فارسی
چهارشنبه 05 ارديبهشت 1403 - الاربعاء 14 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

سعادت حسينى

 بحث ما درباره سعادت است كه اين شهيد دار بقا، حضرت امام حسين (عليه السلام) در حساس ترين لحظات عمرشان و در باعظمت ترين حادثه تاريخ متذكر شده اند. فرهنگ ما، مخصوصا فرهنگ ادبى ما و نيز مسائل اخلاقى مذهبى ما، همه پر از كلمه سعادت است : ((راه سعادت اين است )). ((اين شخص سعادتمند بود)). ((آن شخص از سعادت محروم بود)). مى خواهيم براى توضيح فرمايش امام حسين (عليه السلام)، بفهميم كه سعادت يعنى چه . اين درس چهارم ماست كه ان شاء الله مى خواهيم از مدرسه عالى حسين فرابگيريم . اكثر قريب به اتفاق مردم ، از كلمه سعادت يك مفهوم پايين و مبتذل را در نظر مى گيرند، و خيال مى كنند سعادت يعنى خوش گذراندن و در رفاه و آسايش غوطه خوردن و به دنيا خنديدن ! عجيب است كه اين مفهوم ، متاءسفانه در ذهن اكثريت است . يعنى وقتى كه يك انسان معمولى درباره يك انسان ديگر مى خواهد توصيف خوب بكند، مى گويد: بلى ، اين شخص ‍ سعادتمند است . و كلمه خوشبخت را هم كه فارسى است ، در توضيح معناى سعادت كه يك كلمه عربى است به كار مى بريم . بيشتر مردم مى گويند: سعادت يعنى خوشبختى ! خوشبختى به طور خيلى مختصر، يعنى دنيا به مراد انسان بودن . شما مى دانيد در تاريخى كه ما پشت سر گذاشته ايم ، بد آموزى در كلمات ، به سر ما انسان ها چه آسيب ها و ناگوارى ها كه نياورده است ! آيا سعادت يعنى خنديدن و خوش بودن ؟! آيا سعادت يعنى آن خوشبخت بودن كه دنيا به مراد دلمان بچرخد و بتوانيم اسب مراد را ساليان سال در اين ميدان پر آشوب زندگى به جولان درآوريم ؟ در مقابل ، اگر كسى كه به لذايذش ‍ نرسد و از خوشى ها محروم بماند يا از خوشى ها كناره گيرد، اين شخص در شقاوت غوطه ور است ؟ {در اين حال }، شقاوت در مقابل سعادت قرار مى گيرد. پس آيا آن شخص (شقى ) بينوا و بيچاره است ؟ اين تقسيم بندى كه بشر را در دو دسته خوشبخت و بدبخت قرار داده ، خيلى خسارت به ما زده است . خلاصه اش اين مى شود كه خوشبختى انسان يعنى رسيدن به هر آن چه كه به مراد زندگى خود مى خواهد. يا بشرى كه بر مبناى خواسته هايش زندگى مى كند و آن خواسته ها هم به او مى رسد، سعادتمند است ، اما كسى كه در زندگانى به خواسته هايش نمى رسد، بدبخت ، بيچاره و بينواست ، يا اين كه نمى خواهد. مثلا تو را مخير مى كنيم كه زيبايى صورى را به تو بدهيم يا حقيقت با تو باشد؟ اگرچه از زيبايى محسوس ، محروم بمانى . قطعا غالبا خواهند گفت سعادت در زيبايى است ، كه متاءسفانه حتى بعضى از صاحب نظران روزگاران كهن نيز اين گرفتارى را براى ما به وجود آورده اند. آنان حقيقت را فداى زيبايى كردند و نام آن را سعادت گذاشتند. اين تقسيم بندى صحيح نيست . ان شاءالله ما در اين درس آموزنده ، فقط مى خواهيم ببينيم كه حسين (عليه السلام)، اين معلم معلمان ، اين آموزگار آموزگاران اصول بشريت و ارزش ها، سعادت را چگونه معنا كرده است . آيا سعادت يعنى داشتن ثروت زياد؟ آيا سعادت يعنى داشتن محبوبيت اجتماعى ؟ آيا سعادت يعنى مطرح شدن در جامعه ، يا شهرت طلبى و به شهرت رسيدن ؟ كه آخرين نقطه اى است كه بشر در برابر زمين به زانو درمى آيد، بشرى كه هدفش اين باشد كه در جامعه شهرتى پيدا كند. آيا اين را مى خواهيد بفرماييد سعادت است ؟ آيا سعادت اين است كه بيشتر بتوانيد امر و نهى كنيد؟ آيا سعادت ، زيبايى محسوس ‍ است ؟ هيچ كدام از موارد مزبور، تعريف سعادت نيست ، اگرچه وقتى سعادت حقيقى روى داد - چنان چه تعريف خواهيم كرد - از اين ها {موارد مذكور} مى توان استفاده نمود. وقتى كه به اذن الله و با توفيق ربانى آن سعادت روى آورد، آن وقت زيبايى و ثروت يك وسيله بسيار عالى مى شود. اصلا ثروت ، سجاده عبادت مى شود. همان ثروتى كه به جهت عدم آموزش بشر، وسيله بدبختى او شده است . آن مقام كه به او روى مى آورد، براى او ركوع و سجود مى شود. اما سعادت چيست ؟ چيست آن سعادتى كه صاحبش اگر ثروت تمام دنيا را به دست بياورد، يا شب با شكم گرسنه سر به بالش بنهد، برايش فرقى نكند. خود اين سعادت چيست ؟ چيست اين مطلق ؟ به طور كلى آن {مطلق } چيست كه وقتى در درون انسان به وجود بيايد، زيبايى ظاهرى در خدمت سيرت باطنى قرار مى گيرد و در آن صورت آدم مى فهمد: صورت زيباى ظاهر هيچ نيست اى برادر سيرت زيبا بيار انسان مى فهمد كه آن زيبايى و ثروت وسيله اى بيش نيست ، و اگر سعادت در درونش ايجاد نشود و به زيبايى گردن نهد، آن روز كه در جلوى آيينه اولين موى سفيد را مى بيند كه روى سرش پيدا شده است يا در ريشش ‍ نمايان شده ، زندگى براى او تيره و تار خواهد شد. در صورتى كه وقتى آن سعادت را به دست آورد، اگر در يك روز تمام موهاى سرش سفيد شود، چون در درونش آن مطلق به وجود آمده است ، براى او سرى با موى سفيد يا سرى با موى مشكى هيچ تفاوتى نخواهد كرد و هميشه جوان خواهد بود. ممكن است بدن بگويد: من ديگر نمى توانم بيايم . اما روح مثل يك آدم بيست ساله باشد. كه ما نمونه هايش را ديده ايم ، بدن مى گويد ديگر من نمى توانم بيايم ، تو كجايى ما كجاييم ! گذشت ساليان بر وجود من (بدن ) سنگينى مى كند. من كم كم ميخكوب مى شوم ، ولى اول طراوت و نشاط تو (روح ) است . من ديده ام كسى را كه هشتاد سال داشت ، اما خنده اش مثل خنده بيست ساله ها بود. به دنيا صاف نگاه مى كرد، مانند كسى كه تازه به دنيا آمده است . من چند نمونه از اين ها را ديده ام . به عنوان مثال ؛ يك مورد كه شايد هم شنيده باشيد، يكى از بزرگان عرفا(283) كه دو سه سال بعد از انقلاب از دنيا رفت ، ما هفته اى يك بار، يا دو هفته يك بار جلساتى داشتيم و ايشان هم به آن جلسات تشريف مى آوردند. ايشان بيمارى شديدى گرفت و راهى بيمارستان شد. روزهاى آخر عمر ايشان بود و من موفق نشدم ايشان را ببينم ، ولى ديگر دير شده بود. نمى دانم كار چه قدر زياد بود، كه ديگر با ايشان تماس تلفنى نداشتم . تلفن كردم كه احوال ايشان را جويا شوم . ديگر مى خواست اين دنيا را پشت سر بگذارد. پسرش گوشى تلفن را برداشت . گفتم آقا اگر حالشان مساعد است ، من مى خواهم حالشان را بپرسم . گفت : بله . گوشى تلفن را به ايشان داد. من با ايشان احوال پرسى كردم و دقيقا به خاطر دارم كه گفتم : آقا حال شما چه طور است ؟ گفت : ((حال را مى فرماييد يا مزاج را؟)) فرداى آن روز داشت مى رفت ، اما سؤ الش مثل سؤ ال افراد هجده ساله بود. آيا چنين شخصى پير شده است ؟ درست مثل اين بود كه تازه مى خواهد وارد دنيا بشود، آن هم خيلى هم به سرعت . نه اين كه يك نفس بكشد و نفس بعدى به زور بيايد. نخير، خدا شاهد است به سرعت گفت : ((حال را مى فرماييد يا مزاج را))؟ گفتم هر دو را بفرماييد. گفت : مزاج تمام شده است و در آخر سرازيرى اش هستم ، اما حال را نمى دانم پانزده ساله ام يا شانزده ساله ؟! خنده اى در درون من نقش بسته كه تا حال اين خنده از بين نرفته است . خيلى بانشاط مى روم ، ولى مزاج تمام شده است . آيا نمى توان به بشر گفت اين چيست كه درون اين شخص مى گويد: خنده از لبانم قطع نشده است ، در حالى كه مزاج تمام شده و ديگر در حال رفتن هستم ؟ اين مورد را فقط به عنوان نمونه عرض كردم . تقسيم حقيقى بشر اين نيست كه در دنيا كامياب ، كامكار، كامور زندگى كند يا ناكام ، و آن كس كه كامكار يا كامياب زندگى مى كند، به او بگوييم سعادتمند و آن كسى كه با سختى ها زندگى را مى گذراند و حتى به رفيقش ‍ مى گويد آيا پنج تومان دارى ما شب شام بخوريم ، به او بگوييم بدبخت . و بزرگ ترين كاشف هياءت جديد، چنين شخصى بود: دست كپلر(284) از مال دنيا تهى بود. مى گويند كپلر گاهى به رفقايش مى گفت : آيا پول اندكى داريد ما شب شام بخوريم ؟(285) اين مرد يكى از بزرگ ترين گام هاى علم را در دوران گذشته برداشته است . او وقتى اين هياءت را كشف كرد، دست هاى خود را بلند كرد و گفت : ((خداوندا، تو را سپاس مى گويم . شكر تو را مى گذارم كه توفيقم دادى و بعضى از آيات تو را در اين جهان بزرگ خواندم . توفيق ديگرى عنايت بفرما تا آن چه را كه خواندم ، در خدمت بندگان تو به كار ببرم ))(286). اى جوانان ، اى دانشگاهيان ، كسى كه در متن كار است حرفش اين است . سخن كسى كه نكاتى از روزگار علم را به اين جا رسانده است ، اين است . تو كنار ايستاده اى و مى گويى واژگونش كن . به چه مناسبت ؟ كسى كه علم در دست اوست ، كسى كه پدر علم امروزى است ، مى گويد: خداوندا! اما شخصى كه كنار ايستاده است ، مى گويد علم با دين مبارزه دارد! از كجا اين مطلب را مى فرماييد؟ در مقابل چه كسى ؟ در مغزهاى كوچك و مغزهايى كه رشد پيدا نكرده اند، نه فقط علم و دين با هم در حال مبارزه هستند، بلكه زندگى آنان هر لحظه با لحظه ديگر تضاد دارد، زيرا آنان قدرت هضم آنان را ندارند. آرى ، طول تاريخ شاهد اين نمونه هاست . نمونه اش يك ، دو، ده و صد مورد نيست . ولى آن هايى كه مى خواهند مطرح شوند، مى پرسند پس چه كار كنيم ؟ بياييد يك مطلب تازه بگوييد! ولى حالا حقيقت چيست ؟ دوباره عرض مى كنم : كپلر بعد از كشف هياءت جديد، دست هايش را با حال نيايش بلند كرد - و چه قدر هم مزه مى دهد - ان شاءالله خداوند به شما اى كاروانيان دانش ، اى دانشجويان عزيز، از اين نعمت كشف عنايت كند. ببينيد چه لذايذى دارد و با فهميدن حقايق پشت پرده ، چه قدر خدا را خواهيد ديد. وقتى كه صاف و آزاد مى شويد، آزاد حتى نه فقط از بند معلومات ، بلكه ((من )) هم كنار مى رود و ناگهان مى بينيد كه يك نورانيتى پيش مى آيد و مجهول حل مى شود. تقسيم اولاد آدم به دو دسته خوشبخت يا بدبخت ، صحيح نيست . تقسيم حقيقى اين است : روشنان و تاريكان . قرار گرفتن در گروه روشنان و خارج شدن از گروه تاريكان . اين است مقدمه سعادت حقيقى ، والا شما در تمام تاريخ در هر موقعى كه در نظر بگيريد، يك نفر پيدا كنيد كه هشيار باشد و تخدير هم نشده باشد، يا شرايط و عوامل فيزيولوژيك و پسيكولوژيك او نيز معتدل باشد و بگويد من 24 ساعت شاد بودم . نه اين كه بگويد يك هفته ، بلكه بگويد بيست و چهار ساعت ، من آن خوشبختى را كه شما مى گوييد داشتم . من آن خوشبخت بودم ، يعنى با اين كه مى دانستم در دنيا چه مى گذرد، با اين كه مى دانستم عده اى در فقر مى سوزند، اما باز خنديدم . با اين كه ديدم عده اى در چنگال خون فشان جهل ، دست و پا مى زنند، من خوشحال بودم و دنيا را به مراد خود ديدم . آيا مى توانيد يك نفر را پيدا كنيد كه چنين بگويد؟ محال است . پس بياييد در اين لحظات بسيار بسيار حساس ، در مورد آن چه كه به عنوان هدف زندگى ما مطرح مى شود كه سعادت است ، دو - سه مطلب در نظر داشته باشيم . شايد اين كلمه ، تا آخر زندگانى با ما كار داشته باشد. شما سعادتمنديد! دقت كنيد و ببينيد آيا واقعا سعادتمنديد؟ بديهى است كه از انسان مى پرسند. يا مى خواهيد مثلا عده اى را تعليم دهيد و تربيت كنيد. ان شاءالله در آينده ، در دبيرستان ها و در دانشگاه ها، خدا نصيب شما كرد كه مربى ، معلم ، آموزگار و استاد باشيد. گذار نوباوگان شما به اين حقيقت افتاد و گفتند: اى مربى و استاد عزيز، سعادت را براى ما تفسير كنيد. چگونه مى خواهيد تفسير كنيد؟ چه خواهيد گفت ؟ من يك مثال عرض مى كنم تا وقتى كه حقايق حساس براى اساتيد يا صاحب نظران مطرح مى شود، سهل انگارى نكنند. من اين را ديده ام و يادداشت كرده ام . جزء مصاحبه هاست .(287) سال ها قبل ، يك نفر از آلمان به نام دكتر كلاوز كه استاد روان پزشكى بود، به منزل ما آمد. او صحبت هايى كرد و گفت : ((سؤ ال عمده اى در ذهن من است . به چند كشور خاورميانه هم رفته ام تا پاسخ اين سؤ ال را پيدا كنم . چرا اين سؤ ال اين قدر براى من اهميت دارد كه براى يافتن پاسخش به چند كشور رفتم ؟ دليل عمده اش اين است ، كه من فردا مى خواهم تدريس كنم . يعنى در آلمان شغل تدريس به من خواهند داد و قانونا مى توانم در كلاس هاى روان پزشكى تدريس كنم . مى خواهم فردا كه به دانشجويم خواهم گفت مساءله دين براى زندگى آدمى ضرورت دارد يا ندارد، اين سخن را از روى دليل بگويم .)) گفت : فردا پس فردا من برمى گردم و شروع به تدريس خواهم كرد و مى دانم اين مساءله حساس است . قطعا گذر من به اين مساءله خواهد افتاد. مى خواهم وقتى به نوباوگان وطنم مى گويم ، يا وقتى مى خواهم بنويسم : آيا مساءله دين در زندگى انسان ضرورت دارد يا ندارد؟ تكليفم روشن باشد و بعد با جوانان روبه رو شوم . خدا مى داند، يك جوان 25 - 26 ساله بود. پير هم نبود كه بگوييم دنيا و روزگار عمرش گذشته و ديوار زندگى اش شكاف برداشته و حالا ابديت را مى بيند و مى ترسد، آمده است تا تكليف خودش را روشن كند. گاهى بعضى از وجدان ها، آدم را واقعا مهبوت مى كند. جملات مذكور عين عبارتش بود. لذا، اگر از ما پرسيدند سعادت چيست ؟ نمى دانيم بايد چه بزرگى و عظمتى از خود نشان بدهيم و بگوييم : نمى دانم ، اجازه بدهيد بروم مطالعه كنم تا ببينم اين قضيه چيست . اين قضيه حساس است . چه بسا خداى ناخواسته ، يك تصوير نابجا درباره همين كلمه اى كه اصلا سرنوشت را تعيين مى كند، ارائه دهيد. ممكن است شما بگوييد: سعادت يعنى حداكثر لذت . ممكن است خداى ناخواسته از اپيكور خوشتان بيايد. اپيكور يكى از فلاسفه يونان بود كه مى گفت : ((هدف از همه زندگى ، عبارت از لذت است .)) شما هم رفتيد آن را ديديد و از عبارت او خوشتان آمد. و هنگامى كه از شما پرسيدند، فراموش كرديد كه سعادت ، معناى ديگرى دارد. اگر لذت سعادت مى آورد، جلادان تاريخ از ريختن خون انسان ها لذت ها مى بردند. اگر چنين باشد، پس تيمور لنگ لذت برده است . حجاج بن يوسف ثقفى لذت برده است . عمربن سعد لذت برده است . عبيدالله بن زياد خوشش ‍ آمده است . اگرچه گاهى با كمى وحشت . عمربن سعد يك پا را جلو مى گذاشت ، يك پا را عقب . اين ها لذت را در حداكثر آن دريافت كردند! ما چگونه به اولاد آدم تعليم دهيم ؛ اين كه لذت يعنى سعادت ، اشتباه است . مى توان گفت كه منابع اسلامى ما، سعادت را طورى ديگر معنا مى كنند، و ديگران از غربى ها هم ، وقتى سعادت را معنا مى كنند، سخنانشان نوسان دارد، ولى تقريبا مساءله را در اين جا ختم مى كنند كه : ((احساس رضايت در زندگى بدون فضيلت فريباست ، و سعادت حقيقى نيست )). بسيارى از آنان اين مطلب را گفته اند، و كانت يكى از آن هاست . اگر بگذارند بشر به مشتركات برسد، به تفاهم هم مى رسد. اگر بگذارند، افسوس كه نمى گذارند. روزى با يكى از اين ها (اساتيد خارجى ) در كتابخانه ما نشسته بوديم . بحث ما خيلى گل كرده بود، و با اين كه در مكتب واقعا روياروى هم بوديم ، اما طورى در بحث تحريك شده بودند كه يكى از آن ها گفت : بله ، واقعا اين مسائل را ما مى توانيم با اشتراك مساعى حل كنيم . به مترجم گفتم به جناب پروفسور بگوييد كه اين جا كتابخانه و يك اتاق طلبگى است . ما گل مى گوييم و گل مى شنويم ، اگر به حال خودمان باشيم و اگر واقعا بتوانيم جريانى را كه اكنون بين ما و شما مى گذرد، جدى مطرح كنيم ، خيلى عالى مى شود.(288) به هر حال ، تقسيم بشر اين طور است كه بشر بر دو قسم است : يا بدبخت است چون دنيا به مرادش نيست ، يا خوشبخت است كه دنيا به مرادش ‍ است و به دنيا مى خندد و دنيا هم به او مى خندد. اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: فبينا هو يضحك الى الدنيا و تضحك اليه فى ظل عيش غفول ، اذ وطى ء الدهر به حسكه و نقضت الايام قواه ، و نظرت اليه الحتوف من كثب ، فخالطه بث لا يعرفه ، و نجى هم ماكان يجده (289) ((در آن هنگام كه در سايه عيش شاداب غفلت انگيز به دنيا مى خنديد و دنيا هم به او لبخند مى زد (خنده تمسخر ارائه مى نمود) ناگهان زمانه ، خار {شرنگ زاى خود را} در او فرو برد و روزگار، قوايش را درهم شكست . عوامل مرگ از نزديك به او نظاره كردند. در اين هنگام اندوهى درون او را فرا گرفت كه آن را نمى شناخت ، اندوهى پنهانى كه تا آن لحظات آن را در نيافته بود.)) واقعا اين جملات اعجازگونه است . (على ) فرزند قرآن است . اگر على (عليه السلام) نگويد، پس چه كسى بگويد؟ صلوات الله عليك يا اميرالمؤمنين ، از تو بايد حسين به اين دنيا بيايد. شايسته بود كه چنين انسانى از تو به دنيا بيايد. يا اميرالمؤمنين ، چه طور انسان و اين دنيا را مى شناختى ؟ به هر حال ، اين نيست كه اگر انسان در اين دنيا از زندگى خودش خوشحال و راضى است ، پس سعادتمند است و اگر راضى نيست ، پس سعادتمند نيست . يك مثال علمى پاكيزه مطرح مى كنيم . همه ما طلبه ايم و اگر خدا بخواهد، ان شاءالله در كاروان دانشيم و خواهيم پذيرفت . ممكن است كسى بگويد: آن چه كه بشر به آن رضايت داده است ، همان سعادت اوست . اكنون خواهيد ديد كه اين مطلب ، ضد حقيقت است . آيا بشر دوره بردگى را گذرانده است ، يا نه ؟ در اين بحثى نيست . به آن بردگى هم در دوران خود رضايت داشته است . متاءسفانه ، عكس برده اى را هم انداخته اند كه گويا برده يكى از افسران نرون است ، در حالى كه كارد را تيز مى كند كه بدهد دست مالكش تا او را بكشد. قيافه اش را نگاه كنيد! تمام مسائل اقتصادى ، اجتماعى ، سياسى ، اخلاقى ، مذهبى ، تحت الشعاع بردگى محض بوده ، و برده به اين بردگى رضايت داشته است . خيلى هم خوشحال بوده است . اما اين دليل نمى شود در اين كه كسانى بگويند: كسى كه به زندگى خود راضى شده ، سعادتمند است . آخر به چه راضى شود؟ راضى كردن بشر، غالبا با تلقين و عرضه هاى مصنوعى كه كارى ندارد. شما مصنوعى عرضه كنيد و او راضى مى شود. خوشش مى آيد. حال ببينيم معناى سعادت چيست ؟ پس معناى سعادت ، آن تعاريفى كه بيان شد نيست . معناى سعادت را بايد تفسير كنيم . {معناى سعادت را} در چند كلمه از مربى بزرگ خودمان حسين بن فاطمه ، حسين پسر فاطمه ، حسين پسر على بن ابى طالب كه ما را به كلاس خودش راه داده است ، فرا مى گيريم . ما را به اين كلاس خوانده اند. همه شما الان فراخوانده شده ايد. شما را خواسته اند و به كلاس آمده ايد. با پاى خودتان نمى توانيد بياييد. من اين را از روى قطع عرض مى كنم . ما خواسته شده ايم كه به اين جا مى آييم و دور هم جمع مى شويم تا ان شاءالله درسى بخوانيم . تعريف سعادت به نظر من چنين است . البته مى شود درباره اش بحث كرد. نمى توان گفت آن چه كه ما مى گوييم قطعى است و صد در صد مساءله تمام مى شود، زيرا نظام (سيستم ) فكرى در اسلام هميشه باز بوده است . بدين جهت كه اگر كسى بخواهد درباره سعادت فكر كند و بحث نمايد، يا اگر كسى در آن حال باشد و پيك اجل از در فرا رسد و به او بگويد: كشتىِ وجودت در كجاست ؟ بگويد در اين جاست . آيا قطب نمايت درست كار مى كند يا نه ؟ پاسخ بدهد بلى ، قطب نما كار مى كند. رو به كجايى ؟ رو به ساحل . چند نفر مسافر به همراه دارى ؟ وسايلت چگونه است ؟ چه چيزى حمل مى كنى ؟ و شما تمام پرسش هاى او را درباره كشتى وجودتان جواب بدهيد. سپس سؤ ال كننده بگويد: آيا از اين جا آماده اى كه پرواز نموده و بروى ؟ بلى ، همين الان آماده ام . آيا مى دانى ابديت است ؟ بلى . آيا مى دانى مسؤ وليت هست كه كشتى را از كجا سوار شدى ؟ براى چه سوار شدى ؟ و كجا مى روى ؟ آرى ، مى دانم . همين دقيقه كه پيك اجل فرا رسد، من آماده ام . ما اين {شخص } را سعادتمند مى دانيم . سعادت يعنى هميشه انسان ، خود را در مرز طبيعت و ماوراى طبيعت احساس كند. خواه ميليارد ميليارد ثروت داشته باشد، خواه فقط يك زندگى به قدر كفاف داشته باشد - همان گونه كه روايت از پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) نقل شده است - يا مى خواهد در كار خود مسؤ ول يا مرؤ وس ‍ باشد. براى مثال عرض مى كنم . چون ما با مثال ، مسائل خود را در مسائل علمى يا در تمام امور دنيا روبه راه مى كنيم . اگر به او بگوييد اين سفينه اى كه تو سوار شده اى ، آيا مى دانى كه از همه جهات ، وجود تو را به ساحلى خواهد رساند كه دنبال آن هستى ؟ ساحل چيست ؟ عقل كشتى ، آرزو گرداب و دانش بادبان حق تعالى ساحل و عالم همه درياستى ((ميرفندرسكى )) آيا مى فهمى رو به كجا مى روى ؟ بلى ، مى دانم ، رو به سوى ساحل واليه راجعون . آيا مى دانى حركت سفينه از كجا شروع شده است ؟ بلى ، از مبداء حركت ما كه انالله است . هدف كجاست اى سعادتمند؟ اى كه سعادت گوارايت باشد، مقصد كجاست ؟ واليه راجعون . آيا قطب نمايت درست كار كرد و اين وجدان زنگ نزد؟ نه ، تر و تميز است . حال مى خواهد كارمند، كارگر، مجتهد، مدير، يك نظامى زبردست ، رهبر و يا يك نفر مقنى باشد. به هر حال ، تعريفى از سعادت بود كه عرض كردم . به عنوان مثال ، درباره معناى سعادت ؛ يكى از دوستان تحصيل كرده ما كه سمت استادى هم دارد و كمى عرفان مشرب هم است ، گفت : ((چندين سال پيش ، براى انجام كارى به كرمانشاه رفته بودم . هوا گرم بود و من هم تشنه بودم . اين طرف و آن طرف خيابان را نگاه مى كردم كه آب خوردنى پيدا كنم و بنوشم . رفتم دست راست ، كوچه اى مقابلم بود. گفتم بروم اين طرف ببينم چه مى شود. چون سابقا در ايام كودكى ، ما آن جا بوديم و در آن كوچه ها بازى مى كرديم . آمدم و ديدم يك پيرمرد پالان دوز نشسته و مشغول دوختن پالان است . بعد به ذهنم آمد كه در زمان نوجوانى و تحصيل ، از مقابل او رد مى شدم و سلام مى دادم . او هم سلام ما را جواب مى داد. رسيدم و ديدم مشغول كارش است . در دستش جوالدوز است و طنابى و پارچه هايى كه مى خواهد با آن ها پالان بدوزد. جذابيت چشمان اين مرد، مرا مجذوب كرد. ديدم مثل اين كه چشم ها مى گويند: بيا با تو كار دارم . اين طور احساس كردم . ديدم چشم او (نگاهش ) در اين پرده طبيعت گير نمى كند. نگاه كه مى كند، نفوذ مى كند و بالا مى رود. سلام كردم و بعد از نشستن ، گفتم : آيا آب خوردن خدمت شما هست ؟ پيرمرد، جوالدوزش را زمين گذاشت و رفت از كوزه اش مقدارى آب در پياله سفالين ريخت و آورد، و من آب را خيلى گوارا خوردم . گفتم ان شاءالله حال شما خوب است ؟ ان شاءالله كسب و كار شما خوب است ؟ خداوند به كار شما بركت بدهد. آيا از كار خودتان راضى هستيد؟ (يعنى آيا سفينه وجود تو راه مى رود و قطب نمايت هم كار مى كند؟ آيا رضايت دارى ؟ مى دانى از كجا آمده اى و به كجا مى روى ؟) در پاسخ گفت : آقاجان ، اين جوالدوز را كه مى بينى ، هم چنين اين پارچه ها و كهنه هاى بى زبان و بى شعور و بى جان ، سپس جان يك حيوان و يك نظارتى از بالا به نام خدا، چرا از كارم راضى نباشم ؟)) اين دوست عزيز در ادامه گفت : ((ما اگر مى خواستيم شصت سال درس ‍ بخوانيم ، اين طور نمى توانستيم بخوانيم . تازيانه به قدرى تند بود كه مثل اين كه ترمز ببرم و در يك سرازيرى تند باشم ، هنوز هم دارم مى روم .)) آن پيرمرد، از سعادت بهره مند است . او پالان مى دوزد، ولى سعادتمند است چون جان او به ثمر رسيده است . آيا با اين حساب ، شما خيال مى كنيد حسين بن على مى آمد با آن طاغوت خودكامه دست بدهد، تا چند صباحى راضى باشد و از زندگى لذت ببرد؟ اين چه تفكرى است ؟ خدايا، بگويم تفكر مجنونانه يا تفكر پست ؟ لذا، فرمود: الا ترون ان الحق لا يعمل به و ان الباطل لا يتناهى عنه و انى لا ارى الموت الا سعاده و لا الحيوه مع الظالمين الا برما(290) (({اى انسان ها}، مگر نمى بينيد كه حق مورد عمل واقع نمى شود و از باطل اجتناب نمى ورزد؟ من مرگ در راه دفاع از حق و ريشه كن كردن باطل را چيزى جز سعادت ، و زندگى با ستمكاران را جز ملامت و دلتنگى نمى بينم .)) مرگى كه حياتم او را براى من شكوفا مى كند سعادت است ، چون بار درخت زندگى من ، اين مرگ است . اين جهان هم چون درخت است اى كرام ما بر او چون ميوه هاى نيم خام سخت گيرد خام ها مر شاخ را زان كه در خامى نشايد گاخ را چون بپخت و گشت و شيرين لب گزان سست گيرد شاخه ها را بعد از آن چون از آن اقبال شيرين شد دهان سست شد بر آدمى ملك جهان (291) مرگ هر يك اى پسر همرنگ اوست آينه صافى يقين همرنگ اوست پيش ترك آيينه را خوش رنگى است پيش زنگى آينه هم زنگى است آن كه مى ترسى ز مرگ اندر فرار آن ز خود ترسانه اى جان هوش ‍ دار روى زشت توست نى رخسار مرگ جان تو هم چون درخت و مرگ برگ گر به خارى خسته اى خود كشته اى ور حرير و قز درى خود رشته اى (292) مساءله حيات و موت اين قدر مشكل نيست . گاهى مى پرسند مرگ ما چيست ؟ بفرماييد زندگى ما چيست تا مرگ خود به خود معنا شود. وقتى زندگى ما يك درخت برومند باشد، حيات با طراوت سپرى مى شود. مرگ ، شكوفا شدن سعادت است ، براى كسى كه زندگى اش با سعادت بوده است . زندگى با سعادت ، در مرگ شكوفا مى شود. خواهم شدن به بستان چون غنچه با دلى تنگ و آن جا به نيكنامى پيراهنى دريدن گه چون نسيم با گل راز نهفته گفتن گه سر عشق بازى از بلبلان شنيدن پروردگارا! خداوندا! سعادتى كه از ديدگاه حسين سعادت است ، براى ما هم نصيب بفرما. پروردگارا! خداوندا! ما در اين ايام از بارگاه درس حسينى ، فقط مى خواهيم كه ما را واقعا حسينى محسوب بفرمايى . خداوندا! پروردگارا! سعادتى كه به اصطلاح ما بگوييم سعادت ، ولى در حقيقت ، ضد سعادت ما باشد، چنين سعادتى را از دست ما بگير. پروردگارا! در راندن كشتى وجود در اين اقيانوس هستى و رساندن آن به ساحل حقيقى ، ما را موفق بفرما. ان الحسين مصباح الهدى و سفينه النجاه . ما كشتى نشينان اين كشتى هستيم ، پروردگارا! ما را قدردان اين كشتى نجات بفرما. ((آمين )) 


منبع : پایگاه اسلام شیعه
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

درخت خونبار
تربت امام حسین علیه السلام دوای هر درد و امان از ...
عاقبت بی احترامی به تربت حضرت سیدالشهداء علیه ...
محبت به فرزند
شباهت زينب (س ) به خديجه
کربلا قبه اسلام
ثواب كربلا
هشت خاصّيت زمين كربلا
از فوايد روزه
فلسفه عید سعید قربان چیست؟

بیشترین بازدید این مجموعه

حضرت سجاد(ع)
حسرت و افسوس از نگاه قرآن
لباس در قرآن‏ و روایات
نظر امام رضا(ع) درباره ازدواج موقت متأهل‌ها
اسم اعظمی که خضر نبی به علی(ع) آموخت
بهانه ها و طعنه های یهود تمام شدنی نیست!
آزادی حقیقی در فرهنگ حسینی
افزایش رزق و روزی با نسخه‌ امام جواد (ع)
کمترين مرتبه و بالاترين درجه اخلاص
متن دعای معراج + ترجمه

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^