فارسی
جمعه 10 فروردين 1403 - الجمعة 18 رمضان 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

دو دوست حقيقی و دو يار واقعی

سعيد بن مسيب مجمع كمالاتی چون بندگی و زهد و پارسايی و فقه و حديث بود .

امام رضا (عليه السلام) به تشيع واقعی او گواهی داده است و امام سجاد (عليه السلام)درباره او فرمود :

سعيد بن مسيب نسبت به معارف گذشته داناترين مردم زمان خود  بود  .

و امام صادق (عليه السلام) درباره او فرمود :

او از افراد مورد اطمينان علی بن الحسين (عليه السلام) بود  .

سعيد دختری داشت دارای جمال ظاهری و باطنی ، عبدالملك بن مروان دختر او را برای فرزندش هشام خواستگاری كرد ولی او به فرماندار مدينه كه واسطه اين ازدواج بود گفت : من ابداً به اين ازدواج رضايت نمی دهم و دختر به فرزند پادشاه مملكت نمی دهم ! !

روزی به يكی از شاگردانش كه نزد او معارف الهی می آموخت گفت : چرا چند روزی است به درس نمی آيی ؟ گفت : استاد ! همسر جوانم از دنيا رفت و من در اين چند روز سرگرم امور او بودم به اين خاطر از كلاس درس باز ماندم ، استاد گفت : بدون همسر به سر نبر ، تا دير نشده ازدواج كن ، گفت : استاد ! من از مال دنيا دو درهم بيشتر ندارم و برای من قدرت اقتصادی جهت ازدواج وجود ندارد ، استاد گفت : غصه مال دنيا را نخور سپس عقد دخترش را برای شاگردش خواند و وی را از رنج تنهايی نجات داد و به زندگی دلخوش كرد .

شاگردش می گويد : استاد چهل سال بود به خانه كسی وارد نشده بود ولی آن روز كه دخترش را برای من عقد كرد وقت غروب در زد ، هنگامی كه در را باز كردم ديدم سعيد است دخترش را آورده و دستش را در دست من گذارد و رفت ! !

گفتم : دختر ! از سرمايه و زينت و زيور چه داری ؟ گفت : حافظ همه قرآنم ! گفتم : مهريه چه می خواهی ؟ گفت : حديثی به من بياموز ، گفتم :

« جهادُ المَرأَةِ حُسْنُ التَبَعُّلِ ».

جهاد زن ، به صورتی نيكو شوهرداری كردن است .

سعيد بن مسيب كه از پرورش يافتگان مكتب اهل بيت (عليهم السلام) و عاشق امام سجاد (عليه السلام) و محصولی نيكو از شجره طيبه دين است می گويد :

مدينه دچار قحطی و خشكسالی شد و مدتی زياد از باران رحمت محروم گشت .

مردم به نماز استسقا و دعا و انابه به بيابان رفتند ، من هم همراه آنان به محل نماز و دعا آمدم ولی آن جمعيت را لايق اجابت دعا و نزول باران نديدم .

غلامی سياه چهره را مشاهده كردم كه در كنار تپه ای سر بر خاك نهاده و با حالی خوش و نيتی پاك و اخلاصی ملكوتی برای نزول باران دعا می كند ، دعای او مستجاب شد ، منطقه را ابر باران زا گرفت و باران به شدت از آسمان بر زمين ريخت .

او پس از دعا به سوی شهر حركت كرد ، او را دنبال كردم تا محل زندگی اش را بشناسم و به او ارادت ورزم ، نزديك حرم پيامبر (صلی الله عليه وآله) وارد خانه امام سجاد (عليه السلام)شد .

به محضر حضرت مشرف شدم و او را از حضرت درخواست نمودم كه به من ببخشد و من او را به خانه خود انتقال دهم و در خدمتش باشم .

حضرت فرمان داد همه غلامان را حاضر كردند ولی او در جمع آنان نبود ، گفتم : هيچ يك از اينان را نمی خواهم زيرا كسی كه مورد نظر من است در ميان ايشان نيست ، به حضرت گفتند : تنها غلامی كه مانده ، خدمتكار اصطبل است ، فرمود : او را هم آوردند .

به حضرت گفتم : اين غلام منظور من است ، حضرت فرمود : غلام ! تو را به سعيد بخشيدم ، به شدت به گريه نشست و گفت : سعيد ! مرا از
زين العابدين (عليه السلام) جدا مكن ، من يك لحظه تاب فراق محبوبم را ندارم .

او را رها كردم و رفتم پس از رفتن من ، سر به سوی خدا برداشته و به خاطر فاش شدن رازش از حضرت حق طلب سفر به آخرت نموده بود ، چيزی از اين داستان نگذشت كه امام سجاد (عليه السلام) برای تشييع جنازه غلام دنبال من فرستاد ! !

دوستان و عاشقان اهل بيت (عليهم السلام) و مطيعان آن بزرگواران كه برای هدايت انسان از جانب خدا گمارده شده اند ، دارای شخصيتی نوری و ملكوتی اند و وجودشان و منش و رفتارشان چون به محور حق می چرخد در حقيقت هماهنگ با كلّ نظام هستی هستند و اين هماهنگی سبب معروف بودن آنان نزد همه موجودات هستی و محبوبيتشان در پيشگاه آسمانيان و زمينيان وابسته به حق است .

در زيارت امين الله آمده :

« مُحِبَّةً لِصَفْوَةِ أَوْلِيائِكَ مَحْبُوبَةً فِی أَرْضِكَ وَسَمائِكَ . . . مُشْتاقَةً إِلی فَرْحَةِ لِقائِكَ » .

خدايا مرا عاشق و دوستدار برگزيده اوليائت قرار ده و محبوب و معشوق در ميان زمينيان و آسمانيان فرما . . . و به شادی ديدارت مشتاق كن .

« أَبْوابَ الاِْجابَةِ لَهُمْ مُفَتَّحَةٌ » .

و درهای اجابت دعا به روی اينان باز است .

اين هماهنگی معنوی و ظاهری مايه رشد آنان و رسيدنشان به اوج شخصيت و استقامت و پايداری شان در دين و اجابت دعايشان در دنيا و آخرت است .

انسانی كه به خاطر دوری از خدا و آشنا نبودن با پيامبران و امامان در وادی انحراف قدم می زند ، باطنش به انواع رذائل آلوده و ظاهرش در انواع گناهان غرق است ، با همه نظام هستی ناهماهنگ و بلكه وصله ای ناجور در نظام آفرينش است .

او دارای حركت نزولی است و نهايتاً اگر بيدار نشود و توبه نكند به بی نهايت پوچی و پوكی می رسد .

او نمی تواند محبوب دل های پاك گردد و در مشكلات پيچيده فرياد رس ندارد و دعايش ـ به فرض اين كه دعا كند ـ به اجابت نمی رسد .

