فارسی
پنجشنبه 06 ارديبهشت 1403 - الخميس 15 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

قلب و ايمان

ماهيت قلب از نظر قرآن و امام على عليه السلام همان نفس و روح آدمى است و قلب دردست خداست. از اين رو عضو حياتى انسان، قلب و امور باطنى است كه اگر درون انسان اصلاح گردد، ظاهر پيرو است اما عكس آن صادق نيست آدمى مى تواند به قلب خود از طريق قرآن و وحى الهى شكوفايى و حيات ببخشد، و آن را با معارف الهى عجين كند. محل ايمان قلب است و چون ايمان امر تشكيكى است، بنا براين قلب نيز توسعه پذير خواهد بود و جامعه اى از آرامش عمومى برخوردار است كه قلب هاى آنها از آرامش برخوردار باشد و قلب نيز جز با ياد خدا آرام نمى گيرد.
قلب به معناى دگرگون ساختن و نيز ظاهر و باطن آمده است: «اقلبه نزع قلب ها». قلب گاهى به معناى وجه خالص يك شى مى آيد، چنان كه بر فؤاد و عقل نيز دلالت دارد.
تاج العروس هم تقريبا معانى سابق را متذكر مى شود، افزون بر آن كه مى گويد: «قلبه اصاب قلب ها»، روش زبيدى آن است كه معناى لغات را از ديگر منابع لغوى معروف به عاريت مى گيرد، و گاه چيزى به آن مى افزايد.
مفردات كه بيشتر به معانى قرآنى واژه ها نظر دارد با تنوع بيشترى به توضيح معناى اين واژه پرداخته است. اولين معنايى كه براى اين واژه بيان كرده، دگرگون ساختن و چيزى را از يك رو به روى ديگر كردن است؛ مثلا قلب لباس به معناى آن است كه لباس را از يك رو به روى ديگر كنيم. معناى انقلاب، انصراف است . از اين جهت به قلب انسان قلب گفته مى شود كه تقلب و دگرگونى آن بسيار است. قلب گاهى بر عقل و فهم دلالت دارد. چنان كه فرمود: «و طبع على قلوبهم فهم لايفقهون» توبه/87 يا در آيه ديگر فرمود: «و جعلنا على قلوبهم اكنة ان يفقهوه». اسراء/46.
دلالت ديگر قلب، روح است. مثل «و لكن تعمى القلوب التى فى الصدور» حج/46.
تقلب، تصرف است و «رجل قلب» به معناى مردمى است كه تغيير راس و دگرگونى نظر زياد دارد.
قليب هم به معناى چاه مى آيد و بالاخره «تقليب الامور» به معناى تدبير و تامل در عاقبت آن است.
بعد از آن كه دانستيم ماهيت قلب از نظر قرآن همان نفس و روح آدمى است، در اين خصوص به نكته هاى مفيدى دست مى يابيم:
نكته اول: در قرآن به واژه هايى برمى خوريم كه مشابهتى با قلب دارند و گويا هم رديف آن تلقى مى شوند . اين واژه ها عبارتند از: صدر، روح، نفس و فؤاد كه اندكى درباره آن ها توضيح مى دهيم:
1- صدر: در اصل به معناى سينه بوده سپس به آغاز و قسمت مقدم و اعلاى هر شى ء اطلاق شده است؛ مثل صدر مجلس به معناى بالاى مجلس، صدر كلام به معناى آغاز سخن يا صدر نهار به معناى اول روز. اما گاه در عرف لغت و قرآن صدر بر قلب نيز اطلاق مى شود، از آن جهت كه قلب مهم ترين بعد وجودى آدمى است. بنابراين صدر به معناى نفس انسانى به كار مى رود، مثل «رب اشرح لى صدرى» طه/25.
2- روح: اين واژه در اصل به معناى تنفس است در صورتى كه روح و روح از يك ريشه باشند. از آن جا كه ارتباط نزديكى ميان تنفس و بقاى حيات است روح به معناى جان و نفس آدمى اطلاق شده است.
فقلت له ارفعها اليك واحيها بروحك و اجعلها لها فيئة قدرا
البته روح در قرآن گاهى به ملائكه اطلاق مى شود، بقره/87.
و گاهى به معناى قرآن، شورا/52 آمده و در آيه اى ديگر بر عيسى عليه السلام اطلاق شده است، نساء/171 اما آيه اى كه با صراحت دلالت بر روح آدمى دارد اين آيه است: «و يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى و ما اوتيتم من العلم الا قليلا» اسراء/85.
3- نفس: به اعتراف اهل لغت نفس به معناى روح آمده است [6] مثل: «واعلموا ان الله يعلم ما فى انفسكم» بقره/235.
4- فؤاد: اين واژه از ماده «فاد» آمده و در اصل به معناى گذاردن نان بر خاكستر يا ريگ داغ است براى اين كه پخته شود. هم چنين فؤاد بر بريان كردن گوشت گفته مى شود.
اين واژه در قرآن به معناى قلب آمده است.
به هر حال هر يك از اين واژه هاى چهارگانه در قرآن با قلب مترادفند هرچند ممكن است كه حيثيت اطلاق هر يك متفاوت باشد؛ مثلا از آن جهت به نفس قلب گفته مى شود كه دائما در حال دگرگونى و تقلب است و از آن جهت به قلب نفس گفته مى شود كه همانند تنفس منشا حيات است و از آن رو به آن صدر گفته مى شود كه مهم ترين بعد وجود آدمى است.
نكته دوم: قلب در دست خداست اين مضمون را مى توان از آيات متعددى به دست آورد از اين قبيل كه: خدا قلب را هدايت مى كند، آل عمران/151.
خدا ايمان را در قلب مزين مى سازد، حجرات/7.
و خدا برخى قلب ها را پاك مى گرداند، مائده/41.
چنان كه پيامبر صلى الله عليه و آه وسلم فرمود: «ان قلب بنى ادم بين اصبعين من اصابع الله.» انسان به لحاظ تكثير باطنى و فرقانى هفت بطن دارد كه عبارتند از مقام نفس، مرتبه عقل مقام قلب، مرتبه سر، مقام خفى، مقام اخفى و نهايتا مقام تجلى ذاتى.
پيداست كه بطن سوم مقام قلب است. سالك در اين موطن با حضور حق آرامش مى گيرد. در اين حالت گرچه كثرت حضور دارد اما بذر مشاهدات، وحدت حق را به نگاه عارف درمى آورد. شايد حديث حارثه ناظر به اين مقام باشد. چنان كه حديث احسان را نيز مى توان بر اين مقام حمل كرد، آن جا كه گفت: «واعبد ربك حتى كانك تراه.»
انا القرآن و السبع المثانى
و روح الروح لاروح الاوانى
فؤادى عند مشهودى مقيم
شاهده و عندكم لسانى
تاملى در نهج البلاغه نشان مى دهد كه تكرار واژه قلب بيشتر در خطبه هاست تا در نامه ها يا حكمت ها، آن هم به طور خاص در خطبه 234 كه معروف به خطبه «قاصعه» است.
بعد از آن حكمت 366 كه راجع به امر به معروف و نهى از منكر است و بعد از آن، خطبه 176 قرار دارد كه مربوط به خوارج و حكميت مى باشد و نهايتا نامه 31 كه اختصاص به وصيت به امام حسين مجتبى عليه السلام دارد. حال اگر توجه كنيم خواهيم ديد كه تمام اين چهار مورد پيام واحدى دارند و آن فريضه بسيار مهم «امر به معروف و نهى از منكر» است. واقعيت اين است كه اين مسئله براى امام عليه السلام از اهميت ويژه اى برخودار بوده است به گونه اى كه در خطبه ها و گفته هاى متعدد بر آن تاكيد ورزيده اند. به اعتقاد آن امام عليه السلام حد نصاب امر به معروف و نهى از منكر، امر و نهى قلبى است و اين ريشه و بنيان مراتب بعدى است كه در سخن عميق و گهربار ذيل از آن به «جهاد» ياد شده است:
«و عن ابى جحيفه قال: سمعت اميرالمؤمنين يقول: ان اول ما تغلبون عليه من الجهاد بايديكم ثم بالسنتكم ثم بقلوبكم فمن لم يعرف بقلبه معروفا و لم ينكر منكرا قلب فجعل اعلاه اسفله و اسفله اعلاه،» [9] امير مؤمنان على عليه السلام خطاب به وهب بن عبدالله كه از دوستان ايشان بوده و حضرت او را «وهب الخير» خطاب مى فرمود، آن گاه كه به رياست بيت المال در كوفه گماشت، فرمود: اولين شكست شما شكست در جهاد با دستان است، سپس شكست در جهاد با زبان و در پايان شكست در جهاد با قلب است. قلب اگر معروف و منكر را نشناسد و منكر را منكر و معروف را معروف نداند مقلوب و دگرگون گشته در دنيا سرگردان و در آخرت گرفتار خواهد شد.
