فارسی
پنجشنبه 06 ارديبهشت 1403 - الخميس 15 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

دارنده حسنات اخلاقی عاشقانه آن را هزينه می كند

حسنات اخلاقی هنگامی كه در انسان جلوه می كند چون كريم گشاده دستی هر لحظه می خواهد خيرش را به ديگران برساند ، صاحب حسنات اخلاقی در هزينه كردن اين مايه های ملكوتی نسبت به ديگران حتی حيوانات سر از پا نمی شناسد و زمان و مكان برايش مطرح نيست .

زينب كبری (عليها السلام) قهرمان كربلا و مثل اعلای ايمان و عمل ، داستان عجيبی را از همسرش عبدالله بن جعفر به اين مضمون نقل می كند كه عبدالله گفت : من از سفری باز می گشتم در حال خستگی به نزديك قريه ای رسيدم ، باغی سرسبز و خرّم در بيرون آن قريه بود ، پيش خود گفتم بروم از صاحب باغ اجازه بگيرم تا اندك زمانی از خستگی راه بياسايم .

كنار در ايستادم و سلام كردم ، غلام سياه نزديك من آمد و با محبت مرا به درون باغ دعوت كرد ، من بدون اين كه خود را معرفی كنم وارد باغ شدم . او گفت : من مالك باغ نيستم ، مالك باغ در قريه است ولی اين اجازه را دارم كه عزيزی چون شما را بپذيرم . ميان باغ رفتم و نقطه ای را برای استراحت در نظر گرفتم ، نزديك ظهر بود ، غلام سفره نانش را باز كرد ، تا خواست بسم الله بگويد و لقمه اوّل را از سفره بردارد ، سگی وارد باغ شد ، از خوردن باز ايستاد ، در چهره سگ دقت كرد ، او را گرسنه يافت ، يك قرص نان نزد سگ گذاشت و سگ هم با حرص هرچه تمام تر خورد ، قرص دوم و سوم را هم به سگ داد ، وقتی خيالش از سير شدن سگ آسوده شد ، سفره خالی را جمع كرد و در گوشه ای گذاشت .

به او گفتم : خود غذا نمی خوری ؟ گفت : ندارم ، جيره ام در روز همين سه قرص نان است . گفتم : چرا همه آن را به اين سگ دادی ؟ گفت : قريه ما سگ ندارد ، اين سگ از جای ديگر به اين باغ آمد و معلوم بود خيلی گرسنه است و من تحمل گرسنگی اين مهمان ناخوانده زبان بسته را نداشتم . گفتم : پس با گرسنگی خود چه می كنی ؟ گفت : با صبر و حوصله روز را به شب می آورم !

عبدالله گفت : من از كرامت و اخلاق و مهرورزی و برخوردش با سگی كه از جای ديگر آمده بود شگفت زده شدم ، پس از استراحت به قريه رفتم و سراغ صاحب باغ را گرفتم . وقتی او را يافتم خود را معرفی كردم كه من عبدالله بن جعفر داماد اميرالمؤمنين (عليه السلام) هستم . گفت : فدای قدمت ، و به من اصرار ورزيد كه به خانه اش بروم . گفتم : مسافرم و برای رفتن عجله دارم ، آمده ام باغ تو را بخرم . گفت : شما كه زندگی و كارت در مدينه است ، اين باغ را برای چه می خواهی ؟ جريان را به او گفتم و پس از اصرار زياد باغ را خريدم . گفتم : غلام را هم به من بفروش . غلام را هم فروخت . به باغ برگشتم و به غلام گفتم : تو را و باغ را از مالكت خريدم و تو را در راه خدا آزاد كردم و باغ را نيز به تو بخشيدم !

آری ، به قول قرآن اگر خوبی كنيد به خود خوبی كرده ايد .

( اِنْ أَحْسَنْتُم أَحْسَنْتُم لاَِنْفُسِكُم )(125) .

اگر نيكی كنيد به خود نيكی كرده ايد .

و به قول اميرالمؤمنين(عليه السلام) حسنات اخلاقی پيوندی ميان خدا و بندگان اوست .

