بادام در بازار گران شده بود. تاجرى صد گونى بادام خريده بود، به دلال بازار گفت: اين صد گونى بادام را برايم بفروش. قبول كرد و رفت. در بازار دورى زد و آمد، گفت: به اين قيمتى كه تو گفته اى نمى فروشم. گفت: چرا؟ پول دلالى تو كه خيلى خوب است. گفت: من چند جا تحقيق كردم، وضع بازار بادام خوب نيست، من اگر بادام تو را به اين قيمت بفروشم، عده اى مغازه دار و بادام فروش متضرر مى شوند؛ چون آنها بادام را گران تر خريده اند و اگر صدگونى بادام تو در اين بازار پخش شود، ارزان بودن قيمت بادام تو به آنها ضرر مى زند، من در قيامت جواب ضرر مردم را نمى توانم بدهم. تاجر نيز دلال را بوسيد و گفت: چه كار خوبى كردى كه وضع بازار را به من خبر دادى. من امروز همه بادام را بار مى كنم و به جايى مى برم كه بادام گران نيست، تا به كسى ضرر نخورد.
حكايت توبه از شكر نابجا
بازار بغداد آتش گرفته بود. يكى از مغازه ها، مغازه سقط فروش بود. به او گفتند: بازار آتش گرفته است. به بازار آمد. ديد آتش را خاموش كرده اند و مغازه او نسوخته است. گفت: الحمد لله. بعد ناگهان به خود گفت: تو بايد غم مردم را بخورى، آن وقت براى سالم بودن مغازه خودت، الحمد لله مى گويى؟ همان روز همه جنس ها را فروخت و با خانواده اش به مكه رفت و چهل سال در مكّه روزها دستفروشى مى كرد و شب ها تا صبح در مسجد الحرام مى گفت: خدايا! به خاطر آن «الحمد لله» اشتباه، مرا بيامرز. من اشتباه كردم.بعد پيغمبر صلى الله عليه و آله مى فرمايند: «المؤمن ينظر بنور الله» مؤمن در دنيا با كمك نور خدا نگاه مى كند و مى فهمد. هر چيزى را نمى خرد و نمى فروشد. معامله نمى كند. واقعاً «هزار نكته باريك تر ز مو اينجاست».
منبع : مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی