فارسی
پنجشنبه 09 فروردين 1403 - الخميس 17 رمضان 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

 

اهل بيت و وفاى به عهد

در شأن نزول آيه شريفه ( يُوفُونَ بِالنَّذْرِ )(39) شيعه و سنى روايت كرده اند كه درباره اميرالمؤمنين و فاطمه و حسن و حسين (عليهم السلام)نازل شده است .

داستان نزول آيه به اين سبب است كه حضرت حسن و حسين بيمار شدند ، رسول خدا و جمعى از چهره هاى برجسته از آن دو بزرگوار عيادت كردند . پيامبر هنگام عيادت به اميرالمؤمنين(عليه السلام)فرمود : اگر به خاطر بهبود دو فرزندت نذرى را بر عهده مى گرفتى در شفاى آنان بى اثر نبود . آن حضرت و فاطمه زهرا (عليهما السلام)نذر كردند كه اگر خداى مهربان آن دو را شفا دهد سه روز روزه بگيرند ، فضه خادمه هم به دنبال آن دو بزرگوار متعهد سه روز روزه گرفتن شد .

حسن و حسين پس از آن نذر شفا يافتند در حالى كه خاندان طهارت پس از شروع روزه جهت افطار چيزى نداشتند ، اميرالمؤمنين(عليه السلام) سه پيمانه جو از بازار قرض گرفت كه در برابرش پارچه اى پشمين براى قرض دهنده ببافد ، جو را به خانه آورد ، حضرت زهرا (عليها السلام) آن را آسياب كرد و نان پخت و على (عليه السلام) پس از نماز مغرب نان را جهت افطار بر سر سفره گذاشت كه ناگهان مسكينى به آنان مراجعه كرد و درخواست كمك نمود ، همه اهل خانه نان خود را به او بخشيدند و با آب افطار كردند ; شب دوم هم يتيمى طلب غذا كرد باز همه خانواده نان خود را به او دادند ، و شب سوم اسيرى دق الباب كرد و اين بار هم همه خانواده سهم خود را به او بخشيدند و جز با آب افطار نكردند .

روز چهارم در حالى كه نذرشان را ادا كرده بودند ، على (عليه السلام)همراه دو فرزندش نزد پيامبر آمدند ، چون پيامبر در حسن و حسين از شدت گرسنگى ضعف و ناتوانى ديد گريست . در اين وقت جبرئيل با سوره ( هل أتى ) به حضرت نازل شد(40) .

 

با او همنشينى نكن

ابوهاشم جعفرى مى گويد : حضرت رضا (عليه السلام) به من فرمود : چرا تو را نزد عبدالرحمن بن يعقوب مى بينم ؟ ابوهاشم گفت : او دايى من است . حضرت فرمود : او درباره خدا سخن ناهموار و غير قابل قبولى مى گويد ، « سخنى كه با آيات قرآن و معارف اهل بيت ناهماهنگ است » . خدا را به صورت اشياء و اوصاف آن وصف مى كند . بنابراين يا با او همنشين باش و ما را واگذار ، يا با ما بنشين و او را رها كن .

عرضه داشتم : او هرچه مى خواهد بگويد ، چه زيانى به من دارد . وقتى من آنچه را او مى گويد نگويم چيزى بر عهده من نيست .

حضرت فرمود : آيا بيم ندارى از اين كه عذابى بر او فرود آيد و هر دوى شما را بگيرد ؟ آيا داستان كسى كه خود از ياران موسى (عليه السلام) بود و پدرش از ياران فرعون را نشنيده اى ؟ هنگامى كه لشكر فرعون كنار دريا به موسى و يارانش رسيد ، آن پسر از موسى جدا شد كه پدرش را نصيحت كند و به موسى و يارانش ملحق نمايد ، پدرش به راه باطل خود دنبال فرعونيان مى رفت و اين جوان با او درباره آيينش ستيزه مى كرد ، تا هر دو به كنارى از دريا رسيدند و با هم غرق شدند ، خبر به موسى رسيد ، فرمود : او در رحمت خداست ولى چون عذاب نازل شود از كسى كه نزديك گنهكار است دفاعى نشود ! (41)