ماه شب چهارده برای كسی نصف می شود و چاه خشك با آب دهان كسی پر آب می گردد و درخت خشك با تكيه دادن كسی سبز برمی گردد كه وجود و اطوار و رفتار و اخلاقش و ظاهر و باطنش به خاطر ايمان و اخلاق حسنه و عمل صالح هماهنگ با همه نظام هستی است .

 

علی(عليه السلام) ونيازمند

روزی تهيدستی به در خانه اميرالمؤمنين علی (عليه السلام) آمد ، حضرت به فرزندش خطاب فرمود : حسن عزيزم به مادرت بگو پولی به اين تهيدست بدهد .

امام حسن (عليه السلام) گفت : پدرم ! ما بيش از شش درهم نداريم كه بايد با آن آرد بخريم و نانی بپزيم ، چگونه اين مبلغ را به اين تهيدست بپردازيم؟ ! .

علی (عليه السلام) فرمود : فرزند بزرگوارم ! بدان مؤمن واقعی كسی است كه به آنچه در دست خداست بيش از آنچه نزد خود اوست اطمينان كند سپس فرمود : شش درهم را به تهيدست بدهيد .

امام (عليه السلام) هنوز چند گامی از خانه دور نشده بود كه به مردی برخورد در حالی كه شتری را در معرض فروش گذاشته ، به صاحب شتر فرمود : شترت به چند ؟ گفت : صد و چهل درهم ، حضرت فرمود : من آن را می خرم ولی پول آن را هشت روزه می پردازم ، صاحب شتر پذيرفت و خريد و فروش انجام گرفت .

از اين معامله چيزی نگذشت كه مرد رهگذری آن شتر را كه در كناری بسته بود ، ارزيابی كرد و مشتاق خريد آن شد ، به حضرت گفت : اين شتر را چند می فروشی ؟ علی (عليه السلام) فرمود : دويست درهم ، رهگذر گفت خريدم وقيمت شتر را به حضرت داد ، حضرت صد و چهل درهم از دويست درهم را برای فروشنده شتر فرستاد و با شصت درهم ديگر به خانه آمد ، حضرت زهرا (عليها السلام)پرسيد اين پول ها از كجاست ؟ فرمود : اين شاهدی است بر كلام خدا كه بر پدرت نازل شده است :

 مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا . . . .

هر كس كار نيك بياورد ، پاداشش ده برابر آن است . . .

 

عنايت حضرت امام رضا  (عليه السلام)

با اهل معنايی كه از عبادت عاشقانه و خدمت خالصانه به ويژه خدمت جانانه به مادرش كه از پا افتاده بود بهره كافی داشت ، آشنا شدم .

گاه گاهی برای بهره معنوی به زيارتش می رفتم و علاوه بر اين كه از معنويتش سود می بردم ، از دانش و بينش سرشارش نيز بهره مند می شدم .

روزی در حالی كه در اوج حال معنوی بود و در فضايی نورانی و عرفانی قرار داشت ، برايم نقل كرد :

با عالمی وارسته و دانشمندی بصير و عارفی خبير كه در امور روحی و نفسی فراوان كار كرده بود ، آشنا شدم و به رفت و آمد با او توفيق پيدا كردم .

آن عالم فرزانه در ايام تابستان به زيارت امام رضا (عليه السلام) در مشهد مقدس مشرف شد ، پس از بازگشت از مشهد به زيارتش رفتم تا از ره آوردهای معنوی سفر برايم بگويد .

داستان سفر را چنين شروع كرد : چند سالی بود كه به زيارت امام رضا (عليه السلام)موفق نشده بودم ، دل تنگی عجيبی مرا گرفته بود ، خانواده ام هم اصرار داشتند آنان را به مشهد ببرم ، از آنجا كه در ميان ميوها به هلو علاقه فراوانی داشتم به آنان وعده دادم چون فصل رسيدن هلو برسد آنان را به مشهد كه باغات اطرافش هلوهای ناب دارد ببرم !

در ايام رسيدن هلو اهل و عيالم را به مشهد بردم ، در خانه ای آنان را مستقر كردم و پس از استقرار جهت استراحت و سپس زيارت در رختخواب آرام گرفتم .

چون خوابم برد ، خواب ديدم وارد صحن مسجد گوهر شاد شدم و به قصد زيارت به سوی كفشداری كه هنگام ورود در جانب راست مسجد است رفتم ، كفش خود را به كفشداری دادم و آماده رفتن به حرم شدم ، ناگهان چشمم به در بزرگی افتاد كه چهره ای نورانی و با ادب كنار آن در ايستاده بود ، به او گفتم : اين در به كجا باز می شود ، گفت : به سالنی كه در آن مجالس معنوی برگزار می شود و درباره نفس و روح و باطن انسان سخن به ميان می آيد و اكنون جلسه ای برپاست كه وجود مبارك امام رضا (عليه السلام) در آن حضور دارند و بحثی معنوی در ميان است ، به دربان گفتم : من هم از اين دانش اندك بهره ای دارم ، برايم اجازه ورود به اين مجلس بخواه ، دربان با كمال ادب پذيرفت به درون مجلس رفت و پس از چند لحظه برگشت و گفت : امام رضا (عليه السلام) فرمودند : اول شكم از هلو سير كن ، سپس به زيارت ما بيا ! !

آری ; قصد زيارتم با قصد هلو خوردن مخلوط بود و مولايم به هدايت من عنايت فرمود كه از آن به بعد نيت زيارتم را از هوا و هوس خالص گردانم .

 

زهير بن قين بجلی

زهير بن قين بجلی از شجاعات عرب ، رئيس قبيله و چهره ای سرشناس بود ، مكتب اعتقادی و عملی اش عثمانی بود و در فضای آن مكتب زندگی می كرد .

او امام حسين (عليه السلام) را نمی شناخت و به آن منبع فيوضات ، معرفت و آگاهی نداشت و به اين خاطر عثمانی مسلك بود و در مسير مكه به كوفه علاقه نداشت با حضرت ديدار كند . او سعی داشت هر كجا كاروان حسينی اطراق می كند او به حركتش ادامه دهد ، و از هر نقطه امام حسين (عليه السلام) به حركت ادامه می دهد او اطراق نمايد . ناخواسته دو كاروان در يك منزل با هم خيمه استراحت زدند ، چون هنگام ظهر زهير دست به سفره غذا برد ، سفير امام حسين (عليه السلام) وارد خيمه او شد و گفت : حسين را اجابت كن ! زهير گفت : مرا با حسين كاری نيست ، همسرش از پس پرده خيمه به او نهيب زد كه تو را شرم نمی آيد دعوت حسين را اجابت نمی كنی ؟ !

به تحريك همسر شايسته و صالحه اش به سوی خيمه امام حسين (عليه السلام)رفت ، لحظاتی نورانی با امام حسين (عليه السلام) نشست ، در همان چند لحظه با توفيق حق به امام حسين (عليه السلام) معرفت پيدا كرد و آن وجود ملكوتی را شناخت و با همه وجود عاشق او شد چون همه زيبايی های معنوی و الهی را در او ديد ; از آن لحظه از امام حسين (عليه السلام) جدا نشد تا روز عاشورا با سپر قرار دادن خويش در برابر حسين (عليه السلام) برای ادامه اقامه نماز آن حضرت و مصون ماندن آن جناب از تيرباران دشمن ، به شرف شهادت نائل شد و نام خود را در ميان عاشقان حق و حقيقت در جريده هستی ابدی و جاودانه كرد .

آن دل كه ز عشقْ چو غنچه شكفتهر نكته كه گفتْ ز حسن تو گفت

بيدار غمت از صبح ازل *** تا شام ابد ، يك لحظه نخفت

گوشِ دل هر هشيار دلیْ *** هر نغمه شنفت هم از تو شنفت

مژگانِ منِ دل رفته ز دست *** جز خاك ره كوی تو نَرُفت

از اشك و سرشك روان دلم *** پيداسْت حقيقتِ رازِ نهفت

آن دل كه نگشته زطاقت طاق *** حاشا كه بود با عشق تو جفت

اين غم كه نصيب مفتقر است *** هرگز ندهد از دستْ به مفت

انسان با رفاقت و همنشينی با يار موافق و نشست و برخاست با اوليای الهی و ورود به جمع پاكان ، از پستی حالات بشری به قله عبوديّت و بندگی می رسد و از صفات ناسوتيه خالی می شود و به صفات لاهوتيه آراسته می گردد ، اين حقيقت در دعای پاكان عالم آمده است :

« وَفَّقَنا اللهُ وَايّاكُم للتَرَقّی مِن حَضيضِ البَشَريَّةِ إلی ذَروَة العُبوديَّةِ ، وَرَزَقَنا اللهُ واياكُم لِلتَّخَلّی عَن صِفاتِ النّاسُوتِيَّةِ والتَّجَلِّی ِبالصِّفَاتِ اللاّهُوتِيّة » .

 

اوج جوانمردی

محمد بن ابی عمير از چهره های معروف شيعه و از ياران حضرت موسی بن جعفر (عليه السلام) بود .

وی به جرم اين كه نام شيعيان را می دانست و در اختيار حاكم
بنی عباس قرار نداد ، مورد خشم قرار گرفت تا آنجا كه تمام دارايی اش را مصادره و خودش را به چهار سال زندان محكوم نمودند ! !

زمانی كه دوران محكوميتش به پايان رسيد ، او را احضار كردند و دوباره اسامی شيعيان و آدرس هر يك را از وی خواستند . محمد بن ابی عمير اين بار نيز از فاش كردن نام شيعيان و آدرس آنان خودداری كرد .

به دستور حاكم بنی عباس به اندازه ای با چوب و تازيانه بر بدنش زدند كه خون از هر طرفش جاری شد و به صورت نيمه جان بر زمين افتاد و بعد از آن تا مدتی طولانی بدنش مجروح و زخم آلود بود و از آن بدتر كمترين سرمايه و مايه ای نداشت كه با آن به كسب مشغول شود و گشايشی برای زن و فرزندش در امر معاش ايجاد نمايد .

روزی شنيد درِ خانه اش را می زنند ، هنگامی كه در را باز كرد با مردی روبرو شد كه كيسه ای محتوی ده هزار درهم در دست داشت و به محمد گفت : اين كيسه را از من بستان .

آورنده پول يكی از تجار ورشكسته ای بود كه از گذشته با وی آشنايی داشت و طرف داد و ستد او بود و معادل اين مبلغ به ابن ابی عمير بدهی داشت . به او گفت : تو كه ورشكسته بودی ، اين پول ها را از كجا آوردی ؟ آيا ارثی نصيب تو شده ؟ بدهكار گفت : نه ، محمد گفت : آيا كسی به تو بخشيده ؟ گفت : نه ، گفت : آيا ملك و باغی داشته ای كه از راه فروش آنها اين پول ها را به دست آورده ای ؟ گفت : نه ، پرسيد پس از كجا آورده ای ؟

گفت : با اين كه خود ورشكسته و تهيدست بودم ، فكر كردم تو سال ها گرفتار زندان و شكنجه بوده ای و همه سرمايه ات از دست رفته و اكنون كه آزاد شده ای نه سرمايه كسب داری و نه توانايی كار و تهيه معاش ، به اين خاطر دلم به حالت به رقت آمد و خانه ای كه محل زندگی خود و عائله ام بود فروختم و اينك پول خانه است كه آورده ام تا قرض خود را به تو بپردازم .

محمد گفت : وضعم همين گونه است كه تو فكر كرده ای و هم اكنون هم نيازمند به يك درهم از اين پول ها هستم ولی به خدا سوگند يك درهم آن را نمی پذيرم زيرا از امام صادق (عليه السلام) برايم روايت شده كه آن حضرت فرمود : قرض موجب آن نمی شود كه انسان خانه و زادگاهش را از دست بدهد و به خاطر آن بی خانه شود ، الآن برگرد و پول ها را به صاحبش برگردان و خانه ات را پس بگير .

 

اوج رفاقت انسانی و الهی

صفوان بن يحيی از اصحاب و معاشران امام موسی بن جعفر و امام رضا و امام جواد (عليهم السلام) بود ، او نزد امام رضا (عليه السلام) مرتبه و منزلتی شريف داشت و مقام بلند پايه وكالت از امام رضا و امام جواد (عليهما السلام) را نسبت به امور دين و دنيای مردم به خود اختصاص داده بود .

او در همه مراحل زندگی مطمئن ترين فرد مردم روزگارش و عابدترين آنان بود و شبانه روز صد و پنجاه ركعت نماز می خواند .

مقامش در زهد و عبادت ، مقام ويژه و خاصّی بود ، پايداری و استقامتش در دين نظير نداشت .

گروه واقفيه مال فراوانی به او پيشنهاد كردند كه از پی آن دست از دينش بردارد و به آنان بپيوندد ولی او نپذيرفت و سلامت دينش را حفظ كرد .

او در امر كسب و تجارت با عبدالله بن جندب و علی بن نعمان شريك بود ، آورده اند كه هر سه نفر در كنار بيت خدا هم پيمان شدند كه هر يك از آنان از دنيا رفت آن كه زنده مانده از جانب آن كه از دنيا رفته همه نمازهايش را بخواند ، و روزه هايش را بگيرد و زكات مالش را بپردازد ! ! آن دو نفر مردند و صفوان شبانه روز صد و پنجاه ركعت نماز برای خود از جانب آن دو بجای می آورد و در سال سه ماه روزه می گرفت ، يك ماه برای خودش در ماه رمضان و دو ماه برای دو دوستش و از سوی خود و به نيابت آن دو نفر سه بار زكات می پرداخت و هر چه را در راه خدا هزينه می كرد يك بخش برای خود و دو بخش مانند آن را از جانب آن دو به مصرف می رسانيد.

 

حفظ پاكی و پاكدامنی در فضای عشق

جوانی در حالی كه در تب عشق می سوخت و از فشار حفظ عفت و پاكدامنی به خود می پيچيد ، برای چاره جويی به محضر مبارك امام صادق (عليه السلام) مشرف شد .

او با همه وجود عاشق و دل بسته كنيز ماهروی همسايه شده بود ، جريان عشق ، از يك نگاه عادی و معمولی در رهگذر آغاز شد و قرار و آرام را از جوان برده بود ، او از امام درخواست داشت در اين مشكل سنگين به او ياری دهد و راهی برای نجاتش از اين مسأله به او بنماياند .

حضرت فرمود : هرگاه بار ديگر چشمت به آن كنيز افتاد با گفتن اين جمله : « أسئل الله من فضله » و مداومت بر آن ، از مقام فضل و كرم پروردگار ، حل اين مشكل را درخواست كن .

جوان به گفته حضرت عمل كرد ، چند روزی نگذشت كه صاحب كنيز به ديدن جوان رفت و گفت : برای من سفری پيش آمده است كه ناگزير از رفتن هستم ولی مانع از رفتنم وجود كنيز من است .

من نه می توانم او را همراه خود به سفر ببرم و نه می توانم وی را در خانه ، تنها بگذارم ، اينك از تو می خواهم او را در خانه خود نگهداری كنی تا من از سفر بازگردم زيرا به ديگری اعتماد ندارم كه او را نزد وی بگذارم .

جوان صالح پاك دامن كه يگانه آرزويش رسيدن به وصال كنيز بود و بايد از چنين پيش آمدی با همه وجود استقبال می كرد ، از پذيرفتن اين مطلب عذر خواست .

گفت : كسی در خانه ام نيست كه از كنيزت مراقبت كند و شايسته هم نيست كه من و او به تنهايی در جای خلوتی قرار گيريم زيرا ممكن است من در خطر گناه افتم و نتوانم خود را حفظ نمايم بنابراين از تن دادن به اين كار پوزش می خواهم .

صاحب كنيز گفت : من كنيز را به قيمت مناسبی به تو می فروشم كه هر گونه تصرفی در او برای تو مشروع باشد مشروط به اين كه تو پول آن را بر عهده خود ضمانت كنی و آنگاه كه بازگشتم خود كنيز رابابت پولی كه به عهده گرفته ای به من برگردانی .

جوان اين پيشنهاد را قبول كرد و مدت ها كنيز در اختيار او بود تا بهره خود را از او برگرفت .

چند روزی پيش از بازگشتن صاحب كنيز كارگزاران حاكم از بودن چنان كنيزی نزد آن جوان با خبر شدند و به هر وسيله ای كه بود او را برای حاكم از وی گرفتند و دو سه برابر قيمتش به آن جوان پول پرداختند .

هنگامی كه صاحب كنيز از سفر آمد سراغ كنيزش را گرفت ، جوان حقيقت مطلب را شرح داد و همه پول ها را تسليم صاحب كنيز كرد ، آن مرد گفت : اكنون كه چنين شده من همان مقدار پولی را كه تو ضامن شده ای برمی دارم و بقيه آن ، حلال خودت باد !

جوان در اين ماجرا به خاطر دينداری و پاك دامنی و حفظ عفت نه تنها از فضل خدا در مورد كامرانی از كنيز بهره مند شد ، بلكه پول قابل توجهی هم نصيبش گرديد و به زندگی اش كمك كرد.

 

در قلّه عشق به فضايل

دارميه زنی با شعور و با معرفت و آگاه و عامل به اسلام و در قله عشق به اميرالمؤمنين علی (عليه السلام) كه دارای همه فضايل است ، قرار داشت .

او منزلش در جحون بود ، زنی بود دلير و نترس ، مهر و محبت به علی (عليه السلام) در دلش ريشه دوانده بود و همواره دم از عدالت و ولايت علی (عليه السلام) می زد ، در جنگ صفين سربازان را بر ضد معاويه كه از هر جهت دشمن حق بود، می شورانيد و سخنرانی های حماسی و شورانگيزی می كرد.

چرخ روزگار به مرام معاويه می گردد ، بر كرسی حكومت و شاهی تكيه می زند ، سالی با مراقبان و محافظان مخصوص خود به مكه می رود و آنجا از آن زن سراغ می گيرد كه آيا مرده است يا هنوز زنده می باشد ، گفتند : زنده و سالم است ، گفت : او را احضار كنيد ، همين كه او را آوردند و معاويه چشمش به او افتاد ، گفت :

ای دختر حام ! اينجا به چه كار آمده ای ؟ !

دارميه گفت : تو می خواهی مرا تحقير كنی و سرزنش نمايی ، من از بنی كنانه می باشم نه از حام و نام من دارميه جحونيه است ،

معاويه گفت : راست می گويی ، آيا می دانی به چه منظور تو را احضار كرده ام ؟

دارميه گفت : سبحان الله من كه غيب نمی دانم !

معاويه گفت : تو را احضار كرده ام بپرسم چرا علی را دوست داری و مرا دشمن می داری ؟ چرا او محبوب و من مورد نفرت و بغض تو هستم ؟

دارميه گفت : از اين پرسش صرف نظر كن !

معاويه گفت : نه ، نمی شود حتماً بايد پاسخ دهی !

دارميه گفت: حالا كه مجبورم، گوشه ای از سبب آن را برايت می گويم:

من علی (عليه السلام) را به اين خاطر دوست دارم كه در ميان مردم به عدل و داد ، رفتار می كرد .

من علی (عليه السلام) را به اين جهت دوست دارم كه حق مردم را به مردم می داد و در توزيع آن مساوات و برابری را رعايت می كرد .

اما با تو از آن رو دشمنم كه تو با كسی جنگيدی كه از تو به مراتب برتر و والاتر بود ، او به خلافت و حكومت از تو شايسته تر بود ، تو با او به ناحق از در ستيز و دشمنی درآمدی و با وی مخالفت كردی و خلافت را به ناحق تصاحب نمودی .

