فارسی
پنجشنبه 09 فروردين 1403 - الخميس 17 رمضان 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

مسلم بن عقيل عليه السلام‏

مسلم بن عقيل عليه السلام‏

وى فرزند عقيل، عموزاده و صحابى گرانقدر پيامبر صلى الله عليه و آله و نوه ابوطالب، پدر گرامى على عليه السلام، و كنيه اش ابو داود بود. مادرش از زنان آزاد نَبْط و از خاندان «فرزندا» به شمار مى رفت و احتمالًا نژادى ايرانى داشت. شمارى از مورّخان با استناد به روايتى مرسل بر اين باورند كه مادر مسلم، امّ ولد (كنيز) بوده و علّيّه نام داشته است. طبرى زادگاه مسلم را كوفه مى داند. او از خاندانى پاك، شجاع و با فضيلت برخاست و زير نظر عموى گرامى اش، على عليه السلام، و پسر عموهاى خود امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام پرورش يافت و از علم، تقوى و ديگر فضائل آن بزرگواران بهره مند گرديد.
   
رجال نويسان اهل سنت، مسلم بن عقيل را محدّثى تابعى شمرده و گفته اند كه صفوان بن موهب از او حديث نقل كرده است. وى فقيه و دانشمند بود. از ابوهريره نقل شده است كه گفت: از ميان فرزندان عبدالمطلب، او شبيه ترين فرد به پيامبر صلى الله عليه و آله است. همچنين وى را شجاع ترين فرزند عقيل خوانده اند. مسلم بن عقيل پس از ورود به دوران جوانى با رقيه و به قولى ام الكثوم، دختر على عليه السلام، پيوند زناشويى بست. ابن قتيبة ثمره اين ازدواج را دو پسر به نام هاى عبدالله و على دانسته است.
  
درباره شمار و نام فرزندان مسلم اختلاف نظر وجود دارد. مورخان عبدالعزيز، ابراهيم، احمد، جعفر، مسلم، عون، عبدالرحمن، محمد و حميده را نيز در شمار فرزندان مسلم آورده اند. بر اين اساس وى احتمالا همسران ديگرى نيز اختيار كرده بود.
  
مورخان و نسب شناسان معتقدند كه نسل مسلم پايدار نماند و همه فرزندان او در كربلا و كوفه به شهادت رسيدند.
  
مسلم بن عقيل در دوران خلافت على عليه السلام در جنگ صفين حضور داشت و همراه امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام و عبدالله بن جعفر در ميمنه سپاه با دشمن به نبرد پرداخت. در روزگار امامت امام حسن عليه السلام نيز از ياران با وفا و بر جسته آن حضرت به شمار مى رفت. وى پس از شهادت امام حسن عليه السلام همراه امام حسين عليه السلام رهسپار مكه شد.
  
نامه هاى فراوان و فرستادگان مردم كوفه، امام حسين عليه السلام را بر آن داشت كه براى اطمينان بيشتر كسى را به كوفه بفرستد تا درباره دعوت كوفيان تحقيق كند. از اين رو مسلم را فرا خواند و در نامه اى براى مردم كوفه چنين نوشت: «من برادر، پسر عمو و مطمئن ترين فرد خانواده ام را به سوى شما فرستادم و به وى دستور دادم تا نظر برگزيدگان و خردمندان شما را براى من بنويسد. پس، با پسر عموى من بيعت كنيد و او را تنها نگذاريد». سپس نامه را به مسلم داد و فرمود: «من تو را به كوفه مى فرستم، خداوند هر آنچه را كه مورد رضا و علاقه اوست براى تو مقدّر خواهد كرد و من اميدوارم كه با تو در مرتبه شهدا قرار گيريم، پس بر تقدير پروردگار خشنود باش.» نيز فرمود: «هر گاه به كوفه رسيدى نزد مطمئن ترين فرد منزل كن، از خاندان ابوسفيان بر حذر باش و مردم را به اطاعت من فرا خوان. اگر مردم را بر بيعت با من ثابت قدم يافتى بى درنگ مرا آگاه ساز تا طبق آن عمل كنم. در غير اين صورت با سرعت باز گرد.» همچنين او را به تقوا، مدارا با مردم و كتمان مأموريت خود سفارش فرمود. پس او را در آغوش گرفت و هر دو گريستند و يكديگر را وداع گفتند.
   
مسلم بن عقيل در نيمه ماه رمضان سال 60 هجرى مخفيانه به سمت مدينه حركت كرد. قيس بن مسّهر صيداوى، عبدالرحمن بن الكدن ارحبى و عمارة بن عبيد سلولى نيز او را در اين سفر همراهى مى كردند.
   
