پیغمبر بیرون مدینه در بیابان سوزان خسته شده بودند، کنار درختى نشستند، یک مرتبه دیدند جوانى از دور آمد، پیراهنش را درآورد و روى ریگ هاى داغ صحرا غلت زد. وقتى کارش تمام شد، پیراهنش را پوشید، فرمود: صدایش کنید به او فرمود : این چه کارى است که مى کنى؟ گفت: آقا جان ازدواج نکرده ام، شهوت وقتى به من فشار مى آورد و مى خواهد مرا به حرام مبتلا کند، فورا به این جا مى آیم، پیراهنم را درمى آورم، روى ریگ ها مى غلتم، طاقت نمى آورم، خیلى داغ است، به نفسم مى گویم تو که طاقت یک خرده ریگ داغ را ندارى، چطورى مى خواهى خودت را آلوده کنى و بعد به جهنّم بروى، دست کم خودت را این جا امتحان کن، طاقت دارى به جهنّم بروى، مى بینم طاقت ندارم، آتش شهوتم خاموش مى شود. پیغمبر فرمودند: لذت ایمان را چشیده، بعد به یارانشان فرمودند: همه ما به او بگوییم دعایمان کند، چون دعاى او مستجاب است.
پیغمبر فرمود: جوان به همه ما دعا کن. جوان هم دستش را بلند کرد و گفت: خدایا همه ما را در راهى که مى خواهى و مى پسندى قرارمان بده و در قیامت از عذاب جهنّمت حفظ کن.
--------------------------------------------------------------------------------
1 . یوسف (12) : 53 .
2 . انبیاء (21) : 107.
3 . بوستان سعدى شیرازى.
4 . مثنوى معنوى ، مولوى.
5 . دیوان اشعار حافظ شیرازى.
6 . یوسف (12) : 53 .
7 . اقبال نامه ، نظامى گنجوى
8 . مواعظ سعدى شیرازى
9 . یوسف (12) : 53 .