 

داستان جنيد بغدادی و مسكين

جنيد می گويد : وارد مسجدی شدم ، فردی را ديدم كه به مردم می گفت : اگر امكان حل مشكل من برای شما فراهم است مشكلم را حل كنيد . در دلم گذشت كه اين بدبخت مفت خور و سربار مردم چهارچوب بدنش سالم است چرا از پی كاری نمی رود ؟

فردای آن روز كنار دجله آمدم ، ديدم آن مرد سائل خرده سبزی هايی كه مردم بالاتر از آن محل به آب می دهند از آب می گيرد و می خورد . تا چشمش به من افتاد گفت : ديروز بدون دليل و علت در باطنت از من غيبت كردی و مرا هدف سوء ظن قرار دادی ، به خاطر اين كه باطنت را آلوده نمودی و خود را از رحمت خدا محروم كردی توبه كن ، من گرچه چهارچوب بدنم سالم است ولی او خواسته كه در چهارچوب تنگ مادی گرفتار باشم و اين مطلب ربطی به تو ندارد كه نسبت به آن قضاوت بی جا كنی من در عين تنگدستی و تهيدستی از پروردگارم راضی و خشنودم و كم ترين گله و شكايتی از او ندارم !

آری ، در ميان تهيدستان كسانی هستند كه آنچه بر دل انسان می گذرد می خوانند ، سپس آدمی را به حضرت حق و توبه از گناه راهنمايی می كنند .

 

داستان زنی كه با شنيدن آيه عذاب بيهوش شد

عالم بزرگ ملا فتح اللّه كاشانی در تفسير « منهج » روايت می كند : روزی رسول خدا (صلی الله عليه وآله) در مسجد مشغول نماز شد ، پس از قرائت حمد به خواندن سوره حجر پرداخت ، چون به اين آيه رسيد :

( وَإِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ * لَهَا سَبْعَةُ أَبْوَابِ لِكُلِّ بَاب مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقُسُومٌ )(126) ;

« و قطعاً وعده گاه همه آنان دوزخ است . « دوزخی » كه برای آن هفت در است ، و از هر دری بخش معين از آنان « وارد می شوند » » ;

زنی از اعرابيه كه هماهنگ با پيامبر نماز می خواند با شنيدن اين دو آيه نعره ای زد و بی هوش شد . چون پيامبر از نماز فراغت يافت و آن حال را مشاهده كرد ، فرمان داد آب آوردند و به چهره او پاشيدند تا به هوش آمد .

حضرت فرمود : ای زن تو را چه حالت است ؟ گفت : يا رسول اللّه ! چون تو را در نماز ديدم علاقه مند شدم پشت سر شما دو ركعت نماز بخوانم ، چون به اين دو آيه رسيدی بی تاب شده بيهوش گشتم . سپس گفت : وای كه هر عضوی از اعضای من به هر دری از درهای هفتگانه دوزخ تقسيم خواهد شد .

حضرت فرمود : نه چنان است ، مراد آيه اين است كه هر گروهی از بدكاران را بر دری از درهای دوزخ به اندازه گناهشان عذاب كنند . گفت : يا رسول اللّه ! من ثروتی جز هفت برده ندارم ، تو را گواه می گيرم كه هر يك را برای خلاصی از دری از درهای دوزخ آزاد كردم .

فرشته وحی نازل شد و گفت : يا رسول اللّه ! اعرابيه را بشارت ده كه حق تعالی همه درهای دوزخ را بر تو حرام كرد و درهای بهشت را برای تو باز نمود .

 

داستان شگفت انگيز حاتم اصم

حاتم اصمّ از زاهدان و عارفان وارسته عصر خود بود و با همه موقعيتی كه در ميان مردم داشت از نظر معيشت با عائله اش در كمال سختی و دشواری به سر می برد ، ولی اعتماد و توكّل فوق العاده ای به حضرت حق داشت .

شبی با دوستانش ، سخن از حج و زيارت كعبه به ميان آوردند ، شوق زيارت و عشق به كعبه و رفتن به محلّی كه پيامبران خدا در آنجا پيشانی عبادت به خاك ساييده بودند ، دلش را تسخير و قلبش را دريايی از اشتياق كرد .

چون به خانه برگشت ، زن و فرزندانش را مورد خطاب قرار داد كه : اگر شما با من موافقت كنيد من به زيارت خانه محبوب مشرف شوم و در آنجا شما را دعا كنم . همسرش گفت : تو با اين فقر و پريشانی و تهی دستی و نابسامانی و عائله سنگين و معيشت تنگ ، چگونه بر خود و ما روا می داری كه به زيارت كعبه روی ؟ اين زيارت بر كسی واجب است كه ثروتمند و توانا باشد . فرزندانش گفتار مادرشان را تصديق كردند ، مگر دختر كوچكش كه با شيرين زبانی خاص خودش گفت : چه مانعی دارد اگر به پدرم اجازه دهيد عازم اين سفر شود ؟ بگذاريد هرجا می خواهد برود ، روزی بخش ما خداست و پدر وسيله و واسطه اين روزی است ، خدای توانا می تواند روزی ما را از راه ديگر و به وسيله ای غير پدر به ما برساند . همه از گفته دختر هوشيار ، متوجه حقيقت شدند و اجازه دادند پدرشان به زيارت خانه حق رود و آنان را دعا كند .

حاتم ، بسيار خوشحال شد و اسباب سفر آماده كرد و با كاروان حاجيان عازم زيارت شد . همسايگان وقتی از رفتن حاتم و علّت رفتنش كه گفتار دختر بود خبردار شدند به ديدن دختر آمدند و زبان به ملامتش گشودند كه چرا با اين فقر و تهی دستی اجازه دادی به سفر رود ، اين سفر چند ماه به طول می انجامد ، بگو در اين مدت طولانی مخارج خود را چگونه تأمين خواهيد كرد ؟

خانواده حاتم هم زبان به طعنه گشودند و دختر كوچك خانواده را در معرض تير ملامت قرار دادند و گفتند : اگر تو لب از سخن بسته بودی و زبانت را حفظ می كردی ما اجازه سفر به او نمی داديم .

دختر ، بسيار محزون و غمگين شد و از شدّت غم و اندوه اشكهای خالصش به صورت بی گناهش ريخت و در آن حال ملكوتی و عرشی دست به دعا برداشت و گفت : پروردگارا ! اينان به احسان و كرم تو عادت كرده اند و هميشه از خوان نعمت تو بهره مند بودند ، آنان را ضايع مگردان و مرا هم نزد آنان شرمسار  مكن .

در حالی كه جمع خانواده متحيّر و مبهوت بودند و فكر می كردند كه از كجا قوتی برای گذران امور زندگی بدست آورند ، ناگهان حاكم شهر كه از شكار برمی گشت و تشنگی شديد او را در مضيقه و سختی انداخته بود ، عده ای را به در خانه آن فقيران نيازمند و محتاجان تهی دست فرستاد تا برای او آب بياورند .

آنان حلقه به در زدند ، همسر حاتم پشت در آمد و گفت : كيستيد و چه كار داريد ؟ گفتند : حاكم اينجا ايستاده و از شما شربتی آب می خواهد . زن با حالت بهت به آسمان نگريست و گفت : پروردگارا ! ما ديشب گرسنه به سر برديم و امروز حاكم منطقه به ما محتاج شده و از ما آب می خواهد !!

سپس ظرفی را پر از آب كرد و نزد امير آورد و از اين كه ظرف ظرفی سفالين است عذرخواهی نمود .

امير از همراهان پرسيد : اينجا منزل كيست ؟ گفتند : حاتم اصم كه يكی از زاهدان و عارفان وارسته است ، شنيده ايم او به سفر رفته و خانواده اش در كمال سختی به سر می برند . حاكم گفت : ما به اينان زحمت داديم و از آنان آب خواستيم ، از مروّت دور است كه امثال ما به اين مستمندان زحمت دهند و بارشان را بر دوش ايشان بگذارند . اين بگفت و كمربند زرّين خود را باز كرد و به داخل منزل انداخت و به همراهانش گفت : هركس مرا دوست دارد كمربندش را به اين منزل اندازد . همه همراهان كمربندهای زرين خود را باز كرده به درون منزل انداختند . هنگامی كه می خواستند برگردند حاكم گفت : درود خدا بر شما باد ، هم اكنون وزير من قيمت كمربندها را می آورد و آنها را می برد . چيزی فاصله نشد كه وزير پول كمربندها را آورد و تحويل همسر حاتم داد و كمربندها را گرفت و برد !!