 

با اهل معصيت دشمنى كنيد

مسيح (عليه السلام) فرمود : دوستى خود را با كينهورزى به اهل معصيت آشكار كنيد و با دور شدن از آنان به خدا نزديك شويد و خوشنودى خدا را به عوض خشم آنان بخواهيد . گفتند : اى روح خدا با كه بنشينيم ؟ فرمود : با كسى كه ديدنش شما را به ياد خدا اندازد و گفتارش به دانش شما بيفزايد و كردارش شما را به جانب آخرت رغبت دهد(42) .

 

باران رحمت

امام صادق (عليه السلام) از پدرش از جدّش روايت مى كند : اهل كوفه خدمت اميرالمؤمنين (عليه السلام) آمدند و از خشكسالى و نيامدن باران شكايت كردند و عرضه داشتند : براى ما از خدا درخواست باران كن . اميرالمؤمنين (عليه السلام) به حضرت حسين (عليه السلام) فرمود : از خدا درخواست باران كن . امام حسين (عليه السلام) حمد و ثناى حق را به جا آورد و بر پيامبر درود فرستاد و به پيشگاه حق عرضه داشت : اى عطا كننده خيرات و نازل كننده بركات ، آب فراوان بر ما ببار و باران بسيار و وسيع و خوشگوار و باعظمت كه بندگانت را از ناتوانى برهاند و سرزمين هاى مرده را زنده كند به ما عطا فرما . آمين رب العالمين .

چون از دعايش فراغت يافت ناگهان باران فراوانى باريد تا جايى كه عربى از بعضى از نواحى كوفه آمد و گفت : دره ها و تپه ها را از فراوانى آب چنان ديدم كه بخشى از آب در بخشى ديگر موج مى زد(43) .

خدايا ! مردم كوفه را با دعاى بنده خاص خود از باران رحمت سيراب كردى ; باران رحمت و مغفرتت را بر ما بباران تا گناهان و آلودگى ها را از پرونده ما بشويد و ما را از سنگينى معاصى و وزر و وبالش نجات دهد و گياه نشاط معنوى و نهال عبادت و بندگى را در سرزمين وجود ما بروياند ، كه ما به اميد كرم تو به اين درگاه آمده ايم و روى عذرخواهى به خاك آستانه ات گذاشته ايم و دست گدايى و حاجت به سويت برداشته ايم و يقين داريم كه با كرم و لطفت از ما درخواهى گذشت .

 

بازگشت فرزند هارون الرشيد به حق

صاحب كتاب « ابواب الجنان » ، و همچنين واعظ سبزوارى در كتاب « جامع النورين » ، ( ص 317 ) و آيت الله نهاوندى در « خزينة الجواهر » ( ص 291 ) نقل مى كند : هارون را پسرى بود به زيور صلاح آراسته ، و گوهر پاكش از صلب آن ناپاك چون مرواريد ، از آب تلخ و شور برخاسته ، فيض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دريافته بود و از تأثير صحبت ايشان روى دل از خواهش زخارف دنيوى برتافته ، طريقه پدر و آرزوى سرير و افسر را ترك گفته و خانه دل را به جاروب آگاهى از خس و خاشاك انديشه پادشاهى پاك نموده ، از جامه هاى غير كرباس و شال نپوشيدى ، و خون رغبتش با رنگ اطلس و ديباى دنيا نجوشيدى ، مرغ دلش از دامگاه علايق جسته ، بر شاخهاى بلندى حقيقت آشيان گرفته و ديده از تماشاى صورت ظاهر دنيا بسته بود .

پيوسته به گورستانها رفته و به نظر عبرت نگريستى ، و بر آن گلزار اعتبار مانند ابر بهار زار زار مى گريستى !

روزى وزير هارون در مجلس بود ، در آن اثنا آن پسر كه نامش قاسم بود و لقبش مؤتمن آمد بگذرد ، جعفر برمكى خنديد ، هارون از سبب خنده پرسيد ، پاسخ داد ، بر احوال اين پسر مى خندم كه تو را رسوا نموده ، اى كاش اين پسر به تو داده نمى شد ! اين است لباس و وضع و روش و منش او ، با فقرا و تهيدستان مى نشيند ، هارون گفت : حق دارد ، زيرا ما تاكنون منصب و مقامى به او واگذار نكرده ايم ، چه خوبست حكومت شهرى را در اختيارش بگذاريم ، امر كرد او را به حضور آوردند ، وى را نصيحت كرد و گفت : مى خواهم تو را به حكومت شهرى منصوب نمايم ، هر منطقه اى را علاقه دارى بگو .

گفت : اى پدر ! مرا به حال خود بگذار ، علاقه ام به بندگى خدا بيش از حكومت است ، تصور كن فرزندى چون مرا ندارى .

گفت : مگر نمى توان در لباس حكومت به عبادت برخاست ؟ حكومت منطقه اى را بپذير ، وزيرى شايسته براى تو قرار مى دهم تا اكثر امور منطقه را به دست گيرد و تو هم به عبادت و طاعت مشغول باشى .

هارون از اين معنا غافل بود يا خود را به غفلت زده بود كه حكومت ، حق امامان معصوم و اولياى الهى است . در حكومت ظالمان و ستمگران ، و غاصبان و طاغيان ، قبول امارت و حكومتى كه نتوان دستورات حق را پياده كرد و با حقوق آن ، كه سراسر حرام است هيچ عبادتى به صورت صحيح ممكن نيست انجام گيرد ، مورد رضايت خدا نيست و پذيرفتن امارت از جانب ستمگر ، بدون وجه شرعى گناه بزرگى است .

قاسم گفت : من هيچ نوع برنامه اى را نمى پذيرم و زير بار قبول امارت و حكومت نمى روم .

هارون گفت : تو فرزند خليفه و حاكم و سلطان مملكتى پهناور و سرزمينى وسيع هستى ، چه مناسبت دارد كه با مردمان بى سر و پا معاشرى و مرا در ميان بزرگان سرشكسته كرده اى ؟ پاسخ داد : تو هم مرا در ميان پاكان و اولياى خدا از اينكه فرزند خود مى دانى سرشكسته كرده اى !

نصيحت هارون و حاضران مجلس در او اثر نكرد ، از سخن گفتن ايستاد و در برابر همه سكوت كرد .

حكومت مصر را به نام او نوشتند ، اهل مجلس به او تبريك و تهنيت گفتند .

چون شب رسيد از بغداد به جانب بصره فرار كرد ، به وقت صبح هر چند تفحص كردند او را نيافتند .

مردى از اهالى بصره به نام عبد الله بصرى مى گويد : من در بصره خانه اى داشتم كه ديوارش خراب شده بود ، روزى آمدم كارگرى بگيرم تا ديوار را بسازد ، كنار مسجدى جوانى را ديدم مشغول خواندن قرآن است و بيل و زنبيلى هم در پيش رويش گذاشته است ، گفتم : كار مى كنى ؟ گفت : آرى ، خداوند ما را براى كار و كوشش و زحمت و رنج براى تأمين معيشت از راه حلال آفريده .

گفتم : بيا به خانه من كار كن ، گفت : اول اجرتم را معين كن سپس مرا براى كار ببر . گفتم : يك درهم مى دهم ، گفت : بى مانع است ، همراهم آمد تا غروب كار كرد ، ديدم به اندازه دو نفر كار كرده ، خواستم از يك درهم بيشتر بدهم قبول نكرد ، گفت : بيشتر نمى خواهم ، روز بعد دنبالش رفتم او را نيافتم ، از حالش جويا شدم گفتند : جز روز شنبه كار نمى كند .

روز شنبه اول وقت نزديك همان مسجدى كه در ابتداى كار او را ديده بودم ملاقاتش كردم ، او را به منزل بردم مشغول بنايى شد ، گويى از غيب به او مدد مى رسيد . چون وقت نماز شد ، دست و پايش را شست و مشغول نماز واجب شد ، پس از نماز كار را ادامه داد تا غروب آفتاب رسيد ، مزدش را دادم رفت ، چون ديوار خانه تمام نشده بود صبر كردم تا شنبه ديگر به دنبالش بروم ، شنبه رفتم او را نيافتم ، از او جويا شدم گفتند ، دو سه روزى است بيمار شده ، از منزلش جويا شدم ، محلى كهنه و خراب را به من آدرس دادند ، به آن محل رفتم ، ديدم در بستر افتاده به بالينش نشستم و سرش را به دامن گرفتم ، ديده باز كرد و پرسيد : تو كيستى ؟ گفتم : مردى هستم كه دو روز برايم كار كردى ، عبد الله بصرى مى باشم ، گفت : تو را شناختم ، آيا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى ؟ گفتم : آرى ، بگو كيستى ؟

گفت : من قاسم پسر هارون الرشيد هستم !

تا خود را معرفى كرد از جا برخاستم و بر خود لرزيدم ، رنگ از صورتم پريد ، گفتم : اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه من عملگى كرده مرا به سياست سختى دچار مى كند و دستور تخريب خانه ام را مى دهد . قاسم فهميد دچار وحشت شديد شده ام ، گفت : نترس و وحشت نكن ، من تا به حال خود را به كسى معرفى نكرده ام ، اكنون هم اگر آثار مردن در خود نمى ديدم حاضر به معرفى خود نبودم ، مرا از تو خواهشى است ، هرگاه دنيا را وداع كردم ، اين بيل و زنبيل مرا به كسى كه برايم قبر آماده مى كند بده و اين قرآن هم كه مونس من بوده به اهلش واگذار ، انگشترى هم به من داد و گفت : اگر گذرت به بغداد افتاد پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد ، آن روز به حضور او مى روى و اين انگشتر را پيش رويش مى گذارى و مى گويى : فرزندت قاسم از دنيا رفت و گفت : چون جرأت تو در جمع كردن مال دنيا زياد است اين انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قيامت خود بده كه مرا طاقت حساب نيست ، اين را گفت و حركت كرد كه برخيزد نتوانست ، دو مرتبه خواست برخيزد قدرت نداشت ، گفت : عبد الله ، زير بغلم را بگير و مرا از جاى بلند كن كه آقايم اميرالمؤمنين (عليه السلام)آمده ، او را از جاى بلند كردم به ناگاه روح پاكش از بدن مفارقت كرد ، گويا چراغى بود كه برقى زد و خاموش شد !

 

با سلاح دعا ستمكار را مغلوب كرد

چند سالى در ايام ماه شعبان براى تبليغ به شهر همدان مى رفتم . در آنجا با تعدادى از علماى بزرگ و اولياى خدا به لطف خدا محشور و مأنوس شدم و از انفاس قدسيه و بركات وجودى آنان بهره بسيار بردم .

يكى از چهره هاى برجسته علمى ، كه عمرى با قرآن مجيد و روايات سر و كار داشت و بسيار اهل حال بود و از نفسى پاك و سازنده بهره داشت ، مرحوم آيت الله حاج شيخ محمد حسن بهارى فرزند مرجع مجاهد آيت الله العظمى حاج شيخ محمد باقر بهارى بود .

من در اوّلين ديدار مشتاق و عاشق او شدم و در همه سفرهاى تبليغى ام به همدان خدمت آن مرد بزرگ كه در آن شهر در ميان مردم چهره اى ناشناخته بود براى بهره بردن معنوى زانوى شاگردى به زمين زدم . و هنگامى كه خبر فوتش را شنيدم ، چون سرمايه دارى كه همه سرمايه اش را از دست داده باشد ، متأثر و ناراحت شدم .