علی (عليه السلام) را به آن جهت دوست دارم كه پيامبر (صلی الله عليه وآله) او را به ولايت نصب كرد و همه او را دوست داشتند و همه پيروان راستين اسلام برای بزرگداشت او و پيامبر (صلی الله عليه وآله)به او احترام می گذاشتند .

با تو هم از آن جهت دشمنم كه به ناحق ، خون ها ريختی و در داوری هايت به جور و ستم داوری كردی ، قضاوتت نه از روی عقل بود و نه منطبق با مبانی اسلام و نه به طريقه رسول الله (صلی الله عليه وآله) بلكه با هوا و هوس خودت توأم بود .

من از اين رو علی (عليه السلام) را دوست دارم و تا پای جان هم با او هستم ، ولی از تو و كارهای تو خشم و نفرت داشته و تا هميشه هم خواهم داشت ،

معاويه گفت : ها ! از اين جهت شكمت بزرگ و پستان هايت بالا آمده و نشيمن گاهت چاق شده است ! !

اين صفات كه گفتی به مادر خودت سزاوارتر است تا به من زيرا من خودم شنيدم كه مادرت هند را با همين صفات برای مردان اجنبی معرفی می كردند !

معاويه چون ديد اين زن از بيان حقايق ترس و ابايی ندارد ، مجبور شد برخورد سياسی خود را عوض كند لذا برای جلب توجه او زبان به عذرخواهی گشوده ، گفت :

من از گفتن اين كلمات قصد توهين و جسارتی نداشتم بلكه منظورم تعريف و تمجيد بود و می خواستم تو را ستايش كنم .

پس از آنكه پوزش طلبيد پرسيد آيا خودت علی را ديده ای ؟

آری ; به خدا سوگند او را با دو چشم خود ديده ام .

معاويه گفت : چگونه او را ديدی ؟

او را چنان ديدم كه نه رياست فريبش داده بود و نه اين نعمت ها و تجملاتی كه تو را سرگرم كرده ، از خدا بی خبر و غافلش كرده بود .

معاويه اشاره كرد كه بس است !

او می ترسيد اگر اين زن شيردل چند جمله ديگر از فضائل و مناقب علی (عليه السلام) را بگويد ، مانده آبرويش نيز برباد رود و او را در انظار ديگران بی ارزش كند ، از اين جهت لب گزيد ! ! يعنی كه بس .

آنگاه كه معاويه او را دستور به سكوت داد ، دارميه گفت : بلی ; به خدا سوگند اين كلمات دل های مرده را زنده می كند و گرد و غبار تبليغات مسموم كننده را از آنها می زدايد ، اين سخنان چنان دل ها را روشن می كند كه روغن زيتون ظرف ها را با زدودن زنگ و تيرگی روشن می سازد .

معاويه گفت : تو راست می گويی و من نيز سخنان تو را تصديق می كنم ، اكنون بگو ببينم به من نياز داری ؟ !

دارميه گفت : اگر از تو چيزی بخواهم جواب مثبت می دهی ؟

معاويه گفت : آری !

دارميه گفت : من صد شتر قرمز موی از تو می خواهم كه شتران نر و ساربانشان نيز با آنها باشد .

معاويه گفت : برای چه می خواهی ؟

دارميه گفت : می خواهم با شير آنها ، خردسالان را سرپرستی كنم و با خود آنها بزرگسالان را احيا نمايم .

معاويه گفت : اگر اينها كه خواستی به تو بدهم مرا مانند علی بن ابی طالب دوست می داری ؟

دارميه گفت : نه ، به خدا سوگند ! بلكه كمتر از او هم دوست نخواهم داشت .

معاويه شعری خوانده ، گفت : هان ! ببين ، اين از بزرگواری ماست كه گناهان شما را نديده می گيريم و به شما بخشش می كنيم ، اگر علی بن ابی طالب بود پشيزی هم به تو نمی پرداخت .

دارميه گفت : بی ترديد علی (عليه السلام) اين كار را نمی كرد ، حتی يك مو از اين شتران را هم به من نمی داد زيرا او مال مسلمانان را چون تو تلف نمی كرد.

عشق اين زن را به انسان والايی كه جامع همه كمالات و فضايل بود با عشق زن غربی كه به هر هرزه ای به عنوان ستاره سينما و . . . و عشق زنان دست پرورده های تمدن ماشينی كه به هر معشوق پوك و پوچی است ، مقايسه كنيد تا ببينيد تفاوت دين داری و هماهنگی با قرآن و بی دينی و هماهنگی با هوا و هوس از كجا تا به كجاست .

 

پاسخ دندان شكن به ستمگران

أَرْوَی دختر عبدالمطلب است ، وی پير زنی است كمر خميده و سال خورده كه بی عصا راه رفتن برايش دشوار است .

روزی وارد دربار سلطنتی معاويه شد ، همين كه او را ديد به او گفت : مرحبا به تو ای خاله! حالت چطور است ؟

الحمد لله خوب است ولی از اين كه تو با بنی اعمام خود مخالفت ورزيده ، حق آنان را غصب كردی و خود را به ناحق رئيس مسلمين و زمامدار آنان خواندی به سختی ناراحتم .

از آن روز كه پيامبر از دنيا رفت ، طايفه تيم و عدی و طايفه امية حق ما را غصب كردند و ما را از حقوق خود باز داشتند و از آن روز كه شما بر تخت قدرت نشستيد و ما را با اين كه سزاوارتر بوديم گوشه نشين ساختيد ، رنج می برم .

مثال ما و شما چون قبطيان و پيروان فرعون شد و داستان علی بن ابی طالب هم مانند هارون پس از موسی .

در اين ميان عمرو بن عاص ـ كه از شيرين كارهای آن روزگار بود ـ به أرْوی اعتراض كرده ، گفت :

ای پيره زن ! خفه شو ، حرف نزن ، خرفتِ احمقِ ديوانه . . . و چند كلمه ديگر كه همه نشانه غضب و خشم او و نكوهش أرْوَی بود ، بر زبان جاری كرد .

ولی اين زن نه تنها خاموش نشد و نترسيد ، بلكه بيشتر و محكم تر سخن گفته ، پاسخ او را چنين داد :

ای زنا زاده ! تو چه می گويی ؟ به تو چه مربوط است ؟ تو مادرت در مكه از زنان زناكار بود كه با همه ، طرح معاشقه و دوستی ريخته بود و با همه با مبلغی بی نهايت اندك هم آغوش می شد ، آنها را از خود كامروا می نمود ، حالا به تو رسيده است كه به من اعتراض كنی ؟ !

تو كسی هستی كه وقتی به دنيا آمدی شش نفر ادعای پدری نسبت به تو داشتند ، چون از مادرت پرسيدند گفت : اين شش نفر همه با من نزديكی كرده اند ، بر اين اساس اين نوزاد به هر كدام شبيه تر است از اوست ، مادرت را خودم ديدم كه در روزهای منی با هر جوان فاجر و روسپی گری در می آميخت ! چون به عاص از ديگران شبيه تر بودی تو را به او ملحق ساختند و عمرو بن عاص گفتند .