«امام عليه السلام در سخنى ديگر مردم را چند دسته فرمود:
«برخى آنان كه با دست و زبان و قلب، منكر را اعلام مى كنند اين شخص، انسانى است كه واجد تمام خصال خير است. بعضى ديگر تنها به انكار قلبى و زبانى و نه دستى اكتفا مى كنند كه اينان دو خصلت خير را واجد و يكى را فاقدند.
دسته سوم كسانى هستند كه فقط به قلب انكار مى ورزند؛ اين ها دو خصلت شريف را از دست داده و تنها به يك امر خير چنگ زده اند و سرانجام مردمانى يافت مى شوند كه از هر سه خصلت محرومند.»
سپس امام عليه السلام فرمود:
«اين ها مردگان ميان زنده هايند».
به اين چند نمونه توجه كنيد:
- مهم ترين مسئله دين، خداست و وصول به او غايت آمال مشتاقان و عارفان است از امام عليه السلام سؤال شد كه «هل رايت ربك يا اميرالمؤمنين» امام عليه السلام در جواب فرمود: «آيا چيزى را كه نمى بينم پرستش نمايم». سپس اين جمله ماندگار بر زبان مباركش جارى شد كه: «لا تدركه العيون بمشاهدة العيان ولكن تدركه القلوب بحقايق الايمان». چشم به درك او نائل نمى شود، زيرا متعلق ادراك بصرى محسوس است و خدا چون ماده نيست به حس نمى آيد. اما انسان راهى ديگر براى مواجه شدن با او دارد و آن راه دل و طريق ايمان حقيقى است. اگر انسان مراتب ايمان را طى كند تا بر ايمان ناب و خالص دست يابد به گونه اى كه بتوان گفت «او فقط مؤمن است» و در او چيزى غير از ايمان نيست، در اين صورت شهود عالم الست ظهور خواهد كرد و انسان دوباره به سخن آمده مى گويد: «قالوا بلى شهدنا» اعراف/172 و اين جز با قلب ممكن نيست.
امام عليه السلام در موضعى ديگر ميان خدا و دنيا مقابله مى اندازند و مى فرمايد: «و كذلك من عظمت الدنيا فى عينه و كبر موقعها من قلبه آثرها على الله فانقطع اليها و صار عبدا لها» اين يك قاعده و سنت است كه اگر انسان چيزى را دوست نداشت به آن نگاه نمى كند و نيز ازياد و ذكر آن اكراه دارد. اگر ياد او و خود او در دل نشيند، دنيا طبعا از چشم انسان مى افتد و براى او كوچك و حقير مى شود. عكس آن نيز ممكن است. انسانى كه دنيا اكثر هم اوست و قلبش مملو از مشتهيات دنيوى است، خدا واقعا در دل او موقعيتى ندارد. لذا امام عليه السلام كه اعراض از دنيا را پايه اصلى سخنان خود قرار داده است، بيش و پيش از همه بر اعراض قلبى و ميراندن ياد دنيا سرانگشت تاكيد دارد: «فاعرض عن الدنيا بقلبه و امات ذكرها من نفسه». 
