من دستش را گرفتم و گفتم: تو اين حرف ها را از كجا مى گويى؟ تو چه كسى هستى؟ گفت: من از اهالى بين دامغان و شاهرود هستم. پدرم عالم بود و در آنجا براى مردم خيلى زحمت كشيد و اكنون مرده است. من درسى نخوانده بودم، اما مردم آمدند و مرا به جاى پدرم گذاشتند. من هر چه مسأله مى گفتم، اشتباه بود. نماز بى رمق مى خواندم. مردم نيز از اين طرف و آن طرف براى ما هدايا و خوراكى مى آوردند. لقمه هايى كه مى خورديم درست نبود. روزى به فكرم رسيد كه اين معيشت، تخريب آخرت من است. روى منبر به مردم گفتم: من سواد، تقوا و لياقت ندارم. حرفهاى من اشتباه بوده و شما بى خود مرا اداره كرديد. آن روستايى هاى ساده دل عصبانى شدند و مرا از منبر پايين كشيدند و تا مى شد مرا زدند و با افتضاح مرا بيرون كردند. از آنجا پياده آمدم تا به سربالايى مسگرآباد رسيدم. گرسنه، تشنه، گريان، دلِ نالان، كسى به من گفت: اى شيخ! اگر جا ندارى، امشب به خانه ما برويم. رفتم. آقايى در آن خانه نشسته بود، او به من پولى داد، گفت: نزد اصطهباناتى مى روى و كليد فلان حجره را مى گيرى و به او بگو تا كبراى منطق را به تو درس دهد. به شيخ يحيى تهرانى نيز بگو تا شرايع را به تو ياد دهد. هر وقت پول مى خواهى، من اين واسطه را مى فرستم تا پول بياورد. هر وقت خواستى مرا ببينى، اين طور مى بينى. ديگر براى من نور خاصى پيدا شده است.
لياقت حضور به محضر يار
مرحوم اصطهباناتى گفت: امروز واسطه را مى بينى؟ گفت: آرى. گفت: به آن واسطه بگو: آيا اجازه مى دهى من بيايم و از دور فقط يك بار شما را نگاه كنم؟ گفت: باشد، او رفيق من است. به او مى گويم. شيخ باقر نيز زانوى غم به بغل گرفت و بلند بلند گريه كرد كه چگونه به او توفيق داده اند كه چهره مبارك امام دوازدهم عليه السلام را ببيند، از او پول بگيرد و محبت ببيند. ما در اين چهل سال چه كرديم؟ چه منزلى را طى كرديم و كدام لقمه را خورديم؟ او رفت و آمد. گفتم: او را ديدى؟ گفت: بله. گفتم: چه گفت؟ گفت: او گفت كه هر وقت مناسب باشد، به تو خبر مى دهم و رفت و ديگر نيامد. تا پاكى معيشت درست نشود، روشنايى نمى تابد. فقط بدانيد كه تلخ تر و بدتر از لقمه حرام در اين نظام هستى وجود ندارد. زلف همه كشش هاى به جانب گناه، به زلف لقمه حرام گره خورده است.
كشتن امام، نتيجه حرام خورى
امام سجاد عليه السلام از حضرت ابى عبدالله عليه السلام پرسيد: پدر! كار شما با مردم به كجارسيد؟ فرمود: عزيز دلم! به جنگ كشيده است. عرض كرد: مردمى كه نامه نوشتند كه بيا ميهمان ما باش، حال شمشير كشيده اند؟ فرمود: آرى پسرم. غير از من و تو مردى نمانده است. همه را كشته اند. عرض كرد: چرا كار شما به جنگ كشيد؟ چرا مردم قمر بنى هاشم، على اكبر و حتى طفل شش ماهه ما را تير زدند؟ فرمود: فقط به يك علت و آن هم: «ملئت بطونهم من الحرام» شكم هايشان از پول حرام بنى اميه پر شده است.
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
منبع : مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی