فارسی
جمعه 10 فروردين 1403 - الجمعة 18 رمضان 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حق فرزندان در کلام امیرالمؤمنین(ع)


ادای حقوق - شب نهم یکشنبه (17-6-1398) - محرم 1441 - حسینیه حضرت ابوالفضل (ع) - 12.6 MB -

 بازپرسی در قیامت از حقوق-تفاوت سؤال معلم و پروردگارعمل به فرامین الهی، شکر واقعی پروردگارحکایتی شنیدنی از شکرگزاری حقیقی-اهل‌بیت(علیهم‌السلام)، جانشینان واقعی رسول خدا(ص)-رشوه، نجس‌ترین پول در دنیا-فرمانبری یوسف(ع) از خداوند، شکر زیبایی‌اش-شکر حقیقی مقام ریاست و قدرتچهار سؤال خداوند از بندگان در روز قیامت-هزینۀ عمر در چه راهی؟-کسب مال از چه راهی؟-خرج پول در چه راهی؟-چرا الگویی غیر از اهل‌بیت(علیهم‌السلام) برگزیدی؟حقوق فرزندان در کلام امیرالمؤمنین(ع)-برگزیدن نامی نیکو-تربیتی نیکو-تعلیم قرآنکلام آخر؛ با برادر رفته بودم، بی‌برادر آمدم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین».

 

 بازپرسی در قیامت از حقوق

در میان حقوقی که پروردگار مهربان عالم برای بندگانش مقرر فرموده و به خاطر عظمت این حقوق در آیات قرآن(چندین سوره) به آنها اشاره فرموده، حقوق پدر و مادر و متقابلاً حقوق اولاد برعهدهٔ پدر و مادر است؛ یعنی حقوقی طرفینی است که هم پدر و مادر برعهدهٔ فرزندان و هم فرزندان برعهدهٔ پدر و مادر حقوق واجب دارند. گوشه‌ای از حقوق فرزندان را که برعهدهٔ پدر و مادر است، از قول وجود مبارک امیرالمؤمنین(ع) عرض می‌کنم. البته به‌نظر می‌رسد خیلی از خانواده‌های ما به این حقوقی که فرزندان برعهدهٔ پدر و مادر دارند، توجه می‌کنند و غفلت ندارند. به خاطر این است که هر پدر و مادری طبیعتاً خیر فرزندش را می‌خواهد و دوست دارد فرزندش بدون دیدن ضرر و خسارتی بزرگ شود. البته آنهایی که این حقوق را رعایت نمی‌کنند، نباید تعدادشان در کشور زیاد باشد؛ ولی آنها هم باید توجه داشته باشند حقوق واقعیتی است که انسان نسبت به آن در قیامت بازپرسی می‌شود.

 

خیلی خوب است آدم جواب‌های پروردگار را و اینکه چه سؤالاتی از انسان می‌شود، یاد بگیرد؛ هم سؤالات را درک بکند که خدا چه می‌پرسد و هم اینکه آدم جوابی برای پرسش‌های وجود مقدس حضرت رب‌العالمین آماده کند. این روایتی که می‌خوانم، به بحث حقوق پدر و مادر و فرزند ارتباطی ندارد و فقط می‌خواهم نمونه‌ای عرض کنم که پرسش‌های پروردگار چه نوع است و پاسخ‌های ما باید در همین دنیا آماده شود. روایت در مهم‌ترین کتاب‌هایمان است؛ رسول خدا(ص) فرموده‌اند: در روز قیامت اجازهٔ برداشتن قدم از قدم نمی‌دهند، «لا تزولُ قدماً عبدٍ یومَ القیامة» یعنی انسان که به‌صورت زنده از قبر درآمد، اجازهٔ حرکت به او نمی‌دهند «حتی» تا اینکه دربارهٔ چهار مطلب از او بپرسند. شما ممکن است بفرمایید خدا که به همهٔ امور، پنهان و آشکار عالم است، برای چه می‌پرسد و چرا سؤال می‌کند؟

 