دو گونه اخلاق مى توان داشت: اخلاق با محوريت معرفت به اين معنا كه معتقد شويم اگر انسان از نظر ذهنى و عقلى چيزى را درست و در جهت سعادت دانست كافى است كه به آن عمل كند و همين كه پليدى و شقاوت زايى فعلى براى او از نظر معرفتى آشكار شد كافى است كه بر حذر بماند. اين محور اخلاق ارسطويى است كه براى مدت ها اخلاق اسلامى را تحت تاثير خود قرار داده بود و به اين منظور كافى است كه اخلاق ناصرى و جامع السعادات را ديده و با گلستان سعدى و بسيارى از اشعار حافظ و مولوى و در راس همه اخلاق نهج البلاغه به قياس گيريم . كوچك شمردن، غير از كوچك دانستن است؛ چنان كه بزرگ ديدن غير از بزرگ دانستن است. تا انسان خدا را بزرگ نبيند با ياد او آرام نمى گيرد و اين حاصل نمى آيد جز از طريق كوچك ديدن دنيا و اين اخلاق با محوريت عشق است و قلب. مولوى تمام مطلب را در يك بيت جمع كرده است:
ديو بر دنياست عاشق كور و كر
عشق را عشق دگر برد مگر
هر كه را جامه ز عشقى چاك شد
او ز عيب و نقص كلى پاك شد
ايمان كه راه انحصارى نيل به جاودانگى و سعادت است، و به انسان شجاعت بودن و شدن عطا مى كند و او را عدالت خواه، دادگستر و مهربان مى كند و به انسان حيات مى بخشد، نهالى است كه در قلب آدمى مى رويد جايگاهش قلب است: «اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه» مجادله/22. در جاى ديگر امام عليه السلام فرمود: «الايمان معرفة بالقلب».
قلب - هم چون بدن - امراض خاص خود را دارد. در اين بين كدام مهم تر است؟ امام به اين سؤال اين گونه پاسخ مى دهد: بدترين گرفتارى فقر است، اين گرفتارى سخت تر از مرض بدن است و از مرض بدن شديدتر و بالاترين مرض ها، مرض قلب است. چنان كه بهترين تندرستى ها صحت قلب است و صحت قلب تنها از طريق تقواى حاصل مى شود. «و افضل من صحة البدن تقوى القلب»، انسان مركب از روح و بدن است، روح در عين حال كه مستقل است به بدن تعلق داشته آن را تدبير مى كند. به بيان ديگر، اين دو در يكديگر تاثير و تاثر متقابل دارند. اما تاثير روح به مراتب بيش از تاثير بدن است. بر اين اساس مى توان گفت اثر بيمارى قلب بر بدن به دفعات بيش از اثر بيمارى بدن بر روح است.
اين قاعده به هنگام سلامت و صحت نيز صادق است. درست است كه عقل سالم در بدن سالم است اما مهم تر از آن اين كه عقل سالم و بدن سالم در روح و قلب سالم است.
از جمله نكاتى كه در سخنان امام عليه السلام مطرح مى شود مسئله موت و حيات قلب است. از جمله عواملى كه باعث حيات قلب است توجه به موت است لذا ياد مرگ قلب را زنده مى كند چنان كه ياد حيات دنيا قلب را مى ميراند: «و انما ذلك بمنزلة الحكمه التى هى حياة للقلب الميت»، از سوى ديگر امام عليه السلام فرمود آن كه قلبش مرد، در
نار است: «من مات قلبه دخل النار»، و چه خسرانى از مرگ قلب و نار جحيم بالاتر.
از مجموعه نمونه هاى مذكور و ده ها شاهد ديگر كه در مباحث آتى مى آيد اين نكته به دست مى آيد كه عضو حياتى انسان، قلب و امور باطنى است، اگر درون انسان اصلاح گردد
ظاهر پيرو است، اما عكس آن صادق نيست. و خلاصه در اهيمت اين پديده همين بس كه امام عليه السلام خود در برابر آن انگشت تعجب بر زبان دارد: «اعجب ما فى هذا الانسان قلبه».
خشوع
اقيانوس كلمات مولى على عليه السلام را گوهرهايى است، يكى از اين گوهرهاى ناب «خطبه المتقين» است. امام در اين خطبه نورانى پارسايان را به دو صف مى كشد و براى آنان خصايصى را بيان مى نمايد؛ از جمله آن كه اهل تقوا آرزوهايشان كوتاه، خطاهايشان اندك و دل هايشان خاشع است. نفسى كه خاشع شود و كردارى خاضعانه داشته باشد، تسليم حق است و آن كه در برابر حق حالت پذيرش داشته باشد حق مدار است و همو تنها جوياى حق و حقيقت است و چنين فردى اهل حق را بعد از ناخت حق مى شناسد و اهل باطل را بعد از شناخت باطل: «انك لم تعرف الحق فتعرف اهله و لم تعرف الباطل فتعرف من اتاه».