چون به مدينه رسيدند مسلم به مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و دو ركعت نماز گزارد. سپس در دل شب نزد خويشاوندان خود رفت و آنان را وداع گفت.
  
پس از آن دو نفر راهنما از مردان قبيله قيس عيلان برگزيد تا آنها را از بيراهه حركت دهند و تا كوفه همراهى كنند. آنها شبانه به سمت كوفه حركت كردند. در راه دو راهنما بر اثر تشنگى هلاك گرديدند و مسلم و همراهان به سختى خود را به نزديكى كوفه رساندند. مسلم به وسيله قيس بن مسهر نامه اى براى امام حسين عليه السلام فرستاد و آن حضرت را از رويداد مذكور آگاه و از ايشان براى ادامه مسير كسب تكليف كرد. سپس به سمت كوفه حركت كرد و در پنجم شوّال وارد شهر شد و در خانه مختار استقرار يافت.
  
با انتشار خبر ورود مسلم به كوفه، رفت و آمد شيعيان به خانه ابن مسيب آغاز گرديد مردم به ديدار مسلم مى شتافتند و با او بيعت مى كردند. وى در ديدار گروهى از آنان، نامه امام حسين عليه السلام خطاب به مردم كوفه را قرائت كرد. مردم همگى از شوق ديدار امام عليه السلام گريستند.
 
آنگاه عابس بن ابى شبيب شاكرى برخاست و پس از حمد و ثناى پروردگار گفت: من از جانب مردم سخن نمى گويم و نمى دانم كه در دل آنها چه مى گذرد ولى تو را از باطن خود آگاه مى كنم. به خدا قسم هر زمان مرا بخوانيد اجابت خواهم كرد و تا لحظه مرگ در ركاب شما به جنگ با دشمنان بر مى خيزم و جز پاداش حق چيزى نمى خواهم. سپس حبيب بن مظاهر و به دنبال او سعيد بن عبدالله حنفى برخاستند و سخنان عابس را تأييد كردند. پس از آن مردم با مسلم بيعت كردند.
  
در آغاز دوازده هزار نفر از مردم كوفه با وى بيعت كردند؛ و به زودى شمار بيعت كنندگان به هيجده هزار نفر رسيد. در پى آن مسلم نامه اى به امام حسين عليه السلام نوشت و حضرت را به كوفه دعوت كرد.
  
چون خبر بيعت مردم با مسلم بن عقيل به نعمان بن بشير، حاكم وقت كوفه، رسيد، به مسجد رفت و مردم را از فتنه انگيزى، ايجاد تفرقه و خون ريزى و مخالفت با يزيد بر حذر داشت. ولى عبدالله بن مسلم بن سعيد حضرمى، از هم پيمانان بنى اميه، برخاست و او را به ضعف و ناتوانى متهم ساخت. سپس نامه اى به يزيد نوشت و او را از وقايع كوفه آگاه كرد. يزيد نيز با مشورت سرجون، غلام معاويه، عبيدالله بن زياد را روانه كوفه ساخت و امارت آن شهر را بدو سپرد. همچنين به وى فرمان داد تا مسلم را همچون مهره [گمشده ] بجوييد و هر گاه او را يافت به قتل برساند و سرش را براى او بفرستد.
  
پس از ورود ابن زياد به شهر و انتشار سخنان تهديدآميز وى، مسلم شبانه از خانه سالم بن مسيب به خانه هانى بن عروه نقل مكان كرد. از اين پس كوفيان براى بيعت با مسلم به منزل هانى مى رفتند. مسلم تصميم گرفت بر ضدّ ابن زياد قيام كند، ولى هانى گفت: تعجيل روا مدار. مسلم بار ديگر به وسيله عابس بن ابى شبيب براى امام حسين عليه السلام نامه اى نوشت و گفت: فرستاده به اهل خود دروع نمى گويد، هجده هزار نفر از مردم كوفه با من بيعت كرده اند، هر گاه نامه ام را دريافت كردى به سرعت حركت كن، همه مردم با تو هستند و در دل هيچ رغبتى به خاندان معاويه ندارند. اين نامه، 27 روز پيش از شهادت مسلم بن عقيل در اواخر ذى قعده به دست امام حسين عليه السلام رسيد.
   