-تفاوت سؤال معلم و پروردگار

سؤال پروردگار برای تبدیل کردن مجهول به معلوم نیست؛ اما معلم کلاس، دبیر و استاد دانشگاه بعد از نُه ماه، خیلی نمی‌داند که وضع محصّل در تحصیل در چه موقعیتی است؛ برای همین امتحان می‌گذارند و سؤال می‌دهند، دانش‌آموز و دانشجو جواب می‌دهد، معلم و دبیر و استاد از جواب‌های دانش‌آموز درک می‌کند که موقعیت تحصیلی دانش‌آموز در چه حدی است؛ ولی برای پروردگار چیزی مجهول نیست: «وَ إِنْ کلٌّ لَمّٰا جَمِیعٌ لَدَینٰا مُحْضَرُونَ»(سورهٔ یس، آیهٔ 32)، همه‌چیز بدون زمان در پیشگاه من حاضر است. خدا زمان ندارد که گذشته، بعد حال و بعد آینده برای او تصور کنیم. این سه زمان برای ماست؛ ما از گذشته خبری نداریم، مگر خبرداران گذشته نوشته باشند؛ ما از کل مسائل حال خبر نداریم، مگر مقداری که وسایل ارتباط جمعی برای ما می‌گویند؛ از آینده هم کمتر از یک ثانیه خبر نداریم که برای خودم به‌تنهایی، برای جامعه و برای دنیا چه می‌شود و چه می‌خواهد بشود. اصلاً خبر نداریم! اما کل گذشته، حال و آینده پیش پروردگار عالم حاضر است. پس چرا می‌پرسد؟

 

پرسش پروردگار از قبیل پرسش‌های معمولی نیست و خیلی لطیف است؛ مثلاً وقتی می‌خواهد دربارهٔ نماز از بی‌نماز بپرسد، پرسش او به این صورت است: من توان بدنی به تو داده بودم، عقل و فکر هم برای درک مسائل داده بودم؛ خودت هم می‌فهمیدی کسی که برای تو کار خوبی می‌کند، جای تشکر دارد، ولو اینکه یک خرما به تو بدهد و این برای تو روشن است؛ انواع روزی‌ها را به تو داده بودم، 124هزار پیغمبر و دوازده امام هم برای تو فرستاده بودم؛ حداقل برای تو که از امت اسلامی هستی، قرآن هم مقرر کرده بودم، حالا به منِ خدا بگو چرا نماز نخواندی؟ این شکل سؤال پروردگار است: کم گذاشته بودم، قدرت بدنی به تو نداده بودم، فکر نداده بودم، فطرت نداده بودم که به تو راهنمایی کند و کار خوب دیگران را تشکر کنی؟! امام هشتم می‌فرمایند: می‌خواهید از خدا تشکر کنید که به شما سلامتی، چشم، گوش، دست و پا و توان داده، نماز شکر خداست.

 

عمل به فرامین الهی، شکر واقعی پروردگار

شکر خدا به این نیست که من اگر این‌کاره باشم، سروته مجموع این نعمت‌ها را با یک الحمدلله به‌هم بیاورم؛ شکر واقعی پروردگار عملی است. من تقاضا می‌کنم شما برادران، جوان‌ها، خانم‌ها، خواهران و دخترخانم‌ها یادتان باشد که وقتی پروردگار عالم شکر را در قرآن تعریف می‌کند، عنوان عمل به آن می‌دهد. این آیه‌اش است: «اِعْمَلُوا آلَ دٰاوُدَ شُکراً»(سورهٔ سبأ، آیهٔ 13)، ای آل داود عمل کنید که این عمل کردن‌ شما شکر من است. برای شکر کردن من عمل کنید. خودش باید به ما بگوید چگونه شکر کنید، ما نباید رقم بزنیم که شکر خدا چگونه است. خود او باید رقم بزند و به ما یاد بدهد که شکر مورد رضایت من چیست و خودش یاد داده است: «اِعْمَلُوا آلَ دٰاوُدَ شُکراً». عنوان این «شکراً» در عربی این است: «مفعول لاجله». «شکراً» از نظر ادبیات عرب، مفعول فعل «اعملوا» است. به‌خاطر تحقق دادن شکر، عمل کنید؛ شکر عملی رقم خداست. خدا به تو صندلی داده، تو چه‌کاره‌ای؟! اصلاً تو چه کسی بوده‌ای؟! تو به گذشته‌ات نگاهی بکن. خیلی‌های شما بچهٔ دهاتی بودید و کفش پایتان لنگه‌به‌لنگه بود؛ حالا به تهران آمده‌اید، در استان و شهر آمده‌اید و مقامی پیدا کرده‌اید؛ چهار روز درس خوانده‌اید، از شما دعوت‌ کرده‌اند که مدیر، وزیر یا استاندار بشوی و قدرت در اختیارتان گذاشته‌اند. این قدرت نعمت است و شکر دارد. شکر قدرت شما این است که به کسانی که درد و مشکل و سختی یا گرفتاری در ادارات دارند، کمک کنید و کارشان را حل کنید اگر این قدرت را برای خودت، برای درآمدت، برای اسم و شهرت خودت بخواهی، باید طبق آیات قرآن به جهنم بروی. وقتی با قدرتت مشکل مردم را حل نکنی، ظالم می‌شوی و وقتی با قدرتت مشکل مردم را حل بکنی، مؤمن، عادل، شکرگزار و درستکار می‌شوی. این خیلی لطیف است.