اين زن همچنان هويت عمرو را بيشتر مشخص می كرد كه مروان سخن او را بريد و گفت :

پير زن ! فضولی نكن ، خفه شو ، بی شعور ، چه سخنانی به زبان می رانی ! حرف خودت را بزن !

أرْوَی يا بهتر بگوييم اين پرورده مكتب قرآن و رشد يافته در مدرسه اسلام ، اين آزاد زن ، اين افتخار زنان قدرتمند و با عفت اسلام ، لبه تيز تيغ سخن را متوجه او كرده ، گفت :

تو نيز مانند پسر عاص سخن می گويی ، ای كبود چشم ! ای سرخ مو ! ای كوتوله ! ای كسی كه اندام نامتناسب داری و از هر جهت به غلام حارث بن كلده شبيه تری تا به حكم ، زيرا او نيز كبود چشم و سرخ مو و كوتاه قد و بد شكل بود ، تو را چه رسد در كار ديگران دخالت كنی و فضولی نمايی ؟ !

من تو را می شناسم تو هيچ شباهت به پدر خود كه ادعای پدری بر تو را دارد نداری ، من پدرت را می شناسم كه دارای چنين و چنان اوصافی بود كه تو يا آن اوصاف را نداری و يا اين كه ضد آن صفات در تو وجود دارد ، پس بجای اين كه به من اعتراض كنی ، نخست برو از مادرت بپرس ببين پدرت كه بوده است ، تو را چه كار به كار من ؟ !

سپس روی به معاويه كرده ، و گفت :

ای معاويه ! به خدا سوگند تو باعث شدی كه اينان بر شؤون مردم مسلط شوند و جرات پيدا كنند ، تنها تو هستی كه ريسمان به دست آنان دادی تا به خود اجازه دهند با من چنين سخن بگويند .

معاويه با احترام از او دلجويی كرده ، گفت :

خدا از گذشته ها گذشته ، اكنون نيازی كه داری بخواه !

اروی گفت : من به تو نيازی ندارم ، آنگاه برخاست و از مجلس بيرون رفت .

معاويه خطاب به عمرو عاص و مروان كرده ، گفت : تف بر شما ! شما سبب شديد كه من امروز اين سخنان را بشنوم ; پس از آن بی درنگ كسی را فرستاد ، اروی را برگرداندند و گفت : حاجت خود را بخواه تا برآورم ،

أرْوَی گفت : به شش هزار دينار نياز دارم ، معاويه گفت : برای چه می خواهی ؟

گفت : دو هزار دينار می خواهم كه كاريزی احداث كنم تا بی نوايان بنی الحارث از آن ارتزاق نمايند ، دو هزار دينار می خواهم با آن جوانان تهيدست از بنی الحارث را زن دهم ، دو هزار دينار ديگر را می خواهم تا برای رفع بعضی گرفتاری ها به كار برم .

معاويه گفت : شش هزار دينار به او بپردازيد ، آنگاه كه اروی خواست از كاخ او بيرون آيد ، معاويه گفت :

اين من بودم كه دستور دادم تا اين وجه را به تو بدهند ، اگر علی بن ابی طالب به جای من بود با اين كه پسر عمويت هست ، تو را بی نصيب برمی گرداند .

أرْوَی از شنيدن اين سخن به سختی ناراحت شد و رنگش برافروخته گشت و با ناراحتی هر چه بيشتر گريست و گفت :

از علی حرف زدی و مرا به ياد او انداختی ، مرا به ياد او و عدالت هايش به ياد مردانگی های او و . . . .

سپس قصيده مفصلی در بيان فضايل و مكارم علی بيان كرد و او را بر همه برتری داد و معاويه را بيش از پيش سيه روی نمود و برگشت.

 

خاندانی بهشتی سيرت و بهشتی مسكن

نسيبه دختر كعب مشهور به ام عماره كه با شوهر خود و فرزندانش در جنگ احد شركت كرده بود و خود عملاً شمشير به دست در راه ياری پيامبر اسلام می جنگيد و از حريم قرآن و اسلام و مسلمانان دفاع می كرد و گاهی نيز با تير و كمان بر ضد نيروی دشمن دست به كار می شد و آنان را به عقب می راند ، در همين پيكار عظيم بود كه دوازده زخم بر شانه و بدنش وارد شد .

دختران و زنان جوانی كه زخم های بدن و شانه او را می ديدند و خود در آن صحنه دلخراش حاضر نبودند ، دوست داشتند كه بدانند چگونه آن زخم ها بر بدنش وارد آمده است ، از آن جمله ام سعد دختر سعد بن ربيع بود كه می گويد : از او پرسيدم داستان جنگ خود را در روز احد برايم نقل كن .

ام عماره گفت : آن روز نزديك ظهر بود كه يك مشك آب و نواری كه زخم ها را با آن می بندند با خود برداشتم و به ميدان جنگ رفتم تا مجروحين را آب دهم و از زخم خوردگان عيادت نمايم ، چيزی كه به خيالم نمی رسيد همين بود كه من هم با شوهر و دو فرزندم همدوش با هم شمشير بزنيم ، همين كه وارد ميدان شدم ديدم جنگ به شدت درگرفته است و مسلمانان شكست خورده اند و هر كدام به سويی می روند ، من همانطور كه مشغول شمشير زدن بودم ، پيشروی كردم تا اين كه نزديك پيامبر اسلام (صلی الله عليه وآله) رسيدم . در آن روز ، هم با شمشير می زدم و هم با تير و كمان تيراندازی می كردم ، و به اندازه ای نبرد كردم كه اين زخم ها كه می بينی بر شانه ام وارد آمد .

ام سعد می گويد : من خود آن زخم ها را ديدم كه متورم شده بود ، به او گفتم چه كسی اين زخم ها را به تو زد ؟ گفت : زمانی كه مردم از اطراف پيامبر اسلام (صلی الله عليه وآله) پراكنده شده بودند ، پسر قميئه با فرياد می گفت :

محمد كجاست ؟ محمد كجاست ؟ مرگ بر من اگر او را به قتل نرسانم !

مصعب بن عمير و گروهی ديگر كه من نيز در ميان آنان بودم ، در برابرش ايستاديم و از پيامبر اسلام (صلی الله عليه وآله) دفاع كرديم ، در همين گير و دار ، اين زخم ها به من وارد آمد ، من هم چند ضربه به او زدم ولی چون آن دشمن خدا دو زره پوشيده بود ، ضربه های شمشير من در او اثر نكرد .