از سوى ديگر ابن زياد براى آنكه فعاليّت هاى مسلم و يارانش را زير نظر بگيرد، غلام خود معقل را به ميان مردم فرستاد. معقل به مسجد كوفه رفت و با مسلم بن عوسجه كه از ياران نزديك مسلم بن عقيل بود آشنا شد و با راهنمايى او به ديدارش نايل آمد و رفته رفته در جمع دوستان و نزديكان پذيرفته شد. معقل مبلغ سه هزار درهم نيز به ابوثمامه صائدى كه كار جمع آورى اموال و خريد سلاح را بر عهده داشت تحويل داد تا در آن كار صرف گردد. وى گزارش فعاليت هاى مسلم را پيوسته به اطلاع ابن زياد مى رساند.
   
ابن زياد همچنين به شريك بن اعور كه در منزل هانى در بستر بيمارى افتاده بود پيغام داد كه به زودى به عيادتش خواهد آمد. در پى آن شريك، مسلم بن عقيل را تشويق كرد تا ابن زياد را در خانه هانى به قتل برساند؛ و براى اين منظور طرحى را تدارك ديد. او از مسلم خواست خود را در پشت پرده اى پنهان سازد و هنگامى كه ابن زياد سرگرم گفت و گو باشد، با اشاره شريك به وى حمله كند و او را از پاى در آورد.
   
پس از ورود ابن زياد به خانه هانى، شريك با او سرگرم گفت و گو شد. اندكى بعد براى اجراى نقشه خود آب طلبيد ولى حركتى از مسلم مشاهده نكرد. او چند مرتبه ديگر خواسته خود را تكرار كرد و اين شعر را خواند:
 
ما تنتظرون بسلمى ان تحيّوها؟ در انتظار چيستيد كه به سلمى درود نمى گوييد؟
 
ولى مسلم اين بار نيز دعوت او را اجابت نكرد. ابن زياد از هانى پرسيد: آيا او هذيان مى گويد؟ هانى پاسخ داد: آرى اين رفتار او از صبح شروع شده است. آنگاه ابن زياد با اشاره غلامش، مهران، كه موضوع را دريافته بود مجلس را ترك گفت. پس از رفتن ابن زياد، شريك به مسلم اعتراض كرد و گفت: چه چيز تو را از كشتن باز داشت. مسلم گفت:
 
نخست آنكه هانى راضى نبود اين كار در خانه او صورت گيرد؛ و دوم آنكه سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را به ياد آوردم كه فرمود: «مؤمن غافلگيرانه نمى كُشد».
    
وقتى ابن زياد به قصر خود بازگشت مالك بن يربوع تميص نزد وى آمد و نامه اى را كه از عبدالله بن يقطر گرفته بود نشان داد. نامه از مسلم براى امام حسين عليه السلام فرستاده شده بود. مسلم در اين نامه، بيعت مردم كوفه با امام عليه السلام را به اطلاع آن حضرت رسانده از ايشان خواسته بود تا در سفر به كوفه شتاب ورزد. در پى آن ابن زياد گروهى را به دنبال هانى بن عروه فرستاد و او را به دار الاماره فرا خواند و چون آمد، خطاب به وى گفت:
  
مسلم را در خانه خود پناه داده براى او سلاح و مردان جنگى جمع مى كنى و گمان دارى كه كارهاى تو بر ما مخفى مى ماند.
  
هانى بن عروة گفت: خانواده ات را بردار و به شام برو و در آنجا زندگى كن، زيرا شايسته تر از تو و يزيد به اينجا آمده است. ابن زياد از پاسخ هانى سخت برآشفت و او را مورد ضرب و جرح قرار داد و به زندان افكند.
  
خبر دستگيرى هانى بن عروه، مسلم را بر آن داشت تا كسانى را كه با وى بيعت كرده بودند فرا بخواند و بر ضدّ ابن زياد قيام كند. بدين منظور به عبدالله بن خازم فرمان داد تا در ميان شيعيان شعار «يا منصور امت» را سر دهد. به دنبال آن چهار هزار نفر از هيجده هزار بيعت كننده با مسلم، گرد هم آمدند. مسلم بن عقيل عبيدالله بن عمرو كندى را بر قبيله كنده و ربيعه، ابوثمامه صائدى را بر تميم و همدان و عباس بن جعده جدلى را بر گروه مدينه گمارد و خود نيز در قلب سپاه قرار گرفت. پرچم سبز در دست مختار و پرچم سرخ به دست عبدالله بن نوفل بود. بزرگان و افراد مسلح پيشاپيش حركت مى كردند. سپس در حالى كه شعار «يا منصور امت» سر مى دادند به سمت دار الاماره به راه افتادند. خبر حركت مسلم به ابن زياد رسيد. او كه در مسجد كوفه مشغول سخنرانى بود و مردم را به اطاعت از يزيد و پرهيز از تفرقه افكنى فرا مى خواند، با شنيدن اين خبر به سرعت خود را به دار الاماره رساند و فرمان داد تا درها را ببندند. در داخل قصر سى نفر سرباز و بيست نفر از بزرگان كوفه و خانواده ابن زياد حضور داشتند. سپاهيان مسلم پس از گذشتن از مسجد انصار، دار الاماره را به محاصره خود در آوردند. ابن زياد همراه گروهى به بالاى قصر رفتند.
  