چون دخترك اين جريان را ديد ، اشك از ديدگان ريخت . به او گفتند : بايد شادمان باشی نه گريان ، زيرا خدای مهربان پرتوی از لطفش را به ما نشان داد و چنين گشايشی در زندگی ما ايجاد كرد . دخترك گفت : گريه ام برای اين است كه ما ديشب گرسنه سر به بالين نهاديم و امروز مخلوقی به ما نظر انداخت و ما را بی نياز ساخت ، پس هرگاه خدای مهربان به ما نظر اندازد آن نظر چه خواهد كرد ؟ سپس برای پدرش اينگونه دعا كرد : پروردگارا ! چنان كه به ما مرحمت كردی و كارمان را به سامان رساندی ، به سوی پدرمان هم نظری انداز و كارش را به سامان برسان .

اما حاتم در حالی با كاروان به سوی حج می رفت كه كسی در كاروان فقيرتر از او نبود ، نه مركبی داشت كه بر آن سوار شود ، نه توشه قابل توجهی كه سفر را با آن به راحتی طی كند ، ولی كسانی كه در كاروان او را می شناختند كمك ناچيزی بدرقه راه او می كردند .

شبی امير الحاج به درد شديدی گرفتار شد ; طبيب قافله از معالجه اش عاجز شد ، امير گفت : آيا در ميان قافله كسی هست كه اهل حال باشد تا برای من دعا كند ، شايد به دعای او از اين بلا نجات يابم . گفتند : آری ، حاتم اصم . امير گفت : هرچه زودتر او را به بالين من حاضر كنيد . غلامان دويدند و او را نزد امير آوردند . حاتم سلام كرد و كنار بستر امير برای شفای امير دست به دعا برداشت ; از بركت دعايش امير بهبود يافت ، به اين خاطر مورد توجه امير قرار گرفت ، پس دستور داد مركبی به او بدهند و مخارجش را تا برگشت از سفر حج به عهده وی گذارند .

حاتم از امير سپاسگزاری كرد و آن شب با حالی خاص با خدای مهربان به راز و نياز پرداخت ، چون به بستر خواب رفت و خوابش برد در عالم خواب شنيد گوينده ای می گويد : ای حاتم ! كسی كه كارهايش را با ما اصلاح كند و بر ما اعتماد داشته باشد ، ما هم لطف خود را شامل حال او می كنيم ، اينك نگران همسر و فرزندانت مباش ، ما وسيله معاش آنان را فراهم آورديم . چون از خواب برخاست حمد و ثنای الهی را بجا آورد و از اين همه عنايت حق شگفت زده شد .

هنگامی كه از سفر برگشت ، فرزندانش به استقبالش آمدند و از ديدن او خوشحالی می كردند ، ولی او از همه بيشتر به دختر خردسالش محبت ورزيد و او را در آغوش گرفت و بوسيد و گفت : چه بسا كوچك های ظاهری كه در باطن بزرگان اجتماع اند ، خدا به بزرگ تر شما از نظر سنّ توجه نمی كند ، بلكه به آن كه معرفتش در حق او بيشتر است نظر دارد ، پس بر شما باد به معرفت خدا و اعتماد بر او ، زيرا كسی كه بر او توكل كند وی را وا نمی گذارد(127) .

 

داستان شگفت انگيز سعد بن معاذ

امام صادق (عليه السلام) می فرمايد : گروهی نزد پيامبر خدا آمدند و او را به مرگ سعد بن معاذ خبر دادند ، پيامبر با اصحاب برای تجهيز سعد حركت كردند ، و در حالی كه بر چهارچوب در غسّال خانه قرار داشتند به غسل دادن بدن سعد فرمان دادند . هنگامی كه او را حنوط و كفن كردند و بر تخته ای برای حمل به سوی بقيع قرار دادند ، حضرت با پای برهنه و بدون عبا دنبال جنازه حركت كردند ، سپس گاهی طرف راست جنازه را بر دوش می گرفتند و گاهی طرف چپ را تا به قبر رسيدند . پيامبر وارد قبر شد و با دست مباركش لحد چيد و از اصحاب می خواست كه سنگ و خاك به حضرت دهند تا روزنه های بين لحد را بگيرد ; چون فارغ شدند و خاك روی لحد ريخته شد و قبر به طور كامل بسته شد ، فرمود : من می دانم به زودی جنازه می پوسد ولی خدا بنده ای را دوست دارد كه هرگاه كاری می كند محكم و استوار انجام می دهد ، به اين خاطر در چينش لحد و بستن روزنه های آن با سنگ و خاك دقت كردم .