از او پرسيدم دستت چه شده است ؟ گفت : آن روز كه در يمامه مسلمانان به دست اعراب شكست خوردند ، انصار از مسلمانان كمك خواستند ، يكی از افراد گروهی كه برای نجات آنان می رفت ، من بودم . جنگ در حديقة الموت بود و در حدود يك ساعت نبرد ادامه داشت تا آن كه ابودجانه همان جا شهيد شد و سرانجام مسلمانان پيروز شدند . در همان ميان كه من در تعقيب مسيلمه دشمن خدا بودم ناگهان مردی با من برخورد كرد و ضربه ای به دستم زد كه قطع شد .

عبدالله بن زيد بن عاصم پسر ام عماره می گويد : من در روز جنگ احد بودم ، آنگاه كه مردم از اطراف پيامبر اسلام (صلی الله عليه وآله) پراكنده شدند ، من خود را به او رسانيدم ، ديدم مادرم به طرفداری از پيامبر (صلی الله عليه وآله) می جنگد ، همين كه آن حضرت چشمش به من افتاد فرمود : پسر ام عماره هستی ؟ گفتم : آری ; يارسول الله ! پس چرا پيكار نمی كنی ؟ تير اندازی كن ، سنگی را برداشتم و در حضور پيامبر اسلام (صلی الله عليه وآله) بر يكی از مشركان زدم ، سنگ بر چشم اسبش اصابت كرد ، اسب سرگيجه گرفت با صاحبش به زمين افتاد ، من باز هم با سنگ به او حمله می كردم تا اين كه چشمم به پيامبر اسلام (صلی الله عليه وآله) افتاد ، ديدم در چهره مباركش لبخندی نمايان است كه با آن تبسم ، مرا تشويق می كرد ، در همين حال يكی از سربازان جبهه دشمن ضربتی بر شانه مادرم وارد آورد كه به سختی او را مجروح كرد ; پيامبر اسلام (صلی الله عليه وآله) فرمود :

مادرت ، مادرت ، او را درياب ! زخم هايش را ببند ، شما افراد اين خاندان پر بركت باشيد ، مقام و مرتبه مادرت بزرگ تر و برتر از فلان و فلان است و مقام و مرتبه شوهر مادرت نيز از مقام فلانی برتر است ، خداوند شما خاندان را رحمت كند .

مادرم گفت : ای پيامبر (صلی الله عليه وآله) ! از خدا بخواه كه ما در بهشت همدم تو باشيم همان وقت پيامبر دعا كرد و گفت :

« اللَّهُمَّ اجعَلْهُمْ رُفَقَائِی فِی الجَنَّةِ »

خداوندا آنان را در بهشت همدم من قرار ده .

هنگامی كه مادرم اين دعا را از پيامبر (صلی الله عليه وآله) شنيد به اندازه ای خوشحال شد كه نمی توان توصيف كرد و گفت :

هم اكنون از رنج هايی كه به من رسيده است هيچ گونه نگرانی و ناراحتی ندارم .

 

اتصال روحی اويس قرنی به پيامبر اسلام  (صلی الله عليه وآله)

اويس قرنی ، پيامبر اسلام (صلی الله عليه وآله) را نديده بود ، ولی با شنيدن اوصاف پيامبر (صلی الله عليه وآله)و شنيدن دعوت آن حضرت در گردونه پذيرش هدايت قرار گرفت و از ايمانی جامع و عبادتی كامل و حالی عارفانه برخوردار شد .

پيامبر بزرگوار اسلام (صلی الله عليه وآله) برای او به بهشت شهادت داد و به يارانش فرمود :

شما را به مردی از امتم كه او را اويس گويند بشارت باد ، همانا او به مانند دو قبيله ربيعه و مضر در قيامت شفاعت می كند .

رسول اسلام (صلی الله عليه وآله) می فرمود :

« تَفُوحُ رَوَائحُ الجَنَّةِ مِنْ قِبَلِ القَرَنِ وَا شَوْقَاه إلَيْكَ يَا أُويسَ القَرَنِ » .

نسيم های بهشت از سوی يمن میوزد ، ای اويس قرن چه اندازه مشتاق توام .

پيامبر اسلام (صلی الله عليه وآله) او را نفس الرحمن و خير التابعين ناميد و گاهی كه از جانب يمن او را استشمام می كرد می فرمود :

« إنّی لاََشُمُّ رَوحَ الرَّحمَنِ مِن طَرَفِ اليَمَنِ » .

من نسيم رحمانی را از سوی يمن استشمام می كنم .

او در آتش اشتياق زيارت پيامبر (صلی الله عليه وآله) می سوخت ، از مادر اجازه گرفت كه به مدينه برای زيارت يار مشرف شود ، مادر به او گفت : به اين شرط اجازه می دهم كه بيش از نصف روز در مدينه توقف نكنی ، اويس با اجازه مادر به مدينه رفت ، چون به خانه حضرت رسيد آن حضرت در خانه نبود ، پس از نصف روز توقف در حالی كه محبوب را زيارت نكرد به يمن بازگشت ، هنگامی كه پيامر اسلام (صلی الله عليه وآله) به خانه آمد فرمود : اين نور كيست كه در اين خانه مشاهده می كنم ؟ ! گفتند : شتربانی كه اويس نام داشت در اين سرای آمد و بازگشت ، حضرت فرمود : اين نور را در خانه ما به هديه گذاشت و رفت.

مشهور است كه وقتی در جنگ احد پيشانی و دندان پيامبر شكست ، اويس در بيابان های يمن در حال شترچرانی ، از درد پيشانی و درد دندان ناليد ! !

آری ; حضور فيزيكی معاشران معنوی و چهره های ملكوتی در مدار زندگی انسان لازم نيست ; انسان می تواند با جهد و كوشش و فعاليت مثبت روحی ، خود را به محضر معنوی اوليای حق برساند و چون اويس به آن بزرگواران اتصال روحی يابد و از فيض سرشار وجود آنان بهره مند گردد كه گفته اند :

مَنْ جَدَّ وَجَدَ .

آن كس كه بكوشد آنچه را برای آن می كوشد می يابد .