مردم با ديدن آنها به سويشان سنگ پراندند و به عبيدالله و پدرش، زياد، ناسزا گفتند. ابن زياد به كثير بن شهاب حارثى فرمان داد تا همراه پيروان مذحجى خود از «باب الروميين» خارج شود، و به ميان مردم برود و آنان را از گرد مسلم پراكنده سازد و از جنگ بترساند و از كيفر حاكم بر حذر دارد. همچنين به محمد بن اشعث فرمان داد تا همراه پيروان كندى و حضرموتى خود از قصر خارج شود و پرچم امان بر افرازد و مردم را به سوى آن فرا بخواند. وقتى ابن اشعث به نزديكى خانه هاى بنى عماره رسيد، مسلم بن عقيل، عبدالرحمن بن شرع شبامى را به سوى او فرستاد.
  
ابن اشعث چون جمعيت زيادى را در برابر خود مشاهده كرد عقب نشينى كرد ولى همراه با كثير بن شهاب، قعقاع بن شور ذهلى و شبث بن ربعى، مردم را از پيوستن به مسلم بر حذر داشت. به دنبال آن گروه زيادى از مردم به آنان پيوستند و داخل قصر شدند. كثير بن شهاب از ابن زياد خواست تا به جنگ مسلم بروند ولى او نپذيرفت.
     
گروهى نيز با اصرار زنان و كودكان و خانواده هاى خود از حضور در جنگ منصرف شدند. مسلم بن عوسجه، حبيب بن مظاهر و برخى ديگر از ياوران مسلم به وسيله عشيره خود در خانه مخفى گرديدند. عبيدالله بن عمرو بن عزيز الكندى و عبيدالله بن حارث بن نوفل و عبدالله على بن يزيد كلبى به دست حصين بن نمير و كثير بن شهاب دستگير و زندانى شدند شب هنگام سپاه چهار هزار نفرى مسلم به سيصد نفر تقليل يافت و پس از اقامه نماز تنها سى نفر در مسجد ماندند. مسلم بن عقيل از مسجد بيرون آمد در ابتداى كوچه ده نفر از كوفيان را همراه خود ديد ولى با عبور از اولين خانه هيچ كس با وى نمانده بود. قيام مسلم در كوفه در روز سه شنبه هشتم ذى حجه سال شصت هجرى واقع گرديد.
      
او به تنهايى و سوار بر اسب و در حالى كه مجروح شده بود كوچه هاى كوفه را يكى پس از ديگرى طى كرد بدون آنكه از پايان كار آگاه باشد. چون به محله بنى جبله رسيد، بر در خانه اى ايستاده زنى به نام طوعه بيرون خانه در انتظار فرزندش نشسته بود. مسلم از وى تقاضاى آب كرد. طوعه مقدارى آب آورد و به مسلم داد. مسلم آب را نوشيد و دوباره ايستاد. زن گفت اى برادر به خانه ات برو. مسلم سكوت كرد و چيزى نگفت. زن سخن خود را تكرار كرد ولى باز با سكوت مسلم مواجه گشت. طوعه گفت: سبحان الله برخيز و نزد خانواده ات باز گرد. مسلم گفت: من در اين شهر خانه و خانواده اى ندارم. زن گفت: شايد تو مسلم هستى؟ گفت: «آرى، من مسلم بن عقيل ام، آيا مى توانى در حق من نيكى كنى؟ من از خانواده اى شريف هستم و احسان تو را جبران خواهم كرد، اين مردم مرا تكذيب كردند و فريب دادند». زن او را به خانه برد و محل استراحت و شام براى وى مهيا ساخت ولى مسلم چيزى نخورد.
    
از سوى ديگر ابن زياد حصين بن تميم را فرا خواند و به او فرمان داد تا سربازان خود را بر دروازه هاى شهر بگمارد و از خروج مسلم جلوگيرى و خانه ها را بازرسى كند.
  
