تهران/ حسینیۀ حضرت قاسم/ دهۀ اوّل محرّم/ پاییز 1395هـ.ش.
سخنرانی ششم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
قرآن کریم، تمام جریانات مثبتی که از زندگی امتها نقل میکند و همۀ جریانهای منفی را بهعنوان درس، موعظه و پند نقل میکند، از کلمۀ عبرت به معنای درس و پند و کلمۀ قصه به معنای جریانات اتفاق افتاده در تاریخ استفاده کرده و شما در قرآن زیاد میبینید. یک آیه را برایتان قرائت میکنم که هر دو کلمه در آن هست. در آیات پایانی سورۀ مبارکۀ یوسف است که (این سوره، پر از جریانات مثبت و منفی است) میفرماید: «لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِی اَلْأَلْبابِ». (یوسف، 111) تمام این صدوچند آیهای که نازل کردم و در این صدوچند آیه، انواع جریانات مثبت و منفی انسان را برایتان بیان کردم، همه درس است، عبرت است، پند است، کار قرآن قصهگویی و داستانسرایی نیست! قرآن مجید حتی گاهی زندگی مثبت یک فرد را مثل حبیب نجار در سورۀ «یس» در نزدیک پانزده آیه بیان میکند. گاهی جریان مثبت زندگی یک زن را مثل آسیه، همسر فرعون را بیان میکند و کنار هر دو هم هدفگذاری میکند، میگوید: من داستان آسیه را میگویم که همسر یک پادشاه مغرورِ متکبرِ خبیثِ ظالمِ فاسد بوده، ولی این زن در دربار فرعون -وقتی حق را از زبان موسی بن عمران فهمید- اهل حق شد. بعد میگوید: «ضرب»، ضرب یعنی مثل زدن، یعنی داستان گفتن. من دارم داستان امرأة فرعون را برایتان میگویم: «ضرب للذین آمنوا امرأة فرعون». خیلی برای من هم عجیب است که دربارۀ زن فرعون نمیگوید «ضرب للناس»! من دارم به کل مردم دنیا با این زن درس میدهم، میگوید: «ضرب للذین آمنوا». من دارم به تمام مؤمنین تاریخ - از زمان خودش تا زمان برپا شدن قیامت- زندگی این زن را درس میدهم و بعد بیان میکند که این خانم ازنظر فکری، اعتقادی، اخلاقی، ایمانی در چه پایهای قرار گرفت. همسر یک شاه و درباری بود، شخصیت دوم مملکت بود، ملکۀ کشور بود؛ اما با قبول مسائل الهی از زبان موسی بن عمران به درجاتی رسید که خداوند میگوید: او را برای کل مؤمنان عالم تا قیامت -زن و مرد- درس قرار دادم. فقط همین یکدانه زن توانسته درس بشود؟ نه، اگر همین یکدانه زن توانسته بود که درس شود، این آیه دیگر نازل نمیشد. اینکه میگوید «ضرب للذین آمنوا»، یعنی هر خانمی و هر مردی، میتواند به پایۀ عظمت فکری و روحی ایمانی و اخلاق او برسد؛ ولی راهش این است که مانند این زن، حق را آسان بپذیرد! یعنی در برابر حق آدم لجباز نباشد، متکبر نباشد، حد روشن را رد نکند؛ اگر بپذیرد، بهآسانی میشود آسیه! میشود هم روح او! همفکر او! یا وقتی حدود بیست آیه در سورۀ «یس» از داستان یک نجار دهاتی میگوید (آخر ما هنوز آن اثر شیرین اسلام را نچشیدیم، درباره تهرانی بودنمان، شیرازی بودنمان، اصفهانی بودنمان، مشهدی بودنمان، شهری بودنمان و دهاتی بودن دیگران حرف داریم که قرآن مجید این حرفها را یاوه میداند، بیربط میداند. «انا خلقناکم من ذکر و انثی»، در سورۀ حجرات است که میگوید ما شما را از یک مرد و یک زن آفریدیم: «إِنّا خَلَقْناکمْ مِنْ ذَکرٍ وَ أُنْثی وَ جَعَلْناکمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکرَمَکمْ عِنْدَ اَللّهِ أَتْقاکمْ إِنَّ اَللّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ». (الحجرات، 13)