 

حکایتی شنیدنی از شکرگزاری حقیقی

هارون آدم صددرصد ظالم، قاتل و سختگیری بود، کشور پهناوری هم در اختیارش بود. سر 47 سالگی هم خدا بیخ گلویش را گرفت، خفه‌اش کرد و مُرد. به مکه آمده بود، آدم تعجب می‌کند! قاتل، ظالم، مال مردم‌خور، مال بیت‌المال‌خور، برای چه به مکه می‌روی؟ آنجا که جای تو نیست! روی آن زمین‌ها راه می‌روی و زمین را آلوده می‌کنی، هوا را آلوده می‌کنی، اصلاً برای چه ظالمان به مکه می‌روند؟! مگر مکه کم ظالم دارد! آل‌سعود هستند دیگر، تو می‌روی چه‌کار؟ آنجا به‌اندازهٔ کافی ظالم دارد. حالا هارون به مکه رفته، به وزیرش «یحیی برمکی» که یکی از قدرتمندترین وزرای تاریخ است، با زبان آن روز گفت(من تعبیرات روز را می‌آورم که خیلی آسان دریافت کنید): قاضی‌القضاتِ کشور حالا یا مرده یا پیر شده بازنشسته شده؛ یعنی به زبان امروز گفت: جای رئیس قوهٔ قضاییهٔ‌ کشور خالی شده، یکی را پیدا کن. چون حاجیان زیادی از مصر و مناطق دیگر آمده‌اند، بگرد و ببین چه کسی لیاقت این مقام را دارد که رئیس قوهٔ قضاییهٔ کل کشور بشود. یحیی گفت: باشد. به کاروان‌ها و جمع‌ها سر زد، یک روز آمد و به هارون گفت: یکی را پیدا کردم که علمش، دقت‌نظرش و فکرش بسیار بالاست، او می‌تواند رئیس قوهٔ قضاییه بشود و کشور را کاملاً از نظر دادگستری و محاکمات اداره کند. هارون گفت: او را بیاور. یحیی آمد و به او گفت: اعلی‌حضرت همایونی شما را می‌خواهند.

 

-اهل‌بیت(علیهم‌السلام)، جانشینان واقعی رسول خدا(ص)

من هیچ‌وقت در سخنرانی‌هایم از اینها به‌عنوان خلیفه یاد نکرده‌ام. اینها خلیفهٔ چه کسی بودند؟! اصلاً چه کسی اینها را خلیفه کرده بود؟ آنهایی که حکومت را بعد از مرگ پیغمبر(ص) به دست گرفتند، چه کسی خلیفه کرده بود؟! من خیلی از کتاب‌های شیعه را دارم و در کتابخانه‌ها هم دیده‌ام، یک عالم غیرشیعه اعلام نکرده اینهایی که بعد از مرگ پیغمبر(ص) بر سر کار آمدند، پیغمبر خلیفهٔ خودش کرده است. در تمام کتاب‌هایشان دارند که مردم زیر سقفی جمع شدند، رأی دادند و یک‌نفر را شاه کردند، نه خلیفه! کدام خلیفه؟! اما در خانه دارم و از مهم‌ترین کتاب‌های غیرشیعه نزدیک نودتا روایت با سند جمع هم کرده‌ام در این 23 سالی که پیغمبر(ص) در مکه و مدینه بودند، در جنگ‌ها، خانه، مسجد، کوچه و جمعیت‌ها به امیرالمؤمنین(ع) گفتند: «انت خلیفتی مِن بعدی» و این کلمه را دربارهٔ هیچ‌کس دیگر ندارند. بعد به امیرالمؤمنین(ع) می‌گویند: نسل تو که یازده معصوم در آنهاست، «هُم خلفائی» آنها هم جانشینان من هستند؛ اما بقیه اعلی‌حضرت، شاهنشاه، حاکم، فرمانروا و رئیس هستند که مجموع‌ آنها هم ظالم هستند.