حب دنيا
مهم ترين محور سخنان امام على عليه السلام زهد و اعراض از دنياست و در اين مقام حضرت سخن را تمام كرده است. واقعيت تجربه شده آن است كه دنيا براى انسان باقى نيست
و انسان نيز براى دنيا بقايى ندارد. انسان براى دنيا آفريده نشده است و خالق انسان و جهان، انسان را به سمت دنيا فرانخوانده است. ويژگى دنيا اين است كه لذتش با رنجش آميخته است: «ان مع العسر يسرا» ، شرح/6 امام عليه السلام در ادامه، اين گونه انسان ها را دعوت مى كند: «و سابقوا فيها الى الدار التى دعيتم اليها». «دنيا» يك امر عينى نيست بلكه كاملا درونى بوده رهيافتى نفسانى است. در فرهنگ دينى ميان جهان و حتى طبيعت مادى از يك سو و دنيا از طرف ديگر بسى تفاوت است . در هيچ آيه و حديثى جهان و ماده ذم نشده است . جهان با تمامى مراتبش مخلوق خداست و آفريده الهى، زيبا بلكه زيباترين است هر آنچه از زيباست، زيباست: «الذى احسن كل شى ء خلقه» سجده/7 بنابراين مراد از دنيا حالت تعلق و وابستگى يكجايند به جهان ماده است و نه خود جهان ماده كه انسان تنها در همين جا به رشد مى رسد و از همين جهان مى توان براى ابديت خود توشه بردارد. امام عليه السلام حتى بالاتر از اين ها فرمود: «اخرجوا من الدنيا قلوبكم». امام عليه السلام نفرمود دنيا را از قلب خويش خارج كنيد بلكه فرمود قلب خود را از دنيا بيرون كنيد. نتيجه آن كه قلب واجد يك سلسله اوصاف و ويژگى هايى است و حتى گاهى اين اوصاف متقابل اند، مثل حزن و سرور يا خشوع و عناد. بنابراين يكى از ابعاد قلب آن است كه محل حالات و صفات نفسانى قرار مى گيرد.
قلب عاقل هم به گذشته نظر دارد، اما به نظر اعتبار؛ يعنى با مطالعه احوال گذشتگان عمر خود را طولانى كرده به اندازه اى كه از آنان تجربه برگيرد ذولب شده است، كه گاه انسانى هزارساله خواهد شد. به عبارت ديگر سن دو گونه است: شناسنامه اى و واقعى و انسان هاى لبيب سن واقعى بالا دارند. او هم چنين به آينده هم نظر دارد اما به نظر بصيرت و مهم ترين نقطه آينده لحظه پايان و حيات دوم است. بدين جمله توجه كنيد: «و مالك ذى قلب بلبيب و لا كل ذى سمع بسميع ولا كل ذى ناظر ببصير» امام عليه السلام پندهاى خويش را داد تا اهل عبرت آگاه شوند. اگر قلبى لبيب باشد حقايق را خواهد فهميد و اگر صاحب گوشى شنوا باشد حق را خواهد پذيرفت و اگر صاحب چشمى بينا باشد با مشاهده حوادث متنبه خواهد شد. لذا براى اعتبار، قلب لبيب گوش شنوا و چشم بينا لازم است.


منبع : پایگاه دارالهدی
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

شكايت دل از علي ناظمي
علامه باقر شریف قرشی
دكتر ویلیام چیتیك
تدبیرهایی از جنس شیطانی
حضرت ابوالفضل(ع) حامی ولایت
زينب كبرى (سلام الله علیها) الگوى صابران
بهشت بر گريه كننده حسين (ع)
یار واقعی امام هادی(ع)
سیره پیامبر اعظم (ص)
بررسی مباحث‏ بلاغی در صحیفه سجادیه

بیشترین بازدید این مجموعه

ريشه هاي فتنه از نگاه نهج البلاغه
ضرورت آماده باش دائمی منتظران مهدی (ع)
حقيقت هستى‏
اهمیت جایگاه قرآن
نماز در فرهنگ پيامبران و امت‏ها
حضور امام حسین(ع) بر بالین شیعیان هنگام مرگ و عالم ...
جایگاه برادری و برابری در کربلا
افزایش رزق و روزی با نسخه‌ امام جواد (ع)
 اخلاق و رفتار امام سجاد عليه السلام‏
متن دعای معراج + ترجمه

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^