در يكى از روزهايى كه خدمت آن عارف عاشق بودم داستانى را از زندگى خود به اين شرح براى من بيان كرد :

به اشاره و خواست پير استعمار و گرگ خونخوار يعنى حكومت انگليس بى سوادى قلدر ، ستمگرى نابكار ، كافرى لجوج به نام رضا خان مير پنج كه پس از مدتى به رضا شاه پهلوى معروف شد زمام حكومت ايران را به دست گرفت .

او از هيچ ستم و ظلمى به مردم امتناع نداشت . بسيارى از اموال و املاك مردم را به زور از دست آنان گرفت ، با مجالس مذهبى مخالفت ورزيد ، با عالمان دينى هم چون بنى اميه برخورد كرد ، و پرده حجاب را ـ كه از ضروريات دين است به اشاره ارباب كافرش انگليس ـ دريد ، و جوانان مردم را براى حفظ حكومت ظالمانه اش به اجبار به سربازخانه گسيل داشت .

من كه از يك خانواده برجسته روحانى بودم و سنين جوانى را مى گذراندم ، از اين كه به سربازخانه بروم و دستيار حكومت ظلم باشم بسيار در ترس و وحشت بودم .

روزى عمويم به خانه ما آمد و به من گفت : براى گرفتن شناسنامه اقدام مكن ; زيرا من براى تو شناسنامه گرفتم . گفتم در چه حدود سنى برايم شناسنامه گرفتى ؟ پاسخ داد : سن هيجده سالگى . گفتم : عمو جان بى توجه باعث گرفتارى من شدى . گفت : چرا ؟ گفتم : در اين موقعيت سنى افراد را به دستور قلدرى چون رضا خان به سربازخانه مى برند .

چون آدرس منزلم را اداره ثبت احوال به ارتش داده بود و من مى دانستم دير يا زود دنبالم خواهند آمد ، نسبت به سنّ خود كه در شناسنامه قيد شده بود اعتراض دادم ولى اعتراضم پذيرفته نشد . روزى به سربازخانه نزد رئيس سربازگيرى كه هم چون اربابش رضا خان به شدت با روحانيان مخالف بود رفتم ، گفتم : مرا از خدمت معاف داريد . گفت : امكان ندارد ، بايد لباس سربازى بپوشى و دو سال كامل در خدمت دولت باشى .

هرچه اصرار كردم كه مرا از خدمت ـ آن هم خدمت به دولتى ظالم و ستمكار و مخالف با اسلام ـ معاف بدارد نپذيرفت . از اداره سربازگيرى بيرون آمدم و به منطقه بهار در چند فرسخى همدان براى استمداد از روح عارف بزرگ مرحوم حاج شيخ محمد بهارى كه در آن ناحيه دفن است رفتم . كنار قبر به پيشگاه خدا ناليدم و گفتم : خدايا ! به خاطر نفس صاحب اين قبر از هشتاد حاجتم هفتاد و نه حاجت را براى قيامت مى گذارم و يك حاجت را براى دنيا ، آن حاجت هم اين كه وسيله خلاص شدنم را از بلايى چون سربازى براى حكومت رضا خان فراهم آور .

از بهار به همدان برگشتم در حالى كه گسيل داشتن جوانان به سربازخانه بسيار شدت يافته بود و كسى هم جرأت فرار يا نرفتن به سربازى را نداشت ، من كه مى دانستم رئيس مربوطه به دنبالم خواهد فرستاد و ممكن است خانواده ام دچار مشقت شوند ، آماده رفتن به سربازخانه شدم .

به مرد بزرگوارى از آشنايان برخورد كردم ، گفت : قصد كجا را دارى ؟ گفتم : سربازخانه . گفت : برگرد خانه زيرا از سربازى معافى . گفتم : مشكل به نظر مى رسد كه از چنگ اين ستمكاران آزاد شوم . گفت : شب گذشته خواب ديدم به سامرا رفتم ، جلسه مهم و باارزشى بود ، پدرت در آن جلسه حضور داشت ، به من گفت : به پسرم بگو ناراحت نباش ، با امام عصر (عليه السلام) درباره او صحبت كردم ، مشكل وى حلّ شد ، نه اين كه او را به سربازى نمى برند بلكه ورقه معافيت او را نيز خواهند داد .