«ان اکرمکم عندالله اتقاکم»، هرکدامتان از گناه مصونیت بیشتری دارید، مرد و زن بهتری هستید! شهر مطرح نیست، ده مطرح نیست، بخش مطرح نیست! آنچه در قرآن مجید مطرح است، تقواست؛ یعنی اگر ابلیسی نباشی، شیطانی نباشی، حسود نباشی، بخیل نباشی، رابطۀ نامشروع نداشته باشی، زناکار نباشی، رباخوار نباشی، عرقخور نباشی، بیحجاب نباشی، ملاک برتری تو در پیشگاه پروردگار مهربان عالم تقواست؛ اما اگر در باطن و ظاهر آلوده باشی، ارزشت به ارزش شیاطین و ارزش ابلیس است. ارزشگذاری را قرآن برای مرد و زن روی نقطۀ تقوا آورده و ارزشگذاری را روی چیز دیگری نیاورده است؛ حتی روی ایمان هم نیاورده! چون تقوادار ایمان دارد، یعنی ایمانف اخلاق و ارزشهای انسانی زیرمجموعۀ تقواست. امیرالمؤمنین میفرمایند: «التقوا جماع الخیر»، تقوا نقطۀ اجتماع تمام خوبیهاست.
حال یک نجار است که در یک ده و دور از شهر زندگی میکند. این نجار در منطقهاش چهارده پانزده الی بیست خانواده زندگی میکردند. شلوغ نبود! یک ده بود! یک مغازۀ خشت و گلی با یک درِ تختهای بود که برای مردم در و پنجره درست میکرد، کارهای نجاری میکرد. این با سه پیغمبر خدا روبرو شد که خداوند، اسم آن سه پیغمبر را نمیبرد؛ اما میگوید سه تا پیغمبر وارد آن منطقه شدند. خدا به همۀ عالم شعور داده، البته برای غرب تازه ثابت شده که حیوانات شعور دارند، ولی قرآن مجید میگوید حیوانات، نباتات، جمادات، آسمانها، زمین و کل موجودات عالم دارای شعور و فهم هستند. در قرآن میفرماید: «وَإِنْ مِنْ شَیءٍ إِلاّ یسَبِّحُ بِحَمْدِهِ»، چیزی در این عالم نیست، مگر اینکه خدا را همراه با ستایش از هر عیب و نقصی تنزیه میکنند. «وَ لکنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ». (الإسراء، 44) شعور موجودات را شما نمیفهمید، ولی منِ خدا که کل موجودات را خلق کردم، میدانم به همه شعور داده ام. خب شعور به آدم داده، عقل به آدم داده، وقتی سه تا پیغمبر میآیند و راجع به حقایق عالم حرف میزنند، راجع به خوبیها، راجع به بدیها، یقیناً درک میکند. آدم نباید بعد از درک، متوقف بشود و پابند به خودش بزند که واردِ عمل به خوبیها و کنارهگیری از بدیها نشود! اکثر مردم پابند دارند! اکثر مردم اسیر هستند! اکثر مردم متوقف هستند! اکثر مردم بیحرکت هستند! کم هستند آنهایی که به خودشان رحم کردند و پابند نزدند. اینان حرکت صعودی دارند که در قرآن است: «إِلَیهِ یصْعَدُ اَلْکلِمُ اَلطَّیبُ». (فاطر، 10) و حرکتشان بهطرف پروردگار است. در دنیا زندگی میکنند، ولی یک حرکت الهی معنویِ رو به بالا دارند که در این حرکت، هم با شعورشان دنبال لقا، دنبال رضوان، دنبال عفو، دنبال مغفرت و دنبال کمالات میروند و به دست هم میآورند.
