ترجمه مفاتيح الجنان، ص: 751
شدند و به من فرمود: به جماعت ملحق شو و نماز بخوان، و خود تشريف آورد، در مسجد پشت سر حرم مطهر در آنجا نماز جماعت منعقد بود، ولی ايشان در سمت راست امام جماعت، محاذی او ايستادند، و من وارد صف اول شدم و برايم برای ادای نماز جايی باز شد، چون فارغ شدم ايشنان را نديدم، از مسجد بيرون آمدم، در حرم جستجو كردم ايشان را نيافتم، قصد داشتم ايشان را ملاقات كنم، و چند ريالی به ايشان بدهم، و شب نيز ايشان را نزد خود نگاه دارم كه مهمان من باشد ناگاه از خود پرسيدم كه آن سيّد كه بود؟ و آيات و معجزات گذشته را مورد توجه قرار دادم، از اطاعتم نسبت به او، در بازگشتن به كاظمين، با آن كار مهمی كه در بغداد داشتم، و مرا به اسم خواندن با اينكه او را نديده بودم، و گفتار او كه گفت:
مواليان ما و اينكه من شهادت می دهم، و ديدن نهر جاری، و درختان ميوه ها در غير فصل مناسب و وقايع ديگری كه گذشت همه سبب يقين من شد، كه او حضرت مهدی عليه السّلام است، به ويژه در قسمت اذن دخول، و سؤال از من، بعد از سلام بر امام عسگری عليه السّلام كه امام زمان خود را می شناسی؟ چون پاسخ دادم می شناسم، فرمود: سلام كن، چون سلام كردم تبسّم كرد و جوادب داد. با شتاب نزد كفشدار آمدم، و از حال حضرتش پرسيدم، گفت: بيرون رفت، سپس پرسيد اين سيّد رفيق تو بود؟ گفتم: آری. در هر صورت به خانه مهماندار خود آمدم، و شب را درآنجا ماندم، چون صبح شد، نزد جناب شيخ محمّد حسن رفتم، و آنچه را ديده بودم نقل كردم، شيخ دستش را بر دهان خود گذاشت، و از اظهار اين قصه و افشاير اين سرّ نهی كرد، و و فرمود: خدا تو را موفّق كند. من اين واقعه را مخفی می داشتم، و برای هيچ كس اظهار نمی كردم، تا يك ماه از اين قضيه گذشت، روزی در حرم مطهر بودم، سيّد بزرگواری را ديدم، كه نزديك من آمد و پرسيد چه ديدی؟ و به داستان آن روز اشاره كرد، گفتم: چيزی نديدم، باز آن سخن را تكرار كرد، و من به شدت انكار كردم، ناگهان از نظرم ناپديد شد و ديگر او را نديم.
بخش دوم: رفتن به مسجد شريف براثا و نماز خواندن در آن
بدانكه مسجد براثا از مساجد معروف و متبرّك است، و در بين بغداد و كاظمين در راه زائران واقع شده، ولی غالبا از فيض آن محروم بوده و با همه فضايل و شرافتی كه برای آن نقل شده مورد بی اعتنايی است. حموی كه از مورّخان سال