كمى از خط ديگر پيدا مى كند , ولى هر چه ادامه پيدا كند , فاصله اش زيادتر مى شود .
در شصت سال قبل , در زمان پيغمبر اكرم وقتى مردم مى خواهند مركز دنياى اسلام را ببينند , چه مى بينند ؟ حتى در زمان ابوبكر و عمر همانطور بود .
ولى در زمان عثمان تغيير كرد و شكل ديگرى پيدا نمود . بيشترين كار خلافت خليفه مسلمين , در عمل كردن او به كتاب الله و سنت رسول الله نبود , بلكه در روشش بود . اختلاف ابوذر و معاويه هم بيشتر در روش بود .
حالا ( زمان امام حسين ) وقتى مى خواهند خليفه مسلمانان را ببينند , چه مى بينند ؟ افراد مسن كه پيغمبر را درك كرده اند , حتى آنها كه ابوبكر و عمر را درك كرده ا ند , و مخصوصا كسانى كه على ( ع ) را در دوره خلافت ديده اند , وقتى مىآيند و در مركز دنياى اسلام , جوانى را مى بينند كه سى و دو سه سال بيشتر از عمرش نگذشته است . جوان خيلى بلند قدى كه مى گويند خوش سيما و خوش منظره بوده , ولى لكه هايى در صورتش داشته است . جوانى شاعر مسلك كه خيلى هم عالى شعر مى گويد , ولى اشعارش همه در وصف مى و معشوق و يا در وصف سگ و اسب و ميمونش است . هفت در را بايد طى كرد تا رسيد به جايگاه او . كسى كه مى خواهد به ملاقات او برود , ابتدا دربانها مىآيند جلويش را مى گيرند , بعد از تفتيش اگر بتواند از آنجا بگذرد , بايد از چند در و دربانهاى ديگر بگذرد تا برسد به جايگاه او . وقتى به آنجا مى رسد , مردى را مى بيند كه در يك محيط مجلل روى تخت طلا نشسته و دورش را كرسيهايى با پايه هايى از طلا و نقره گذاشته اند . رجال و اعيان و اشراف و سفراى كشورهاى خارجى كه مىآيند , بايد بروى آن كرسيها بنشينند . بالا دست همه رجال و اعيان و اشراف , يك ميمون را پهلو دست خودش نشانده و لباسهاى فاخر زربفت هم به او پوشانده است . چنين شخصى مى گويد : من خليفه پيغمبرم , و مى خواهد مجرى دستورات الهى باشد , نماز جمعه هم مى خواند , امامت جمعه مى كرد , براى مردم خطبه مى خواند و حتى مردم را موعظه مى كرد .
اينجاست كه انسان مى فهمد كه نهضت حسينى چقدر براى جهان اسلام مفيد بود و چگونه اين پرده ها را دريد .
در آن زمان , وسائل ارتباطى كه نبود . مثلا مردم مدينه نمى دانستند كه در شام چه مى گذرد . رفت و آمد خيلى كم بود . افرادى هم كه احيانا از مدينه به شام مى رفتند , از دستگاه يزيد اطلاعى نداشتند . بعد از قضيه امام حسين , مردم مدينه تعجب كردند كه عجب ! پسر پيغمبر را كشتند . هيئتى را براى تحقيق به شام فرستادند كه چرا امام حسين كشته شد . پس از بازگشت اين هيئت , مردم پرسيدند : قضيه چه بود ؟ گفتند : همين قدر در يك جمله به شما بگوئيم كه ما در مدتى كه در آنجا بوديم , دائم مى گفتيم خدايا ! نكند از آسمان سنگ ببارد و ما به اين شكل هلاك بشويم . و نيز به شما بگوئيم كه ما از نزد كسى مىآييم كه كارش شرابخوارى و سگ بازى و يوز بازى و ميمون بازى است , كارش نواختن تار و سنتور و لهو و لعب است , كارش زناست حتى با محارم . ديگر حال , تكليف خودتان را مى دانيد .
اين بود كه مدينه قيام كرد , قيامى خونين . و چه افرادى كه بعد از حادثه كربلا به خروش آمدند .
[ ( اى بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد ] ( امام حسين تا زنده بود , چنين سخنانى را مى گفت : و على الاسلام السلام اذا قد بليت الامه براع مثل يزيد ( 1 ) ديگر فاتحه اسلام را بخوانيد اگر نگهبانش اين شخص باشد . ولى آنوقت كسى نمى فهميد . اما وقتى شهيد شد , شهادت او دنياى اسلام را تكان داد . تازه افراد حركت كردند و رفتند از نزديك ديدند و فهميدند كه آنچه را آنها در آئينه نمى ديدند حسين در خشت خام مى ديده است . آنوقت سخن حسين ( ع ) را تصديق كردند و گفتند او آنروز راست مى گفت .
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين نسالك اللهم و ندعوك باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله . . .
پروردگارا دلهاى ما را به نور ايمان منور بگردان , ما را آشنا به معارف و حقايق دين مقدس اسلام بفرما .
پروردگارا توفيق تبعيت از كتاب الله و سنت رسول الله عنايت بفرما .
پروردگارا توفيق عنايت كن كه روش ما , سيره ما , روش پيغمبر و روش على و آله على باشد .
پروردگارا نيتهاى ما را , روحهاى ما را , دلهاى ما را پاك و خالص بگردان , به مسلمين بيدارى عنايت بفرما .
پروردگارا اموات ما را مشمول عنايت و مغفرت خودت قرار بده .
رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات .
   


--------------------------------------------------------------------------------
پي نوشت :
1 - نهج البلاغه , خطبه 147 . اين جمله در نهج البلاغه به اين صورت آمده : غدا ترون ايامى و يكشف لكم عن سرائرى .
1- امالى مفيد / مجلس 23 / ص 186 .
1 - نهج البلاغه , خطبه سوم معروف به شقشقيه .
1 - سوره جمعه , آيه 2 .
1 - من لا يحضره الفقيه ج 3 ص 5
1- براى مطالعه بيشتر در اين زمينه , به كتابهاى[ ( ولاءها و ولايتها ) ] و[ ( امامت و رهبرى] ( اثر استاد شهيد مراجعه شود .
1 - مقتل مقرم / ص 146 .


منبع : منبع : كتاب حماسه حسيني/ استاد شهيد مرتضی مطهري
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

سفر عراق و نامه بنی هاشم
فضیلتهای زیارت امام حسین(ع)
اين همه تاكيد، چرا؟
زندگي نامه حسين بن علي (شهيد کربلا)؛ فرهنگ عاشورا
چگونگی انتقام شهدای کربلا
پیشینه عاشورا و مسئله روزه یهود
آفتاب در میدان
آنان که جا ماندند !
نوحه و گریه جن بر امام حسین(ع)
امام لباسي را مي‌طلبد كه كسي بدان رغبت نكند

بیشترین بازدید این مجموعه

فضیلتهای زیارت امام حسین(ع)
زندگي نامه حسين بن علي (شهيد کربلا)؛ فرهنگ عاشورا
امام لباسي را مي‌طلبد كه كسي بدان رغبت نكند
آنان که جا ماندند !
در اربعین چه گذشت؟
آفتاب در میدان
حركت امام حسين عليه السلام از مكه مكرمه به سمت ...
پیشینه عاشورا و مسئله روزه یهود
سفر عراق و نامه بنی هاشم
اين همه تاكيد، چرا؟

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^