شما چند آیه از سوره «یس» را بخوانید و ببینید پروردگار عالم چه درسهای نابی از این نجار روستایی به انسانیت داده و عجیب این است که به خاطر ارزش این آدم، اسم دِه را در سورۀ «یس» گذاشته شهر مدینه! ولی شهر صدهزارنفری انطاکیه را اسمش را گذاشته قریه، ده! یعنی صدهزار نفر در محلی که زندگی میکنند، اینقدر پست و بیارزش بودند که منطقهشان را خدا میگوید ده، قریه؛ اما به خاطر ارزش این نجار، دِه را میگوید شهر: «وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَی اَلْمَدِینَةِ». (القصص، 20) کلمۀ رجل در آیۀ شریفه به معنیِ مرد در مقابل زن نیست، بلکه کلمۀ رجل در آیۀ شریفه به معنای انسانی است که قابلیت گرفتن تمام فیوضات الهی را برای خودش فراهم کرده است.
شما در گفتار ابیعبدالله روز عاشورا خطاب به کشتهها نمیخوانید که امام فرموده باشند: یاران من! اصحاب من! اقوام من! وقتی رو به این 72 بدنِ قطعهقطعه کرد، گفت: «فقوموا ان نعمتکم یا کرام الناس»، ای 72 نفری که تمام ارزشها در شما بوده است؛ کرام، کرم، کریم، تمام ارزشها. ما در ایران به آدمی که دستبهجیب است، میگوییم آدم کریمی است؛ اما معنی این لغت، آدم دستبهجیب نیست. دستبهجیب بودن یکرشته از ارزشهاست و کرم یعنی مجموعۀ ارزشها. شما به مغازۀ یک عرب میروی که طلا دارد نقره دارد، دُر دارد، فیروزه دارد، الماس دارد، میگوید: چه میخواهی؟ میگویی: من نگینهای قیمتی میخواهم که بدهم رکاب بزنند، دستم کنم. میگوید: هان، دنبال احجار کریمه آمدی؟ یعنی سنگهای باارزش.
ارزش ده که خدا از آن به شهر تعبیر میکند، به خاطر این آدم است. شما باز در قرآن بخوانید! مکه یکی از مراکز انواع فسادهای اخلاقی بوده؛ یعنی شما اگر تاریخ مکۀ قبل از پیغمبر را بخوانید، مکه یک شهر کوچکتر از پاریس و لندن و واشنگتن و تلاویو ازنظر فساد بوده است. هرچه فساد الآن در دنیا هست، در مکه بوده! بدون رادیو و تلویزیون، ولی همۀ فسادهای این روزگار را داشته است. فرصت نیست تا من آیات مربوط به مردم مکه را برایتان بخوانم که ببینید مکه چه غوغایی بوده از فساد! فقط مردم مکه و مناطق مکه 360 بت در خانۀ کعبه بهعنوان رب اثرگذار در زندگی آویزان کرده بودند و میپرستیدند؛ درحالیکه این بتهای سنگی و چوبی و فلزی یکذره اثر در زندگی مردم نداشتند، اما اینها را بهجای خدا قرار داده بودند. خدا وقتی میخواهد به این شهر قسم بخورد، قید به آن میزند. نمیگوید قسم به مکه! ببینید قسم خدا را! «لاأُقْسِمُ بِهذَا اَلْبَلَدِ». (البلد، 1) سوگند به این شهر، اما «وَأَنْتَ حِلٌّ بِهذَا اَلْبَلَدِ» (البلد، 2) درحالیکه حبیب من، تو در این شهر هستی، قابلیت دارد تا به آن قسم بخورد. بیرون بروی، اینجا هیچ قابلیتی ندارد! تمام ارزشها برای انسان است. تهران چقدر میارزد؟ باید دید چقدر انسان باارزش در آن زندگی میکند. مشهد چقدر میارزد؟ منهای حرم حضرت رضا (ع) باید دید چقدر آدم زندۀ باارزش در آن زندگی میکند. ارزشگذاری برای زمین نیست، برای انسان است در ارزیابی خدا. زمین پیش خدا ارزشی ندارد، ما آمدیم و ارزش و اعتباری به زمین دادیم. متری بیست میلیون، سی میلیون، چهل میلیون برای یک بدن که میخواهد دو روز دیگر برود در چالههای بهشتزهرا؛ ما این ارزشهای اعتباری و قلابی را ساختیم. خدا فقط انسان را در قرآن ارزیابی کرده، یا نمرۀ صفر داده، یا نمرۀ بیست داده و یا چند نمره پایینتر از بیست. بالاخره نمرۀ قابلقبول داده است.