در آن لحظه مادر داغديده سعد از گوشه ای فرياد برداشت : ای سعد ! بهشت بر تو گوارا باد ، ولی پيامبر فرمودند : ای مادر سعدا مطلبی را بر پروردگارت در مورد فرزندت اين گونه قاطع و يقينی نسبت مده ; زيرا فشار سختی به سعد وارد شد !!

چون پيامبر و مردم از دفن سعد برگشتند ، گفتند : ای پيامبر خدا ! كاری را از شما در مورد سعد ديديم كه بر كسی نديديم ، با پای برهنه و بدون عبا تشييع جنازه آمديد . فرمودند : در اين حالت به فرشتگانی كه به تشييع آمده بودند اقتدا كردم . گفتند : گاهی جانب راست و گاهی جانب چپ جنازه را بر دوش گرفتيد . فرمود : در تشييع جنازه دستم در دست جبرئيل بود ، آنچه او انجام داد من انجام دادم . گفتند : شما برای غسلش اجازه دادی و بر او نماز گزاردی و لحدش را چيدی آن گاه گفتی : فشاری سخت بر او وارد شد ! فرمود : آری ، زيرا با خانواده اش بداخلاق بود !!(128)

ولی اگر انسان از ايمانی متوسط يا حداقل ، و عملی اندك برخوردار باشد ولی با سرمايه ای سرشار از مكارم اخلاقی زندگی كند ، و با خانواده و اقوام و مردم در همه زمينه های اخلاقی خوش رفتار باشد در دنيا كمتر دچار مشكل می شود و در آخرت مكارم اخلاقش رحمت و فيوضات بی نهايت حق را جذب می كند .

 

داستان شگفت انگيز مرگ هارون

زمانی كه بيماری هارون الرشيد در خراسان شديد شد ، فرمان داد طبيبی از طوس حاضر كنند ، آنگاه سفارش كرد ادرار او را با ادرار گروهی از بيماران و از افراد سالم بر طبيب عرضه كنند ، طبيب شيشه ها را يكی پس از ديگری بررسی می كرد و بی آنكه بداند از كيست ، گفت : به صاحب اين شيشه بگوييد وصيتش را آماده كند ، زيرا نيرويش مضمحل شده و بنيه اش فرو ريخته است . هارون از شنيدن اين خبر از زندگيش مأيوس شد و اين رباعی را خواند :

ان الطبيب بطبه و دوائه *** لا يستطيع دفاع نحب قد أتی

ما للطبيب يموت بالداء الّذی *** قد كان يبرء مثله فيما مضی

طبيب با طبابت و دارويش قدرت دفاع در برابر مرگی كه فرا رسيده ندارد ، اگر قدرت دارد پس چرا خودش با همان بيماری كه در گذشته آن را درمان می كرد می ميرد ؟!

در آن حال به او خبر دادند كه مردم شايعه مرگش را پخش كرده اند ، برای اين كه اين شايعه برچيده شود فرمان داد چهارپايی آوردند تا بر آن سوار شود و ميان مردم ظاهر گردد ، وقتی سوار شد ناگهان زانوی حيوان سست شد ، گفت : مرا پياده كنيد كه شايعه پراكنان راست می گويند ، سپس سفارش كرد كفن هايی برايش بياورند ، از ميان آنها يكی را انتخاب كرد و گفت : در كنار همين بسترم قبری برای من آماده كنيد سپس نگاهی در قبر كرد و اين آيات را خواند :

( مَا أَغْنَی عَنِّی مَالِيَهْ * هَلَكَ عَنِّی سُلْطَانِيَهْ )(129) .

مجرمی هستم كه كارم از كار گذشته و زبان به اين حقيقت می گشايم كه : مال و ثروتم چيزی از عذاب خدا را از من برطرف نكرد و امروز كه روز بيچارگی من است به دادم نرسيد ، نه تنها مال و ثروتم مشكلی را از من حل نكرد و گرهی را برايم نگشود ، بلكه قدرت و سلطنتم نيز نابود شد و از دستم رفت(130) .