 

-رشوه، نجس‌ترین پول در دنیا

هارون گفت او را بیاور؛ این آدم باسوادِ عالمِ بافکرِ بادقت را پیش هارون آوردند. هارون گفت: جناب‌عالی از امروز رئیس قوهٔ قضاییهٔ کل کشور من هستی. کشور هارون هم چهارده پانزده برابر کشور فعلی ایران و خیلی گسترده بود. منصب قضا خیلی منصب مهمی است و اگر قاضی اهل تقوا نباشد، در منصب قضا پول حسابی گیر می‌آید. پیغمبر(ص) می‌فرمایند: این پول، یعنی رشوه، نجس‌ترین پول در دنیاست. به هارون گفت: من برای این منصب توانمند نیستم و قدرتش را ندارم.

 

-فرمانبری یوسف(ع) از خداوند، شکر زیبایی‌اش

شکر قدرت چیست؟ شکر خوشگلی چیست؟ همان کاری که یوسف(ع) کرد؛ یعنی هفت سال، نه هفت ساعت و نه هفت دقیقه، زن جوان 25-26 سالهٔ شوهرداری در دربار فرعون مصر، با عشوه، لباس عوض کردن، آرایش کردن و تُن صدا از او که در اوج غریزهٔ جنسی بود(دیگر از پانزده شانزده سال گذشته بود و کپسول شهوت بود)، به زنا دعوت می‌کرد؛ آن‌هم با زن شوهردار در خلوت! در این هفت سال هم یوسف(ع) دو کلمه با او حرف نزد! فقط یک کلمه به او می‌گفت: «معاذ الله» من فرمانبر آن‌کسی هستم که من را خلق کرده، او به من اجازهٔ زنا نداده است و من جوابت را نمی‌دهم. این شکر خوشگلی است.

 

-شکر حقیقی مقام ریاست و قدرت

این مرد هم به هارون گفت: من برای این مسند صلاحیت ندارم. هارون گفت: بی‌خود می‌گویی! اینها زور داشتند دیگر؛ آدم زورداری که تقوا ندارد، هر کاری دلش می‌خواهد، می‌کند و هر تحمیلی به هر کس دلش می‌خواهد، قرار می‌دهد. چنین آدمی چیزی نمی‌فهمد و فقط زور را می‌فهمد. هارون گفت: حکم او را بنویس. یحیی هم برایش نوشت. مرد گفت: پس اجازه بدهید حج تمام شود؛ حتماً می‌خواهید مرا با خودتان به بغداد ببرید و من نمی‌توانم به شهر خودمان بروم. گفتند: همین‌طور است. مرد گفت: این سند رئیس قوهٔ قضاییه شدن را در بغداد به من بدهید. گفتند: باشد! کاروان به بغداد برگشت و همه مستقر شدند، ایشان را خواستند و گفتند: این حکم ریاست قوهٔ قضاییه یا قاضی‌القضات است. چه وقتی باید سر کار بروم؟ گفتند: همین فردا، معطلش نکن! گفت: باشد.

 

حکم را گرفت و در جیبش گذاشت، به‌طرف رودخانهٔ دجله آمد که در بغداد آب دیوانه‌وار از داخلش می‌رود. جای خلوتی پیدا کرد که کسی نرود و بیاید، حکم را درآورد و در دستش گرفت، به ماهی‌ها گفت: این کاغذ و مرکّب و نوشته برای هارون است، تمام آن هم نجس و حرام است. ماهی‌ها، من الآن می‌خواهم آن را ریزریز کنم و در دجله بریزم؛ اگر هر کدام‌ شما یک‌ذره از این کاغذ را خوردید و به عذاب الهی دچار شدید، به گردن خودتان است. من می‌دانم با سر کار بودن هارون، نمی‌توانم شکر این مقام را به‌جا بیاورم و باید حق را در این مسند ناحق کنم. روزی هارون پیش من می‌فرستد که حکم را به نفع این بده، روزی نخست‌وزیر می‌فرستد که حکم را به نفع این بده، روزی هم ارتشبد می‌فرستد که حکم را به نفع این بده. من نمی‌توانم شکر این مقام را به‌جا بیاورم و کفران نعمت خواهم کرد، طاقت عذاب الهی هم ندارم. برای همین کاغذ را ریزریز کرد و در رود دجله ریخت، به خانه آمد، آن کلاه یا عمامه‌ای که طبق رسم آن روز می‌بستند، برداشت و به خانمش گفت: من دیگر به این پارچه برای سرم نیاز ندارم. پالتویش را درآورد و برعکس کرد؛ یعنی روی پالتو را به داخل داد و آستری پالتو را بیرون داد و پالتو را پوشید. چوبی یکی‌دومتری هم برداشت و از درِ خانه بیرون آمد، سوار این چوب شد و بالا و پایین می‌پرید، به هر کس هم می‌رسید، می‌گفت: بپا اسب من به تو لگد نزند! به بچه‌ها می‌رسید، می‌گفت: بچه‌ها مراقب باشید اسب من گازتان نگیرد. فردا هارون به نخست‌وزیرش گفت: این رئیس قوهٔ قضاییه به سر کار رفت؟ گفت: نمی‌دانم! هارون گفت: بپرس. یحیی پرسید، بعد گفت: اعلی‌حضرت، بیچاره دیوانه شده! کلاهش را برداشته، لباسش را هم برعکس پوشیده و چوبی هم سوار شده، وقتی رد می‌شود، به مردم، بچه‌ها و خانم‌ها می‌گوید مراقب باشید که اسب من لگدتان نزند و گازتان نگیرد. هارون گفت: من می‌دانم او به اشارهٔ چه کسی خودش را به دیوانگی زده است. معلوم است که موسی‌بن‌جعفر(ع) اجازهٔ قبول این پست را به او ندادند؛ چون نمی‌توانست شکر این پست را به‌جا بیاورد.

