فارسی
پنجشنبه 06 ارديبهشت 1403 - الخميس 15 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

شیرینی بعد از تلخی

این بار پیغام از شمالی ترین منطقۀ جبهه ، یعنی اطراف حلبچه بود . اوضاع آنجا بسیار شلوغ شده بود. ما را طلبیدند تا روحیۀ بچه ها را تقویت کنم . من به اتفاق چند تن از دوستان به سمت غرب حرکت کردیم . دوستان عبارت بودند از : از آقای حاج سید علی آقای لاجوردی که فرش فروش و اهل قم است ، مرحوم حاج محمد مقدم ، حاج علی حاج باقری و آقای حاج میرزا حبیب الله امین الواعظین که اهل کرج و از اولیاء الله است . وی گاهی با من به جبهه آمده ، با آن که پیرمرد بود تا صف مقدم جلو می آمد . من از او امید شفاعت دارم .
مقدار زیادی پول ، که از مردم و هیئت ها جمع آوری کرده بودیم و یک ساک پر شده بود ، همراه داشتیم . من معمولا با خود پول می بردم تا اگر نیاز ضروری هست برطرف سازیم ؛ پولها زیر نظر فرمانده لشکر و برای خرید رزق و مایحتاج دیگر به مصرف می رسید .
با آن دوستان شب را در همدان ماندیم ، هوا خیلی سرد بود . سپس به سنندج رفتیم و یک روز آنجا ماندیم و برای مردم سخنرانی کردیم . از آنجا به شهری دیگر و بعد از آن به سقز رفتیم . برادر حاج همت ، فرمانده سپاه آنجا بود . سه شب در آنجا ماندیم و برای رزمندگان سخنرانی کردیم که بسیار موثر واقع شد . سپس به بانه رفتیم تا از آنجا راهی حلبچه شویم .
جاده ها خیلی نا امن بود و ما زیر چتر امنیتی نیروهای کنترل جاده ، ساعت چهار بعد از ظهر به بانه رسیدیم . نم نم باران می آمد . با دوستان در شهر بانه مقداری قدم زدیم . آنها گفتند : « حاج آقا این جا برای ما خیلی دلگیر است ، بیا برگردیم . » گفتم : « آمده ایم که به حلبچه برویم . تازه جاده ها خیلی نا امن است چگونه می توانیم در شب تاریک برگردیم . صبر کنید و تلخی این دلگیری را تحمل کنید ، چه بسا در ورای بسیاری از تلخی ها شیرینی وجود دارد ... امشب را هم می مانیم ، اگر نخواستید فردا برمی گردیم . »
به سپاه رفتیم و خودمان را معرفی کردیم . نیروهای آنجا از آذربایجان بودند و ما را نمی شناختند و اتفاقا خیلی هم سرد برخورد کردند . هنگام نماز جماعت ، روحانی سپاه  مرا شناخت و از من خواست که بعد از نماز سخنرانی کنم . یک ساعتی برایشان سخنرانی کردم . در بین نیروها چند تن از سپاهیان آشنای تهرانی هم حضور داشتند . بعد از نماز با هم سر سفرۀ شام نشستیم . حاجی بخشی هم که از حلبچه می آمد ، دوربین در دست ، از راه رسید و کنار ما نشست .
در این اثنا شخصی آمد و گفت : « حاج آقا ، جوانی به نام لطفی که اهل تسنن است آمده و می خواهد شما را ببیند . » هرچه فکر کردم سابقه ای از او در ذهنم نیافتم .گفتم ، بگو بیاید . دیدم جوانی 25-26 ساله است و کمی هم می لنگد . کنارم نشست و بعد از احوال پرسی مختصری گفت : « حاج آقا اگر باران نیامده بود از خانه تا اینجا سینه خیز خدمتتان می رسیدم ، ملاقات با شما تا این اندازه برایم مهم با ارزش است . » این سخن حالم را منقلب ساخت ؛ که چگونه خداوند بزرگ با آن که پروندۀ خوبی نزدش ندارم این گونه چهرۀ مرا در بین مردم محبوب و عزیز کرده است . گفت : « ما 14 نفر هستیم ، آنها را به خانه دعوت کرده ام و همگی حضور شما را در جمع خود طلب می کنیم . »
سر سفرۀ شام بودیم و هنوز لقمه ای بیش نخورده بودم ، با شنیدن این حرف ها از اشتها افتادم و نتوانستم لقمه ای دیگر بخورم . به دوستان گفتم : « من با این آقا می روم .» بچه های سپاه گفتند : « حاج آقا اینجا کردستان است و اوضاع خیلی بحرانی و خطرناک است ، شما با چه جرأتی می خواهید به خانۀ یک ناشناس بروید ؟ اگر حتما می خواهید بروید ما با شما بیاییم . » گفتم : « نه » ، اما سرانجام یک نفر از آنها گفت که من حتما باید با شما بیاییم . بلند شد و خود را مسلح کرد . حاج بخشی هم حرکت کرد . هم سفرانم نیز همراهی کردند . آن جوان خوشحال شد و با هم به خانه شان رفتیم .
پس از دقایقی ، دوستان او نیز وارد شدند . جمعا 14 نفر بودند . آنها گفتند که توسط یکی از دوستانشان که شهید شده ، به مذهب تشیع درآمده اند . می گفتند که آن شهید هم با شنیدن نوارهایی از دهۀ محرم و ماه رمضان شما شیعه شده بود . وصیت نامۀ او را که خون آلوده و حاوی مطالب پر معنایی از حضرت سید الشهداء بود ، قاب گرفته بودند .
همه از این ساعتی در کنار ما هستند ، خوشحال و مسرور بودند . آنها گفتند که والدینشان از این مسایل خبر ندارند . آقای لطفی اسم خود را حسین گذاشته بود . در آنجا فرصت را غنیمت شمرده ، بخشی از دعای کمیل را خواندیم و توسلی به حضرت علی (ع) پیدا کردیم . مجلس بسیار خوبی شد . یک ساعت در آن فضای معنوی دعا خواندیم و گریه کردیم که دست کمی از شب بیست و یکم ماه رمضان نداشت .
همۀ آن بچه های پاک و مخلص ، عضو سپاه شده و به گروه پیشمرگان پیوسته بودند . از اوضاع و احوالشان جویا شدیم . گفتند: « حاج آقا ما اینجا مشکل زمین داریم . زمین به ما میدهند ، ولی پولی برای پرداخت مبلغ آن نداریم . » خوشبختانه ساک پر از پول پیش ما بود و مبلغ مورد نیازشان را دادیم . آنها بسیار شاد و خوشحال و دلگرم شدند .
آن شب که از مجلس بیرون می رفتیم ، به دوستانم گفتم : « این شرینی پس از تلخی عصر . » آن جوانان ارتباط خود را با ما ادامه دادند تا آنجا که هر دهۀ محرم برای شرکت در مراسم عزاداری سید الشهداء به تهران می آمدند ، لخت می شدند و با جمعیت سینه می زدند .


منبع : منتشر شده توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

علوم اسلامی ، مترقی در هر زمینه
ملاقات با پروفسور حامد الگار در لندن
نامه ای به رزمندگان
تشدید مبارزات
توسل به حضرت حجت برای آمدن میهمان
برگزاری دعای کمیل در فاو
دعای آیت الله سید محمد تقی خوانساری در حق من
ترس از نزول عذاب الهی
انتشار کتاب شهید جاوید
وسوسۀ شیطانی

بیشترین بازدید این مجموعه


 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^