خب این منطق قرآن مجید و منطق روایات است که بیاییم از زندگی مردمی که برایتان تعریف کردند یا افرادِ تنها که وجودی از ارزشهای الهی داشتند، درس بگیریم و از انسانهای پستِ بیارزشِ منحرفِ فاسقِ فاجرِ ظالم درس بگیریم. ببینید هر کاری آنها کردند و جهنمی شدند، شما نکنید! هر کاری آنها کردند و بیآبرو شدند، شما نکنید! هر کاری آنها کردند و موردلعنت من و ملائکه و لعنتکنندگان عالم قرار گرفتند، شما نکنید! یعنی کل قرآن درس است، کل روایات درس است، با توجه به این مقدمه.
وجود مبارک ابیعبدالله که ما در یک بخش از زیارت وارث میخوانیم: «السلام علیک یا وارث ابراهیم خلیل الله»، ایشان از حضرت ابراهیم درس کامل زندگی را گرفت. تمام ارزشهای ابراهیم را به ارث برد. با زبان سادهتر، ابراهیم حسین است! حسین ابراهیم است! با چقدر کموزیاد؟ با هیچ کموزیادی. یعنی ابیعبدالله هموزنِ یک پیغمبر اولواالعزم الهی است که بیشترین آیات در قرآن برای او آمده است. او مقام نبوت دارد، یکی از مقامات الهی است، ایشان مقام امامت دارد. پیغمبر میفرمایند (این روایت هم برای من توضیحش خیلی مشکل است، خیلی مشکل است! درست است که بعضی از ما درسخوانده هستیم. پانزده سال، بیست سال در قم انواع درسها را دیدیم، اصول خواندیم، فقه خواندیم، حکمت خواندیم، عرفان خواندیم، ادبیات خواندیم، تفسیر خواندیم، رجال خواندیم، لغت خواندیم؛ بالاخره جان کندیم تا یک مجموعهای از معارف را به خودمان انتقال دادیم، ولی این دلیل نمیشود که ما عمق همۀ روایات را بفهمیم. من هم این روایت را نمیفهمم. جالب است که این روایت را بیشتر سنّیها در کتابهایشان -منظور از سنیها آخوندهایشان است، عالمانشان است- و شیعه نقل کردند): «حسین منّی و انا من حسین»، پیغمبر اوّل حسین را مطرح میکند، نه خودش را! این یک گیرِ من که نمیفهمم چرا ابیعبدالله در روایت مقدّم است؟ «حسین منی»، این «یاء» که به «من» چسبیده، منّی! اسم این «یاء» ی متکلم است و اینی که یک حرف ضمیری است، چسبیده به «من»: «حسین منّی»، اما در جملۀ دوم میگوید: «و انا من حسین»، ضمیر «انا» را جدا آورده و به حسین نچسبیده! «حسین منی و انا من حسین»، چه سرّی در اینجا قرار دارد! من که عقلم لنگ است! ماتم هستم و بلد هم نیستم که معنی کنم چرا اینجا ضمیر متصل است نسبت به ابیعبدالله؟ «حسین منی»، ولی خودش را که میخواهد بگوید از حسینم، با ضمیر منفصل آورده! چه کسی را باید دید تا برای ما توضیح بدهد؟