 

چهار سؤال خداوند از بندگان در روز قیامت

حالا قیامت است و من قاضی، آن آقای نخست‌وزیر، رئیس‌جمهور، وکیل، ثروتمند، زمین‌دار، پاساژدار، زناکار یا مشروب خور را ردیف در دادگاه گذاشته‌اند. خدا از پرونده‌ها خبر دارد، برای چه می‌پرسد؟ سؤالش از باب معلوم کردن مجهول نیست، بلکه می‌خواهد بگوید انواع نعمت‌ها را به تو دادم، سلامتی هم به تو دادم، انبیا و قرآن را فرستادم، در هر محلهٔ شهرتان بالاخره یک عالم قابل‌قبول گذاشتم و همه بد نبودند، خوب هم در آنها بود. عالمی که دنیاپرست و مقام‌پرست نبود و دلش برای شما می‌سوخت که فردای قیامت گرفتار عذاب الهی نشوید. با این وصف، تو چرا گناه کردی؟ تو چرا عرق خوردی؟ تو چرا ربا خوردی؟ تو چرا سی سال صندلی را هزینهٔ ظلم به مردم کردی؟ تو چرا از مردم جیب‌بری کردی؟ تو چرا از بیت‌المال میلیاردی دزدیدی؟ ظالمِ پَستِ خائن، با این‌همه گرسنه و گرفتار، پول‌های مردم را کجا بردی؟ این‌همه پول را برای چه می‌خواستی؟ جواب بده! پیغمبر(ص) می‌فرمایند: «لا تزولُ قدماً عبدٍ یومَ القیامة» وقتی مردم از قبر بیرون آمدند، خدا اجازهٔ حرکت کف پا را به آنها نمی‌دهد، «حتی یسأله عن أربع» مگر اینکه مردم چهار سؤال خدا را جواب درست بدهند.

 

-هزینۀ عمر در چه راهی؟

جوان‌ها که جوان هستید، این سؤال اول خیلی مهم است؛ غیرجوان‌ها، این سؤال اول خیلی مهم است! «من العمر فیما افناه» شب و روزت، هفته‌ات، ماهت، سالت، این بیست‌سالهٔ عمرت، شصت‌سالهٔ عمرت، پنجاه‌سالهٔ عمرت را کجا هزینه کرده‌ای و چرا این‌طوری هزینه کرده‌ای؟

-کسب مال از چه راهی؟

«و من المال أین اکتسبته» من که مسیر حلال برایت قرار داده بودم، چرا پولت را از راه نامشروع درآوردی؟

-خرج پول در چه راهی؟

«و أین وضعته» حالا از مسیر حرام درآوردی، کجا خرج کردی؟ حالی‌ات است و می‌فهمی؟

 