 

داستانی آموزنده درباره آبروداری

محدث قمی معروف به حاج شيخ عباس رضوان الله تعالی عليه در حاشيه كتاب شريف « مفاتيح الجنان » از شيخ كفعمی و فيض كاشانی روايت می كند كه هركس سوره شمس و ليل و قدر و كافرون و توحيد و فلق و ناس و اخلاص را صد مرتبه همراه با صلوات بخواند هركس را كه اراده كند در خواب می بيند .

يكی از دوستانم كه پدر شهيد و انسان وارسته ای است از قول مردی مؤمن و نيك سيرت و پای بند به اصول الهی نقل كرد كه من چندين بار به دستورالعملی كه حاج شيخ عباس نوشته است ، عمل كردم ولی آنان را كه می خواستم در خواب نديدم ، از جناب شيخ دلگير شدم و پيش خود گفتم چرا پاره ای از امور كه اثر و نتيجه ندارد در مفاتيح آمده است ؟!

شبی محدث قمی را در عالم رؤيا ديدم ، پس از آن كه خود را معرفی كرد ، فرمود : از من دلگير نباش من آن مسأله را بر اساس روايات نوشته ام . ولی شايد برخی از مردگان در عالم برزخ گرفتار رنج و محنت باشند و اگر به آن صورت به خواب اشخاص بيايند برای آبروی آنان زيان داشته باشد به اين خاطر حضرت حق نسبت به آنان آبروداری می كند و اجازه نمی دهد در خواب ديده شوند و شايد سبب خواب نديدن ، حجابی در باطن آرزومند خواب ديدن اشخاص باشد و آن حجاب مانع خواب ديدن اشخاصی كه انسان مايل است آنان را در خواب ببيند گردد !

 

داستانی از تواضع اميرالمؤمنين (عليه السلام)

حضرت امام عسكری (عليه السلام) می فرمايد : آگاه ترين مردم به حقوق برادران دينی و سخت كوش ترينشان در برآوردن حاجات آنان ، برترينشان از نظر شأن و مقام نزد خدا هستند و هركس در دنيا به برادران دينی اش تواضع و فروتنی كند نزد خدا از صديقين به شمار می آيد و شيعه به حق علی بن ابی طالب (عليه السلام) است .

سپس حضرت عسكری (عليه السلام) می فرمايد : دو برادر دينی علی (عليه السلام) ـ پدر و فرزندی ـ مهمان آن حضرت شدند . امام برای خدمت به آنان برخاست و مقدمشان را گرامی داشت و هر دو را بالای مجلس نشاند و روبروی آنان نشست ، سپس فرمان داد برای هر دو غذا آوردند و آنان از آن غذا خوردند . آن گاه قنبر طشت و آفتابه و حوله ای آورد و خواست دست پدر را بشويد ، حضرت از جا جست و آفتابه را از دست قنبر گرفت تا آب روی دست آن مرد بريزد . مرد دستش را به خاك ماليد و گفت : يا اميرالمؤمنين ! خدا مرا ببيند كه تو بر دست من با اين مقام و عظمتت آب می ريزی ؟! حضرت فرمود : بنشين و دستت را بشوی ; زيرا خدا تو را و برادر دينی ات را می بيند كه در اين زمينه ها امتيازی به تو ندارد و در خدمت به تو فضيلتی برای او نيست ، برادر دينی ات می خواهد با شستن دست تو در بهشت زمينه خدمت به نفع خودش فراهم سازد ، آن هم خدمتی ده ها برابر عدد اهل دنيا و بر شمار خدمتكارانی كه در دنيا هستند !

پس مرد نشست و علی (عليه السلام) به او گفت : تو را به حقی كه از من می شناسی و آن را عظيم و بزرگ می شماری و تواضعی كه برای خدا داری تا به آن پاداشت دهند سوگند می دهم كه مرا به آنچه كه از خدمتم به تو افتخارت داده اند واگذاری و آنچنان با آرامش دستت را به وسيله من بشويی كه گويا قنبر آب روی دستت می ريزد !