برای اين كه خوانندگان عزيز به ويژه جوانان كه دنيايی از احساسات و شور و نشاط اند به حقيقت عينی اين جمله آگاه شوند به قطعاتی از تاريخ كوشندگان اشاره می شود :

 

عبرت آموزی امير تيمور

امير تيمور كه روزگاری در آسيا در قدرت و سطوت و بی باكی و شجاعت حرف اول را می زد ، در پاسخ اين پرسش كه از كجا و به چه سبب به اين قدرت و حكومت رسيدی ، گفت : در جنگی از جنگ ها شكست سختی خورديم ، من كه سربازی جوان و در جنگ با دشمن بسيار كوشا بودم پس از گسيختگی شيرازه لشكر چون چهره ای شناخته شده بودم و بيم اسارت و دستگيری ام می رفت پا به فرار گذاشتم ، در حال فرار در دل بيابان به سياه چادری رسيدم كه محل زندگی پيره زن پنبه ريسی بود ، از او خواستم كه آن شب به من جای دهد ، او هم پذيرفت ، پس از ساعاتی افرادی از دشمن كه دنبال فراريان بودند از راه رسيدند ، من به زير پنبه ها رفتم و خود را از ديد دشمن پنهان كردم ، دشمن همه جا را گشت در ضمن با نيزه ای به پنبه كوبيد كه نوك نيزه به پای من فرو رفت ولی من مقاومت كرده ، از خود عكس العملی نشان ندادم ، پس از رفتن دشمن من هم از پيره زن خداحافظی كرده با پای لنگ به سوی مقصدی كه داشتم حركت كردم .

به خرابه ای رسيدم ، در آنجا برای استراحت و مستور ماندن از چشم دشمن اطراق كردم ، سكوت بر همه جا حاكم بود ، در فكر بودم كه عاقبت كار چه خواهد شد ؟ ناگهان صدای بسيار آرام مورچه ای نظرم را جلب كرد كه دانه ای گندم به دو نيش گرفته و از ديوار بالا می رود تا خود را به پشت ديوار رسانيده ، دانه گندم را به لانه منتقل كند .

مورچه ضعيف كه باری سنگين تر از خود را می كشيد وقتی به بالای ديوار رسيد و خواست به روی ديوار برود گندم از نيشش رها شده به زمين افتاد ، دوباره همان مسير را بازگشت و گندم را به نيش گرفت و از ديوار بالا رفت ولی هنگام رفتن به روی ديوار دوباره گندم از دهانش به زمين افتاد ، شصت و هفت مرتبه اين كار طاقت فرسا تكرار شد ، ولی مورچه آن دانه گندم را به بالای ديوار رسانيد و سپس از طرف پشت ديوار به لانه انتقال داد .

از پشت كار مورچه و تحمل آن زحمتی كه به خود همواره كرد درس گرفتم و به خود گفتم : تو از مورچه كمتر نيستی بكوش تا به برترين مقام برسی ، كوشيدم تا از سربازی به امارت و حكومت بر بسياری از مناطق آسيا رسيدم و اگر خداوند فرصت دهد خود را به حكومت جهان می رسانم .

 

امير عبدالله خلجستانیاو

در خراسان به شغل خربندگی اشتغال داشت ولی با جديت و كوششی كه از خود نشان داد امير خراسان بزرگ شد .

روزی يكی از دوستانش به ديدار او رفت ، در ضمن گفتگو از وی پرسيد : چه شد از شغل خربندگی به امارت خراسان رسيدی ؟

گفت : روزی از محل كار برای استراحت به خانه رفتم ، در خانه چشمم به ديوان حنظله بادغيسی افتاد ، آن را برای مطالعه باز كردم اين رباعی نظرم را جلب كرد :

مهتری گر به كام شير در استرو خطر كن ز كام شير بجوی

يا بزرگی و عز و نعمت و جاه *** يا چو مردانت مرگ رويا روی

اين رباعی حركتی در عقل و روانم ايجاد كرد و به دنبال آن به جستجوی مراتب و مقامات برخاستم و نهايتاً از شغل خربندگی به امارت خراسان بزرگ رسيدم !

 

نقشه امام هفتم(عليه السلام)برای زندگی پاك و سالم

امام هفتم (عليه السلام) عمر انسان را سرمايه و مايه الهی و ملكوتی می شمرند و دوست داشتند همه مردم عمر و زمانی كه در اختيار دارند در تجارتی بگذرانند كه برای آنان سود دنيايی و آخرتی داشته باشد ، به همين خاطر مردم را در جهت هزينه كردن عمر به چهار حقيقت دعوت كردند :

« اجتَهِدُوا فِی أن يَكُونَ زَمانُكُمْ أربَعَ سَاعَات : سَاعَةً لِمُناجَاةِ اللهِ ، وَسَاعَةً لاِمرِ المعاشِ ، وَسَاعَةً لِمُعَاشَرَةِ الإخَوانِ وَالثّقَاتِ الَّذينَ يُعَرِّفُونَكُمْ عُيُوبَكُمْ وَيُخْلِصُونَ لَكُمْ فِی البَاطِنِ ، وَسَاعَةً تَخْلُونَ فيها لِلَذَّاتِكُم فِی غَيرِ مُحَرَّم وَبِهذِهِ الساعَةِ تَقدِرُونَ علی الثلاث سَاعَات . . . ».

كوشش كنيد در اين كه زمان و عمرتان چهار بخش شود : بخشی برای عبادت و طاعت و مناجات با خدا ، بخشی برای كار و معيشت و به دست آوردن هزينه زندگی ، بخشی برای معاشرت و نشست و برخاست با برادران دينی و افراد مورد اطمينانی كه عيوب شما را به شما می شناسانند و در باطن به شما اخلاص میورزند و بخشی برای لذت ها و خوشی های غير حرام و به اين بخش كه برطرف كننده كسالت و خستگی شماست ، می توانيد سه بخش ديگر را تأمين نمائيد .

روايت را به دقت بنگريد و در آن انديشه نماييد كه معاشرت صحيح از چه ارزشی برخوردار است كه حضرت موسی بن جعفر (عليهما السلام) فرمان می دهد كه يك چهارم از عمر خود را هزينه همنشينی با دوستانی كنيد كه در رشد و تكامل شما و در رفع و پاك سازی عيوب شما مؤثرند !

امام (عليه السلام) سپس می فرمايد :

با خود درباره دو چيز حديث نفس نكنيد : فقر و تهيدستی و طول عمر زيرا هر كس فكر و انديشه اش را متمركز در اين كند كه مبادا فقر و تهيدستی دچارم گردد و در گردونه بخل قرار می گيرد و هر كه به فكر طول عمر باشد ، دچار حرص می شود ، بهره خود را از دنيا از حلال و اموری كه شيشه مروت را نشكند و اسرافی در آن نيست ، قرار دهيد و از اين گونه زيستن كه زيستن پاكی است ، بر امور دين كمك بخواهيد ، زيرا از امام صادق (عليه السلام) روايت شده :

« لَيْسَ مِنَّا مَن تَرَكَ دُنياهُ لِدِينِهِ أوْ تَرَكَ دِينَهُ لِدُنياهُ » .

از ما نيست هر كس امر معيشت و امور دنيايش را به خاطر دينش ترك كند ، يا دينش را به خاطر دنيايش از دست بگذارد .







گزارش خطا  

^