-چرا الگویی غیر از اهل‌بیت(علیهم‌السلام) برگزیدی؟

از اعلی‌حضرت‌ها و شاهان بعد از مرگ پیغمبر(ص) از تو نمی‌پرسند، سؤال چهارم این است: «و ان حبنا اهل البیت» از محبت ما اهل‌بیت می‌پرسند. چرا با حسین(ع) و قمربنی‌هاشم(ع) که دنیا و عالم را پر کرده بودند، پیوندی برقرار نکردی؟ وقتی این قهرمانان عرشی بودند، چرا الگویت را مُشتی خارجی، یهودی، صهیونیست و مسیحی قرار دادی؟ چرا الگویت را از ماهواره‌ها گرفتی، الگویت را از خدا می‌گرفتی! مگر خدا نفرموده است: «لَقَدْ کٰانَ لَکمْ فِی رَسُولِ اَللّٰهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ»(سورهٔ أحزاب، آیهٔ 21)، پیغمبر من الگوی نیکویی برای شماست، تو از کجا الگو آوردی؟ الگوی وارداتی، آن‌هم از اسرائیل، آمریکا، انگلیس و این کشورهای پر از فساد. از فیلم‌ها الگو گرفتی؟ خانم تو چرا در دنیا از شکل، قیافه و بدن زنان اسرائیلی الگو گرفتی؛ مگر مریم(س)، آسیه(س)، خدیجهٔ کبری(س)، زهرا(س) و زینب(س) نبودند؟! چرا از اینها الگو نگرفتی؟! دلیلش را بگو! خیلی‌ها می‌مانند و نمی‌توانند جواب بدهند. تازه همهٔ حرف‌هایی که امشب شنیدید، ریشهٔ حقوقی دارد. حق حقوقی بر ما دارد؛ پدر و مادر بر ما حقوقی دارند، بچه‌ها هم بر پدر و مادرها حقوقی دارند.

 

حقوق فرزندان در کلام امیرالمؤمنین(ع)

حالا به سراغ امیرالمؤمنین(ع) برویم و بگوییم: ای معلم عالم، ای معلم ملائکه‌، ای معدن علم و نور خدا، ای یدالله؛ ای اُذُن‌الله، ای عین‌الله، برای ما بگو بچه‌های ما چه حقوقی به گردن ما دارند؟ ما الآن چه بدهی‌ای به بچه‌هایمان داریم؟ آدم نمی‌داند این حرف‌ها را در این عالم با چه چیزی بنویسد که حق این حرف‌ها ادا بشود! یعنی قلمی از جنس طلا با نوک طلا برداریم، در طلای روان بزنیم و به احترام امیرالمؤمنین(ع) روی صفحهٔ طلا بنویسیم؟ نه بابا! این بی‌احترامی به امیرالمؤمنین(ع) است. حرف‌های امیرالمؤمنین را باید با قلم الهی بر صفحهٔ عرش بنویسند.

 

-برگزیدن نامی نیکو

حضرت می‌فرمایند: «حق الولد علی الوالد» اولین حق فرزند برعهدهٔ پدر، «أن یحسن اسمه» نام نیک، زیبا و خوب به ادارهٔ آمار بدهد و بگوید این اسم را در شناسنامهٔ بچهٔ من بنویسید. آقای کارمند ادارهٔ آمار، بچهٔ من پسر است؛ در شناسنامه‌اش حسن، حسین، صادق یا علی بنویس. ای کسانی که صدای من را می‌شنوید و برای بچه‌هایتان اسم برداشته‌اید، این را بشنوید که خیلی مهم است! من روزی در استانبول ترکیه به دیدن کتابخانهٔ سلیمانیه رفتم که از قدیمی‌ترین کتابخانه‌های اسلامی است و خیلی کتاب دارد. صحبت از میلیون نکنید، خیلی کتاب دارد! وارد دفتر کتابخانه شدم و سلام کردم. رئیس کتابخانه پروفسور بسیار باسوادی است، وقتی سلام کردم، از روی صندلی بلند شد، چند لحظه مات‌زده به من نگاه کرد و به زبان ترکی گفت: شما کجایی هستید؟ کسی با ما بود، گفتم: ایرانی هستم. گفت: کشور ایران به مناسبتی مرا به‌خاطر دانش من به ایران دعوت کرد. شبی برای ما ماشین گذاشتند تا تهران را بگردیم، به منطقه‌ای از تهران رسیدیم که نمی‌دانم کجا بود، در آنجا صدای شما به گوشم خورد(فکر کنم شب‌های ماه رمضان بود). وقتی سلام کردی، فهمیدم همان صداست. پیاده که نشدم، یعنی ما را پیاده نکردند؛ ولی در ماشین گفتم خدایا صاحب این صدا را یک‌وقتی با من روبه‌رو کن. الآن دعای من مستجاب شد. خدا تو را به اینجا آورده است. خیلی هم محبت و احترام کرد، خیلی بین ما صحبت شد؛ بعد من به او گفتم: آقای پروفسور، در ترکیه که جمعیتش نزدیک ماست و هشتاد نودمیلیون است(همین‌طوری به ذهنم رسید که بپرسم)، بیشترین اسم پسر و دختر چیست؟ گفت: آماری که از ادارهٔ آمار ترکیه صادر شده، بیشترین اسم مرد، «حسین» و بیشترین اسم دختر و زن هم «زینب» است.