آن مرد تسليم تواضع علی (عليه السلام) شد و دستش را با آب ريختن اميرالمؤمنين (عليه السلام)شست . وقتی كار تمام شد آفتابه را به فرزندش محمد بن حنفيه داد و فرمود : پسرم اگر فقط فرزند اين مرد مهمان من بود من خود آب به روی دستش می ريختم ولی خدای عزّ و جلّ نمی پسندد كه بين پدر و پسر را چون با هم هستند فرق نگذارم ، پدر به روی دست پدر آب ريخت و بايد در اين موقعيت پسر روی دست پسر آب بريزد . پس محمد حنفيه به روی دست پسر آب ريخت و پسر دستش را شست . آن گاه حضرت عسكری (عليه السلام)فرمود : كسی كه علی (عليه السلام) را در تواضع و فروتنی پيروی كند شيعه واقعی او است(131) .

 

داستانی از توكل يك انسان باايمان

عبدالله هبيری كه از شخصيت های ايمانی و انسانی خدمتگذار و دلسوز بود ساليانی چند فقط به خاطر خدمت به مردم و پيش گيری از ظلم در ادارات بنی اميه كارگزار بود . پس از سقوط بنی اميه بيكار شد و از خدمت رسانی به مردم باز ماند و پس از هزينه كردن آخرين حقوق مالی اش در مضيقه و تنگدستی افتاد .

روزی از شدت تنگدستی و بيكاری به در خانه احمد بن خالد وزير مأمون كه مردی بداخلاق و تندخو بود آمد . احمد كه او را می شناخت از ديدن او بسيار ناراحت شد و به او اعتنايی نكرد ، عبدالله به طور مكرر به خانه وزير مراجعه كرد ولی پاسخی نشنيد و محبتی نديد . احمد كه از پی در پی آمدن عبدالله به ستوه آمده بود به غلامش گفت او را به هر صورتی كه می دانی از در خانه من بران و به او اعلام كن كه من هيچ گونه كمكی به تو نخواهم كرد !

غلام كه عبدالله را آدم باشخصيت و انسان باوقار و بزرگواری می ديد از دادن آن پيام تلخ خودداری كرد و خود از نزد خود سه هزار دينار طلا به خانه عبدالله برد و گفت : وزير سلام رساندند و گفتند اين مقدار پول را مصرف كنيد كه برای آينده هم فكری خواهيم كرد .

عبدالله گفت : من به گدايی در آن خانه نيامدم ، نيازی به پول وزير ندارم ، من اعتماد و توكلم به خداست ، خدا كليد حلّ مشكلات مشكل داران را به دست اهل قدرت و مكنت و ثروت و مال و منال قرار داده است ، امروز كه احمد بن خالد وزير مملكت است ، كليد حل مشكل من از جانب خدا در دست اوست . من اگر در خانه او می آيم به شخص خودش كار ندارم ، مرتب می آيم كه اگر كليد حل مشكل من در دست اوست از آن دست بيرون آورم و اگر نيست پس از ثابت شدنش رفت و آمدم را قطع می كنم ، پول را به صاحبش برگردان كه من فردا هم به محل نخستوزيری خواهم آمد .

احمد بن خالد روز ديگر چون چشمش به عبدالله افتاد ، بسيار ناراحت شد و به نديمش گفت : مگر پيام مرا به او نرساندی ؟ غلام داستان برخوردش را با عبدالله گفت . وزير به خشم آمد و گفت : با قدرتی كه در اختيار دارم به حسابش خواهم رسيد !

احمد بن خالد هنگامی كه پس از گفتگويش با غلام وارد بر مأمون شد ، مأمون گفت : يكی دو روز است تصميم دارم برای استان مصر كه استانی ثروتمند است استانداری بفرستم . به نظر تو چه شخصی برای آن منطقه لياقت دارد ؟

نخستوزير كه تصميم داشت يكی از دوستان نزديكش را معرفی كند و به قول معروف رابطه را بر ضابطه ترجيح دهد خواست بگويد عبدالله زبيری ، زبانش بی اختيار پيچانده شد و گفت : عبدالله هبيری . مأمون گفت : مگر عبدالله هبيری زنده است ؟ او مردی است عاقل و كاردان و برای اين پست بسيار مناسب است . وزير گفت : او دشمن خاندان بنی عباس است . مأمون گفت : آنقدر به او محبت می كنيم تا دوست ما شود . وزير گفت : او به سن كهولت رسيده و برای اين پست شايسته نيست . مأمون گفت : او عقل فعال و دنيايی از تجربه است ، فعلا سيصد هزار درهم جهت خرج سفر در اختيارش بگذار تا به مصر رود و به كارگردانی آن منطقه حاصل خيز مشغول شود .