همچنين براى دستگيرى مسلم جايزه تعيين كرد.
 
تا اينجا اندكى بعد از استقرار مسلم در خانه طوعه، بلال فرزند وى كه براى ميگسارى با دوستان خود بيرون رفته بود به خانه بازگشت و از حضور مسلم در خانه مطلع شد. او به رغم تأكيد مادر، موضوع را كتمان نكرد و صبح هنگام نزد عبدالرحمن بن اشعث رفت و راز خود را با وى در ميان گذاشت. عبدالرحمن نيز نزد پدرش كه در قصر ابن زياد بود رفت و موضوع مخفى شدن مسلم در خانه طوعه را به اطلاع وى رساند.
  
اندكى بعد ابن زياد نيز از موضوع با خبر شد و در پى آن شصت يا هفتاد و به قولى سيصد تن از سربازان ويژه خود را همراه محمد بن اشعث رهسپار محل اختفاى مسلم كرد.
 
سپاه ابن اشعث بر در خانه اجتماع كردند. مسلم از صداى اسبان و سربازان دريافت كه براى دستگيرى او آمده اند. آنگاه اسب خود را آماده كرد و بر آن لجام بست، زره پوشيد و عمامه بر سر نهاد و شمشيرش را به دست گرفت؛ و تبسّمى كرد و با خود گفت: اى نفس به سوى مرگ قدم بردار، چيزى كه راه نجاتى از آن نيست. پس از آن رو به زن كرد و گفت: رحمت خدا بر تو باد و خداوند در برابر نيكى تو پاداش خير عطا كند.
  
طوعه به دستور مسلم در را باز كرد و او همچون شيرى دژم در برابر سپاه ابن زياد ظاهر گرديد.
 
سربازان ابن زياد به داخل خانه ريختند. مسلم به آنها يورش برد و از خانه بيرون راند.
  
جنگ سختى در گرفت و شمارى از سربازان ابن زياد كشته شدند. چون اين خبر به ابن زياد رسيد، به ابن اشعث پيغام داد كه من تو را براى دستگيرى يك نفر فرستاده ام، در حالى كه ضربه سختى بر سپاهم وارد آمده است. ابن اشعث پاسخ داد: آيا مى دانى ما را براى دستگيرى شيرى دلاور و شمشيرى بران كه در دست مردى شجاع و با اراده قرار دارد فرستاده اى؟ او از خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله است. ابن زياد پيغام فرستاد كه به او امان دهيد زيرا جز اين راهى براى دستگيرى او نخواهيد يافت. از اين رو ابن اشعث به مسلم گفت:
  
تو در امانى خود را به كشتن مده. مسلم گفت: نيازى به امان مكر پيشگان نيست؛ و در حالى كه اين چنين رجز مى خواند به نبرد با آنان پرداخت:
  
          أَقْسَمْتُ لا أُقْتَلُ إِلّا حُرَّاً             وَ انْ رأيتُ المَوت شيئاً نُكْراً
 
             كُلُّ امرِىٍ يوماً مُلاقٍ شَرّاً             و يُخلط البارد سُخناً مُرّاً
 
             رُدّ شعاع الشمس فاستقرا             أَخافُ أَن أُكْذَبَ أَو اغَرّاً
  
قسم ياد كرده ام كه سرافراز و آزاد كشته شوم، اگر چه مرگ را خوشايند نمى بينم. هر كس روزى ممكن است به شرّى برسد و هر سردى اى ممكن است با گرمايى گزنده به هم آميزد؛ چنان كه پرتو خورشيد، زايل مى شود و باز مى گردد. من از اين مى ترسم كه به من دروغ بگويند و يا فريبم بدهند.
  
ابن اشعث گفت: اين دروغ نيست و كسى تو را فريب نخواهد داد. اين گروه خواهان كشتن تو نيست. ولى مسلم به سخنان وى توجهى نكرد و به نبرد ادامه داد. ضعف و تشنگى سراسر وجودش را فرا گرفته بود. سربازان ابن زياد بار ديگر با سنگ و تير به سويش يورش بردند. عدّه اى نيز بر بام خانه رفتند و مشعل هاى آتش بر وى افكندند.
  