 

ما را در قیامت محکوم‌ نکنند و بگویند آنها مذهب شما را نداشتند، این اسم‌ها را روی بچه‌هایشان گذاشته‌اند؛ تو برای چه اسم قدیمی‌های بی‌دین، افسانه‌های فردوسی، اسم‌های خارجی و بی‌معنا را روی بچه‌ات گذاشته‌ای؟! به او گفتم: آقای پروفسور، چرا اسم حسین و زینب در این مملکت از همهٔ اسم‌ها بیشتر است؟ جواب را ببینید! گفت: برای اینکه زحمات انبیا و دین پیغمبر(ص) به‌وسیلهٔ این برادر و خواهر ریشه گرفته است. گفتم: این جمله را برای من می‌نویسی؟ گفت: با کمال میل. ورقی با مارک کتابخانه آورد و به زبان ترکیه‌ای نوشت، من هم به ایران آوردم که الآن در صندوق نسوزی در موسسهٔ قم‌ هست.

یک حق اولاد به گردن پدرش نام نیکو است. شما خانم که ده روز است بچه‌دار شده‌ای، برابر شوهرت موضع‌گیری تلخ نکنی که من باید اسم این بچه را بگذارم! علی(ع) حق نام‌گذاری را به پدر داده و به پدر هم گفته است نام نیک برای بچه بردار.

 

-تربیتی نیکو

«و ادبه» حق دیگری که اولاد به گردن پدر و مادر دارد، این است که او را نیکو تربیت کنند؛ مثل پدر و مادر شما که واقعاً زحمت کشیده‌اند و شما را حسینی، مسجدی و منبری بار آورده‌اند. اگر زنده هستند، دعایشان کنید و اگر از دنیا رفته‌اند، امشب که شب قمربنی‌هاشم(ع) است، از خدا برایشان طلب رحمت و مغفرت کنید.

 

-تعلیم قرآن

«و ان یعلمه القرآن» حق سومی که اولاد به گردن پدر دارد، این است که قرآن را به بچه‌اش یاد بدهد. البته حالا پدرها نمی‌توانند در خانه یا مغازه قرآن یاد بدهند، حداقل این است که بچه را به کلاس قرآن یا در مدرسه‌ای ببرند که بیشتر به دین رسیدگی می‌کنند، بچه را در این مجالس بیاورند که حلال و حرام الهی را از قرآن یاد بگیرند.

و اما حق آن طرف، حق پدر و مادر برعهدهٔ فرزند است که این را باید از قرآن مجید برایتان بخوانم. فردا شب به خواست خدا، چند آیهٔ الهی و ملکوتی با بهترین نکات دربارهٔ حقوق پدر و مادر را می‌گویم.

 

کلام آخر؛ با برادر رفته بودم، بی‌برادر آمدم

امیرالمؤمنین(ع) چقدر زیبا حقی که از بچه‌اش عباس(ع) به‌عهده داشت، عمل کردند! چه اسمی برای او گذاشتند؟ عباس؛ چه لقبی به او دادند! ابوالفضل، یعنی پدر ارزش‌ها؛ خود این اسم‌های معنی‌دار با روح بچه عجین می‌شود و بچه با اسم نیکو احساس عظمت می‌کند. چقدر برای این بچه احترام قائل بودند و چقدر نیکو تربیتش کردند! سه یا چهار ساله بود، به او گفتند: عزیزدلم، تو پسر منی(فدای تو و پدرت)؛ ولی عزیزدلم، حسین پسر فاطمه(س) است. چقدر عالی بچه را بار می‌آورد! عزیزدلم، در جلسات، حرکات، کوچه و خیابان، مبادا جلوتر از حسین حرکت کنی و حتی بی‌اجازه‌اش بنشینی. احترام، ادب و تربیت.

 

نمی‌دانم از کجا بگویم و واقعاً مانده‌ام! این‌قدر مسائل در این خانواده گسترده است که ماتم! به مسافرت رفته‌اید؟ بله، با قطار، ماشین یا هواپیما رفته‌ایم. پانزده بیست روز که بودید، دلتان گرفته، حتی جاهایی که زیارتی است، خدا خدا کردید که بلیط گیر بیاید و زودتر به وطن برگردید. من هم همین‌طور هستم، شما هم همین‌طور هستید؛ یادتان است که وقتی از داخل طیاره، قطار یا ماشین، چراغ‌های شهر را می‌بینید، خوشحال می‌شوید که به وطن رسیده‌اید و می‌گویید: الآن می‌روم و پدر و مادر، عمه، خواهر و برادرم را می‌بینم. ما هیچ مسافری را سراغ نداریم که با دیدن در و دیوار شهر رنج بکشد، الّا کاروان کربلا!