من کسی را نمیشناسم، اما مطلبی برایتان بگویم که این به عمر پای منبر رفتنتان برایتان یادگاری باشد! هر جا هم دلتان میخواهد تعریف بکنید. در این 150 سالۀ اخیر، نجف یک آخوندی پیدا کرد که این آخوند متولد مشهد بود. یک مقدار از درسش را مشهد خوانده بود. یکسالی سبزوار، خدمت فیلسوف بزرگ قرن سیزدهم حاج ملاهادی سبزواری درس خواند و یک مقدار در تهران درس خواند. آنوقت حوزۀ تهران فوقالعاده قوی بود! و بعد نجف میرود. نهایتاً کار علمی، عقلی و فکری این آدم، این طلبۀ مشهدی بهجایی میرسد که در حد اعلای مرجعیت شیعه قرار میگیرد و از 150 سال پیش تا حالا هم هنوز نمونهاش نیامده است. نمونۀ درسش هم نیامده، چون هرروز که میرفت منبر برای درس دادن میرفت، نزدیک به هفتصدنفر محصّلِ درسش بهطور یقین مجتهد جامع الشرائط بودند؛ یعنی آیتاللهالعظمی بروجردی، آیتالله حکیم، آیتالله استهباناتی، آقاسیدجمالالدین گلپایگانی. این پهلوانان عظیم علم، اینها درحالیکه مجتهد جامع الشرائط بودند، بین هشت، ده تا پانزده سال در درسش بودند و نمیتوانستند بگویند ما از درس آخوند خراسانی بینیاز هستیم. اللهاکبر! از وقتی خدا به آدم لطف کند و خودِ آدم هم شایستگی نشان بدهد.
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟
من که یکعمری در تهران زندگی کردم، احساس نکردم به خدا نیاز دارم، گفتم مغازه دارم، زندگی دارم، شهرت دارم، صندلی دارم، زن دارم، بچه دارم، درآمد دارم، اصلاً یاد خدا نیفتادم که بهش بگویم با همۀ اینهایی که تو به من دادی و من هم یادم نیست. من در همهچیز گدای تو هستم، وقتی من به خدا رو نکنم، خدا بهعنوان گدا چه به من بدهد؟ من که دهانم بسته است و با تکبر میگویم که تشنه نیستم و نمیفهمم که خیلی تشنه هستم! خدا بهزور، چه آبی در دهان من بریزد؟ چه آبی؟
این امیرالمؤمنین است که دوسوم شب را بیدار است، دوسوم شب را در عبادت است. بخشی از شب را صورتش روی خاک است، گاهی در بعضی از شبها دو بار و سه بار چنان غش میکند که فکر میکنند مرده است، میآمدند درِ خانۀ زهرا را با خیلی احتیاطکاری میزدند و می گفتند: خانم الآن از نخلستان میآمدیم، یک مقدار امیرالمؤمنین صدایشان ضعیف شده بود و نهایتاً میگفتند که مرده! آن حضرت میفرمودند: او از عظمت خدا روی خاک بیجان افتاده و نمرده است. علی تا شب بیست و یکم ماه رمضان که 63 سالش بود، به پروردگار گفت: «انا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین»، دردم را نمیگویم، طبیبی که دردم را به او نمیگویم، چه چیز من را دوا کند؟ طبیبی که به او نمیگویم من دنیا و آخرت آباد میخواهم! نمیگویم، چون احساس میکنم نمیخواهم! خب چه را به من بگوید؟ چه را به من عنایت بکند؟ چه لطفی به من بکند؟
اما یک طلبۀ گمنام خراسانی که پدرش نخ فروش بوده یا پشم فروش بوده، الآن آخوند خراسانی شده، شاگرد دورۀ دوم و سومش آیتاللهالعظمی بروجردی است که بروجردی خودش یک جهان بود! یک عالَم بود! پیش نیامده برای کسی تا حالا! چرا قبلیها شاید برای شیخ طوسی و علامۀ حلی پیشآمده بوده و خواجه نصیر طوسی. برادران و خواهران، آخوند (خراسانی) خیلی عالِم بود. فردا شنبه است، شما قم بروید، هرچه درس در قم یا