مسلم گفت: واى بر شما همانند كفار بر من سنگ مى زنيد در حالى كه من از خانواده پيامبرانم واى بر شما آيا اين گونه حق پيامبر صلى الله عليه و آله و خاندان او را رعايت مى كنيد؟ سپس با همه ضعفى كه در بدن احساس مى كرد به آنان حمله كرد و جمعشان را پراكنده ساخت و دوباره به عقب بازگشت و پشت به ديوار نهاده بار ديگر سربازان ابن زياد به سوى او حمله ور شدند، ولى محمد بن اشعث بانگ برآورد و گفت رهايش كنيد تا با او سخن بگويم.
 
سپس به مسلم نزديك شد و در برابرش ايستاد و گفت: اى پسر عقيل خود را به كشتن مده تو در امانى و خون تو بر عهده من است. مسلم گفت: آيا گمان مى كنى كه دست در دست تو خواهم گذاشت در حالى كه قدرت در بدن دارم، و به خدا هرگز چنين نخواهم كرد.
 
سپس به وى حمله كرد و او را به عقب راند و بار ديگر به جايگاه خويش بازگشت و گفت: تشنگى بر من غلبه كرده است. ابن اشعث خطاب به سربازان خود فرياد زد كه اين ننگ و سستى است كه در برابر يك نفر اين چنين ضعف نشان دهيد، همه با هم به او حمله كنيد! در اين هنگام مسلم نيز به آنان يورش برد. شمشير بكير بن حمران احمرى به لب هاى مسلم اصابت و آنها را پاره كرد.
  
مسلم نيز ضربتى بر بكير زد و او را از اسب به زير افكند. سربازان ابن زياد از پشت به مسلم حمله كردند و او را بر زمين زدند. سپس سلاحش را گرفته و اسير كردند. عبيدالله بن عباس جلو آمد و عمامه مسلم را گرفت. اشك مسلم بر چهره روان گشت. عمرو بن عبيدالله به مسلم گفت براى كسى كه خود به استقبال مرگ مى رود گريستن شايسته نيست. مسلم گفت: به خدا قسم گريه من براى مرگ نيست بلكه من براى حسين عليه السلام، خانواده اش و فرزندان خود كه بدين سو مى آيند مى گريم. مسلم بن عقيل به ابن اشعث گفت: تو از امان دادن من عاجزى، پس كسى را نزد حسين عليه السلام بفرست و بگو كه با اهل بيت خود باز گردد و فريب مردم كوفه را نخورد، اينها همان ياوران على عليه السلام هستند كه بارها آن حضرت براى جدايى از ايشان آرزوى مرگ كرده بود، مردم كوفه به ما دروغ گفتند و براى دروغگو رأى و نظرى نيست، ابن اشعث پذيرفت و گفت درباره امان دادن به تو با ابن زياد صحبت خواهم كرد. پس از آن، سخنان مسلم را در نامه اى نوشت و به دست اياس بن عثل طائى سپرد و او را به سوى حسين عليه السلام روانه ساخت. آنگاه مسلم را به سمت قصر ابن زياد برد، در حالى كه خون، چهره و لباسش را فرا گرفته و مجروح و بسيار تشنه بود. بيرون قصر عده اى از مردم از جمله عمارة بن عقبه، عمرو بن حريث، مسلم بن عمرو و كثير بن شهاب در انتظار ديدار ابن زياد نشسته بودند. كوزه آب سردى نيز در كنار درگاه به چشم مى خورد. مسلم رو به آنها كرد و گفت: قدرى از اين آب به من بدهيد. مسلم بن عمرو گفت: مى بينى كه چقدر سرد است؟ به خدا قسم هرگز از آن نخواهى چشيد، مگر آن كه پيش از آن، آب جوشان جهنم را بنوشى. مسلم بن عقيل گفت: واى بر تو، كيستى؟ گفت: من فرزند كسى هستم كه حقّى را كه تو انكار مى كنى مى شناسد و نصيحت پيشوايى را كه تو با او دشمنى مى ورزى مى پذيرد و در حالى كه تو با او مخالفت مى كنى، از او اطاعت مى كند.
  
من مسلم بن عمرو باهلى هستم. مسلم بن عقيل گفت: چه چيز تو را چنين ستم پيشه و سنگ دل كرده است؟
 
اى فرزند باهله، تو براى رفتن به جهنم و نوشيدن آب جوشان سزاوارترى. سپس مسلم به ديوار تكيه داد و نشست. عمارة بن عقبه غلامش را فرستاد و كوزه آبى آورد و قدرى به مسلم داد، مسلم سه بار ظرف آب را بالا برد ولى هر بار ظرف پر از خون شد. بار آخر دو دندان ثناياى مسلم در ظرف افتاد و او هرگز نتوانست آب بنوشد. آنگاه گفت: الحمدللّه، اگر اين آب روزى من بود آن را مى نوشيدم. سپس مسلم را به داخل قصر بردند.
  