لقمان حكيم در پايان موعظه اش به فرزندش فرمود : بايد عقل ملاح كشتی زندگی و قطب نمايش دانش و علم و سكّانش صبر باشد(132) ، بی ترديد اين گونه زندگی كه كشتی اش تقوا و بارش ايمان و بادبانش توكل و ملاحش عقل و قطب نمايش دانش و سكّانش صبر باشد زندگی معقول و پربار و مفيدی است و ساحل نجاتش بهشت الهی است .

 

داستانی از زيان شكستن سكوت

دو لك لك و يك لاك پشت در صحرايی سبز و خرم و در كنار درختانی پربار و چشمه ای از آب خوشگوار و رودی سرشار از مايه حيات ، روزگار به خوشی می گذراندند .

دو لك لك با فرا رسيدن فصل خزان و هجوم باد پاييزی به محلی ديگر كه دارای هوای مطبوعی بود و در آنجا آذوقه و غذا به وفور وجود داشت ، سفر می كردند و در اواسط بهار و سرسبزی صحرا به جايگاه اصلی باز می گشتند .

لاك پشت از غيبت چند ماهه دو يار ديرين خود غم و غصه داشت و علاقه مند بود همراه آن دو دوست مهربانش ييلاق و قشلاق كند .

نزديك فصل خزان از دو لك لك درخواست كرد كه او را همراه خود به منطقه ای كه از خزان و سرمای زمستان در امان است ببرند .

به او گفتند : با اين كيفيتی كه تو حركت می كنی همراهی با ما برايت ميسر نيست ; زيرا ما اين سفر را در مدتی كوتاه و طی چند روز به پايان می بريم و برای تو اين قدرت نيست كه مسير سفر را حتی در طول چند ماه طی كنی ، اگر علاقه داری با ما در اين سفر همراه شوی بايد در برابر نقشه ای كه ما برای بردن تو داريم تسليم محض باشی و هرگز در طول سفر دهان برای سخن گفتن باز نكنی و سكوت حكيمانه و عاقلانه را نشكنی ; زيرا شكستن سكوتت با هلاكتت مساوی خواهد بود .

لاك پشت به دو يار مهربانش قول داد در طول سفر از سكوت دست برندارد و زبان به سخن گفتن باز نكند و از فضولی در برابر نقشه آنان بپرهيزد .

دو لك لك چوبی كوتاه و مناسب آوردند و به لاك پشت گفتند تو وسط اين چوب را با دهانت محكم بگير و ما هم دو سر چوب را با پای خود محكم می گيريم و سپس به پرواز می آييم و تو را به اين صورت بدون كندی و معطّلی به قشلاق می بريم .

دو لك لك ، لاك پشت را با خود برداشتند و با پروازی تيز به سوی محل مورد نظر به حركت درآمدند . در راه از بالای قريه ای در حال عبور بودند كه اهل قريه با ديدن اين منظره شگفت زده شدند و گفتند اين چه داستانی است  ؟ دو لك لك لاك پشتی را اسير خود كرده و با مقيد كردنش به چوبی خشك او را با خود به سفر می برند ! لاك پشت از سخن اهل قريه دلگير شد ، خواست پاسخ آنان را بدهد ، مجبور به باز كردن دهان شد ، باز كردن دهان همان و از اوج هوا به زمين افتادن همان و به هلاكت رسيدن همان !!

آری ، سزای زبان درازان و قانون پردازان در برابر قرآن كه می خواهد انسان را به اوج معنويت و رشد و كمال پرواز دهد و دنيا و آخرتی آباد برای او بسازد جز سرنگونی و نگونساری و هلاكت چيزی نيست ، به همين خاطر قرآن مجيد می گويد : در برابر من فقط گوش باشيد ، برای به هوش بودن و عمل كردن ، و سكوت باشيد برای نجات يافتن ، تا مورد رحمت خدا قرار گيريد و به سعادت دنيا و آخرت برسيد .

 




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^