در نجف است، آخوند در درس مطرح است؛ یعنی حوزههای شیعه با آخوند الآن یکی است؛ یعنی کسی که کفایة آخوند را بفهمد، مراجع اجازۀ اجتهاد به او میدهند، فقط همین یک کتاب را بفهمد! خیلی هم زاهد بود، خیلی هم آزاد از دنیا بود، تربیت شده بود، درسگیر بود، از قرآن خوب درس گرفته بود، از تاریخ گذشتگان خوب درس گرفته بود، اهل خدا بود، یک تاجر بغداد، روزی به نجف آمد، یک طاقه عبا بود، گفت: آقا من برایتان هدیه آوردم، پولش هم پاک است، شک نکنید! فرمود: ممنون و متشکرم و قبول کرد و تاجر رفت بغداد. آخوند یکی از طلبهها را صدا زد، گفت: ببر بازار نجف، عبا را قیمت کن و بگو اگر ما بخواهیم این عبا را با عبای دیگر طاق بزنیم، چطوری است؟ طلبه رفت و آمد، گفت: آقا این عبا قیمتش بالاست، میگوید: من این را میگیرم، دوازدهتا عبا میدهم. گفت: برو دوازده عبا بگیر و بیا. به طلبهها گفت: کدامهایتان یک عبا دارید و عبایتان هم پارگی دارد؟ دوازدهتا آمدند یا سی تا گفتند. یکی یکدانه به آنها داد، برای خودش هم برنداشت. آزاد از اسکناس بود! ما خیلیهایمان هنوز در اسکناس حبس هستیم، ثروتمند داریم، چقدر ثروت دارد! ده دفعه بهش بگو دومیلیون برای جلسۀ ابیعبدالله بده، خیلی که رفیقت باشد، میگوید که چشم خدمتتان میرسم و فردا شب دیگر نمیآید.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
آخوند از دنیا رفت. من نجف که بودم، هرروز از آن دری میرفتم که از کنار قبر آخوند رد شوم. تقریباً با قبر امیرالمؤمنین ده قدم فاصله دارد. یکی از بزرگترین علمای نجف، شاگرد خودش، بعد از مرگش خیلی برایش گریه میکرد. خوابش را دید، آن خواب از خوابهایی است که قرآن امضا میکند، نه هر خوابی! گفت که برزخ چه خبر است؟ یعنی با تو با این علم، با این شاگردها، با این آثارت، با این زهد، با این تقوا چکار کردند؟ گفت: دربارۀ برزخ با من صحبت نکن، من وقتی وارد برزخ شدم، تازه اینجا بعد از هفتادسال علم و تعلیم، تدریس، مجتهد پرورش دادن، بعد از هفتادسال اینجا فهمیدم ابیعبدالله کیست! معلوم شد در دنیا که بودم، یکذره هم حسین را نشناختم! حالا میخواهید منِ طلبه، «حسین منی و انا من حسین» را معنی کنم که چرا ضمیر «حسین منی» متصل است و ضمیر «انا من حسین» منفصل است؟ چه سرّی در این داستان است؟
فقط خانمها شما را به خدا قسم! بیایید از زینب و رباب و دخترش سکینه و بچه سهسالهاش رقیه، حجاب را درس بگیرید. اگر هم حجاب را قبول ندارید، یعنی حجاب همسر ابیعبدالله را قبول ندارید! یعنی حجاب زهرا را قبول ندارید! بیحجاب میآیید و میروید، یعنی بیحجابی لندن و واشنگتن را قبول دارید! یعنی عملاً دارید اهلبیت ابیعبدالله را رد میکنید که اینها اشتباه کردند خودشان را از نامحرمان پوشاندند! شما آقایان بیایید و اخلاق و رفتار و کردار و از ابیعبدالله ارث ببرید.