مسلم بن عقيل در برابر ابن زياد ايستاد ولى سلام نكرد. نگهبان اعتراض كرد مسلم گفت: ساكت باش به خدا قسم او امير من نيست. آيا در حالى كه او قصد كشتن مرا دارد، من به او سلام كنم؟ ابن زياد گفت: در هر صورت تو را خواهم كُشت. مسلم گفت: باكى نيست. زيرا پيش از اين، بدتر از تو بهتر از مرا كشته است. ابن زياد گفت: اى پسر عقيل به كوفه آمدى و اجتماع مردم را پراكنده ساختى و وحدت كلمه آنها را به هم ريختى و برخى را بر برخى ديگر شوراندى و فتنه بر پا كردى. مسلم گفت: هرگز چنين نيست. تو دروغ مى گويى به خدا قسم معاويه از سوى همه مردم انتخاب نشد. بلكه با حيله و تزوير بر وصّى پيامبر صلى الله عليه و آله غلبه كرد و خلافت را از او گرفت. پسرش يزيد نيز همين گونه عمل كرد. تو و پدرت زياد بذر فتنه را كاشتيد و من اميدوارم كه خداوند شهادت مرا به دست بدترين مخلوق خود قرار دهد. به خدا قسم من از اميرالمؤمنين حسين بن على عليه السلام فرزند فاطمه، اطاعت و پيروى كرده ام؛ و ما براى خلافت از معاويه و يزيد و آل زياد شايسته تريم.
  
زمانى كه من به كوفه آمدم مردم عقيده داشتند كه پدرت زياد، برگزيدگان ايشان را كشته و خونشان را ريخته است و همانند كسرى و قيصر در ميان آنان زندگى كرده است. ما آمديم تا آنان را به عدالت فرمان دهيم و به سوى حكم قرآن بخوانيم. ابن زياد گفت: آيا زمانى كه ما با مردم اين گونه رفتار مى كرديم تو در مدينه شراب نمى خوردى؟
  
مسلم گفت: من شراب مى خوردم؟ به خدا قسم كه او مى داند تو راست نمى گويى و ندانسته سخن مى گويى و من چنان كه مى گويى نيستم، تو كه به ناحق و نابجا مردم را مى كشى و خونشان را مى ريزى و چنان به خوش گذرانى مى پردازى كه گويى هيچ اتفاقى نيفتاد، براى شراب خوردن شايسته ترى. ابن زياد به مسلم دشنام داد و گفت: خداوند تو را از رسيدن به آرزويت محروم ساخت، آرزويى كه سزاوار آن نبودى. مسلم پرسيد: پس چه كسى شايسته آن است؟ گفت: يزيد. مسلم گفت: خدا را در همه حال سپاس مى گويم و به حكم او رضايت مى دهم. ابن زياد پرسيد: به گمانت شما شايسته خلافتيد؟ مسلم پاسخ داد: گمان نمى كنم، بلكه يقين دارم. ابن زياد خمشگين شد و گفت كه او را به صورتى بى سابقه خواهم كشت مسلم گفت تو سزاوار بدعتى تو از كشتار و شكنجه مردم و كردارهاى زشت دست نخواهى كشيد و هيچ كس جز تو براى اين امور شايسته نيست.
  
سپس مسلم به عمر بن سعد كه در مجلس حاضر بود رو كرد و گفت: اى عمر ميان من و تو نسبت فاميلى است. من خواسته اى دارم كه مايلم آن را خصوصى با تو در ميان بگذارم و تو مى بايست آن را بر آورده سازى. عمر نخست از پذيرش آن خوددارى كرد ولى با اشاره ابن زياد همراه با مسلم به گوشه اى رفتند. مسلم گفت: در آغاز ورودم به كوفه هفتصد در هم از كسى قرض گرفته ام.
  
شمشير، زره و اسبم را بفروش و آن را بپرداز، پيكرم را به خاك بسپار و كسى را نزد حسين عليه السلام بفرست تا او را باز گرداند. زيرا او اكنون به توصيه من بدين سو در حركت است.
  
