فارسی
جمعه 31 فروردين 1403 - الجمعة 9 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

مرگ و فرصت ها، ص: 301

در دوستان من شخص كريمی بود، يك وقتی اختلافی بر سر كارخانه ای داشت كه شريك آن كارخانه بود، چند جلسه نشستند، بالاخره حق را به او ندادند، و ظالمانه حق را به طرف مقابلش دادند. چهل درصد كارخانه را به دوست من دادند، شصت درصد كارخانه را به شريك او دادند. يك بار آمد نزد من و گفت: چنين بلايی سر من آوردند. من از اين مسأله دلگير هستم. نمی خواهم ديگر نان چهل درصد اين كارخانه را روی دلگيری بخورم. گفتم می خواهی چه كار كنی، گفت: يك كاغذ سفيد بياور. هنوز هم آن كاغذ را دارم، آوردم، امضاء كرد. گفت: اين كارخانه را در هر كار خيری كه می خواهی صرف كن، من اين چهل درصد را نمی خواهم. چند سال قبل به يكی از دوستانم گفتم: شخصی اين چهل درصد را به من داده، جهت كار خير اين سهم را بفروش، به چهل ميليون تومان سهم را فروخت، پول هايش را هم آورد و من به صاحب سهام كارخانه زنگ زدم، گفتم بيا خانه، آمد. گفتم: كارخانه ات را چهل ميليون تومان خريدند و پول را به او دادم. گفت: من آن روز به تو گفتم، كه آن را با خدا معامله كن. بعد يك كسی به من گفت: می دانی روزی كه گفت چهل ميليون تومان را نمی خواهم، چه روزی بود؟ روزی بود كه برای شبش به صد تومان محتاج بود. اما كريم، كريم است. نمی آيد بخشش را پس بگيرد.

سه سال تمام گرفتار بود. بعد من يك بار به او گفتم فلانی اين چهل ميليون نزد من بود، اين گونه به من گفتند كه خودت به آن نياز داشتی، گفت: ای بابا، بی خود گفتند كه من برای شب به صد تومان نياز داشتم بلكه به كمتر از آن محتاج بودم، گفتم: پس چرا اين چهل ميليون تومان را نگرفتی؟ گفت: وقتی نزد تو آمدم، چهل ميليون تومان را به خدا واگذار كردم، ديگر نمی شد پس بگيرم.

خُلق كريم حاتم طلايی

جوان عربی بود كه خيلی دلش می خواست رئيس قبيله ديگری، پدر زنش شود.




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^