اینها دارند آرام‌آرام برمی‌گردند، یک‌مرتبه زین‌العابدین(ع) در محمل خودش صدای خواهر و عمه را شنیدند. عمه تا چشمش به دیوارهای مدینه افتاد، ناله زد و گفت: «مدینة جدنا لا تقبلی» مدینه ما را راه نده و درِ دروازه‌هایت را باز نکن. مدینه چرا درها را به روی ما باز کنی؟

 

تاج بر سر رفته بودم، خاک بر سر آمدم ××××××××××××× با برادر رفته بودم، بی‌برادر آمدم

زین‌العابدین(ع) نزدیک محمل عمه آمدند و گفتند: عمه جان، اگر برای ورود به مدینه ناراحت هستید، من به این کسی که ما را آورده(آدم شاعری است و پدرش هم شاعر بود)، بگویم ما پیاده بشویم و او با مَرکب سر قبر پیغمبر(ص) برود، خبر آمدن ما را بدهد. گفت: بله عمه جان. کاروان پیاده شد، زین‌العابدین(ع) گفتند: خیمه‌ای برای عمه‌ام بزنید و خیمه‌ای برای من بزنید که وقتی زن‌های مدینه می‌آیند، نزد عمه‌ام بروند و مردهای مدینه نزد من بیایند.

 

بشیر آمد و گفت:

یا اهل یثرب لا مقام لکم بها ×××××××××× قُتل الحسین و ادمعی مدرار

مردم مدینه دیگر در مدینه نمانید! مردم دور بشیر ریختند و گفتند: چه می‌گویی؟ گفت: مردم، قافله برگشته و بیرون مدینه هستند. خانم‌ها بیرون ریختند و همه به خیمهٔ زینب(س) آمدند، مردها و جوان‌ها هم به خیمهٔ زین‌العابدین(ع) آمدند. زین‌العابدین(ع) نمی‌توانستند حرف بزنند و اشک ایشان مثل سیل می‌ریخت. همه نمی‌دانستند چه خبر شده، این جوان‌ها و مردها گاهی روی زانو بلند می‌شدند، خیمه را نگاه می‌کردند و می‌گفتند مگر نگفتند قافله برگشته است، اگر قافله برگشته، پس چرا اکبر و قاسم و قمربنی‌هاشم و ابی‌عبدالله(علیهم‌السلام) نیامده‌اند؟!

 

چهارتا خانم هم به درِ خانهٔ ام‌البنین(س) آمدند که خبر ندارند، به او گفتند: مادر بلند شو، بچه‌هایت برگشته‌اند. قمربنی‌هاشم(ع) بچهٔ پنج‌ساله‌ای دارد که دائم منتظر آمدن بابایش بود. لباس نو درست کرده بود، با مادربزرگش تا بیرون مدینه آمد؛ چشم زینب(س) که به ام‌البنین(س) افتاد، دوید و ام‌البنین(س) را بغل کرد. ام‌البنین(س) وضع زینب(س) را که دید، فهمید چه خبر شده! گفت خانم من داخل نمی‌آیم، به من اجازه بدهید به مدینه برگردم، بعد به خانهٔ شما می‌آیم.

با همین چهار پنج‌تا زن برگشت. وارد مدینه که شد ،کوچهٔ اول روی زمین نشست و صدا زد: زن‌ها، به این راحتی نمی‌شده که عباس مرا بکشند، عباس من حریف یک لشکر بوده! من خودم فکر می‌کنم که اول دست‌های بچهٔ مرا قطع کرده‌اند...

حق فرزندان، ادای حقوق، بازپرسی قیامت، شکر واقعی، عمل به فرامین، حکایتی شنیدنی، شکر زیبایی، شکر قدرت، سؤال خداوند، امیرالمؤمنین(ع).

 

تهران/ حسینیهٔ حضرت ابوالفضل(ع)/ دههٔ اول محرّم/ تابستان1398ه‍.ش./ سخنرانی نهم

 


0% ( نفر 0 )
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
سخنرانی های مرتبط
پربازدیدترین سخنرانی ها




گزارش خطا  

^