ابن زياد به ابن حمران كه در جنگ با مسلم مجروح شده بود دستور داد تا براى تشفّى دل خود كشتن مسلم را بر عهده بگيرد. بُكير، مسلم را به بالاى قصر برد. و مسلم بن عقيل در آن حال تكبير مى گفت و استغفار مى كرد و بر انبيا و ملائكه درود مى فرستاد و مى گفت: خداوندا، ميان ما و اين گروه كه بر ما ستم روا داشتند، ما را تكذيب كردند و كشتند تو خود حكم بفرما، وقتى به بالاى قصر رسيدند بكير سر آن حضرت را از بدن جدا كرد و پيكرش را به بيرون قصر انداخت. سپس وحشت زده نزد عبيدالله بازگشت و گفت: هنگامى كه مسلم را به قتل رساندم ناگهان ديدم مردى سياه چهره و زشت در برابرم ايستاده و انگشتان خود را به دهان گرفته است، من با مشاهده آن بسيار ترسيدم!
   
مسلم بن عقيل در هشتم ذى الحجه سال 60 هجرى در كوفه به شهادت رسيد. و سر مباركش را همراه با سر هانى بن عروه به شام فرستادند. يزيد دستور داد تا آنها را بر سر در يكى از دروازه هاى شهر دمشق آويختند. پيكرش را نيز در بازار قصاب هاى كوفه بر روى زمين كشاندند و سپس در همان جا به دار آويختند. سه روز پس از شهادتش، عمر بن سعد بر او نماز خواند، كفن كرد و سپس در كنار دار الاماره به خاك سپرد. به روايتى، مردم قبيله مذحج پيكرش را در كنار دار الاماره كوفه به خاك سپردند. گفته شده است كه ابن زياد براى اينكه بتواند رفت و آمد شيعيان را زير نظر بگيرد و يا آنان نتوانند در سوگ مسلم عزادارى كنند اين محل را براى دفن وى تعيين كرد.
      
خبر شهادت مسلم به وسيله يكى از اهالى كوفه به نام بكر بن معنقه در شَراف يا ثعلبيه به امام حسين عليه السلام رسيد. امام عليه السلام از شنيدن آن بسيار اندوه گين شد و گريست و سپس فرمود: «انالله و انالليه راجعون، رحمت خدا بر او باد.» و اين سخن را چند بار تكرار كرد. همچنين فرمود: از اين پس زندگى بى معنا است و خيرى ندارد بستگان مسلم نيز به شدّت بر آشفتند و گفتند: انتقام مسلم را خواهيم گرفت
   
در شعبان سال 65 هجرى به دستور مختار ثقفى، آستانه حضرت مسلم بن عقيل عليه السلام بنا گرديد بر روى قبر، سنگى از مرمر نهاده گنبدى ساخته شد. اين ساختمان در شرق مسجد جامع كوفه واقع شده و بارها مورد مرمّت و يا تعمير اساسى قرار گرفته است. در سال 1385 ه ساختمانى جديد با گنبدى زراندود بر آن ساخته شد. اين آستانه اكنون به صورت چهار گوش و به مساحت 106 متر مربع و از سه طرف داراى رواق است. رواق جنوبى آن به قبر مختار متصل گرديده است و در مقابل حرم يك ايوان بزرگ قرار دارد، بر روى قبر نيز ضريحى نقره اى كار گذاشته شده است در قسمتى از زيارتنامه مسلم مى خوانيم:
  
ألسَّلامُ عَلَيْكَ أيْهَا الفادى بِنَفسِهِ وَ مُهْجَتِهِ الّشهيدُ الْفَقيهِ المَظلُومِ الْمَغصُوبِ حَقُّهَ المُنتهِكِ حُرَمَتُهُ الَّسلامُ عَلَيْكَ يا فادى بِنَفسِهِ ابْنَ عَمِّهِ وَ فَدى بِدَمِهِ دَمْهُ. السَّلامُ عَلَيْكَ يا أوَّلَ الشُّهَداءِ وَ امام السُّعداء ... السُّلامُ عَلَيكَ يا وَحيداً غَريباً عَنْ اهلِهِ بَينِ الأعْداءِ بِلا ناصرٍ وَ لا مُجيبَ
  
سلام بر تو اى جان نثار، اى شهيد فقيه و مظلوم، اى كسى كه حقّش غصب گرديد و حرمتش شكسته شد. سلام بر تو كه جانت را فداى پسر عموميت كردى و براى حفظ او خون دادى.
  
سلام بر تو اى اوّلين شهيد و اى پيشواى سعادتمندان، سلام بر تو كه ميان دشمنان، تنها و بى كس بودى و يار و ياورى نداشتى.


منبع : منبع: پژوهشی پیرامون شهدای کربلا، پژوهشکده تحقیقات اسلامی.
0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


 
نظرات کاربر




گزارش خطا  

^