من با اطمينان به اين واقعه به سربازخانه رفتم . مأمور اطاق رئيس گفت : شما معافى ، پيش فلان عطار برو ، رئيس براى ملاقات با شما به آنجا مى آيد . از سربازخانه بيرون آمدم و به مغازه آن عطار رفتم . رئيس به آنجا آمد و ضمن احترام فوق العاده نسبت به من ، معافى مرا به دست من داد ، و من از آن رنج روحى سخت به خاطر دعا و درخواست يارى از خدا رها شدم .

 

با مردم مدارا كن

حمّاد بن عثمان مى گويد : مردى به محضر مبارك حضرت صادق (عليه السلام) وارد شد و از مردى از اصحاب حضرت شكايت كرد . چيزى نگذشت كه آن صحابى نزد امام آمد ، حضرت به او فرمود : سبب شكايت اين شاكى از تو چيست ؟ عرضه داشت : از من شكايت مى كند براى اين كه قرضى را كه به او داده بودم تا دينار آخرش را به طور كامل از او مطالبه كردم . حمّاد مى گويد : امام صادق (عليه السلام)خشمگين نشست ، سپس فرمود : انگار مى كنى زمانى كه حق خود را به طور كامل مطالبه مى كنى كار زشتى نمى كنى ؟! آيا آنچه را خدا از حالات مؤمنان در قرآن حكايت كرده نديدى كه فرموده :

( . . . وَيَخافُونَ سُوءَ الحِسابِ )(44) .

« و آنان همواره از حسابرسى بد مى ترسند » .

فكر مى كنى مى ترسند كه خدا بر آنان در حسابرسى ستم روا دارد ؟ نه ، به خدا سوگند نمى ترسند ، مگر از حسابرسى دقيق و كامل ، كه اينگونه حسابرسى ـ كه مو را از ماست مى كشند ـ حسابرسى بد ناميده ، پس كسى كه در مطالبه حق خود به اين صورت با طرف خود برخورد كند كار زشتى انجام داده است !!

 

باور از خويش ندارم كه تو مهمان منى

او از شيعيان پاك دل و از دوستان ابو الاسود دوئلى و در قبيله خود از بزرگان بوده و مورد سلام حضرت مهدى ( عج ) در قائميّات است .

ماريّه سعديّه دختر سعد ، در شهر بصره از شيعيانى بود كه در تشيّع سخت و استوار بود . همواره خانه او مجمعى براى شيعه بود كه در آن گرد آمده الفت مى گرفتند و حديث بازگو مى كردند و سخن مى شنودند و مى سرودند .

به پسر زياد در كوفه خبر رسيد كه : حسين آهنگ عراق دارد و اهالى عراق با او در مكاتبه اند .

به كارگزار خود در بصره فرمان داد كه ديده بانان بگمارد و راه را بر آينده و رونده بگيرد .

ابن ثبيط عبقسى تصميم گرفت كه به قصد حضرت حسين (عليه السلام)از بصره بيرون بيايد . ده پسر داشت ، آن ها را دعوت كرد كه با او همراه شوند و فرمود : آيا كدام يك از شما با من پيشاپيش بيرون خواهيد آمد ؟

دو نفر از آن ها « عبدالله و عبيدالله » دعوت او را پذيرفتند . پس با ياران و همگنان خود كه با او در خانه ماريّه سعديّه بودند گفت : من عزم جزم كرده ام و خواهم رفت . از شما كه با من خواهد آمد ؟

آنان گفتند : ما از اصحاب پسر زياد هراس داريم .

اين مرد بزرگ به آنان فرمود : امّا من به خدا قسم همين كه ببينم پاى شترم به سر زمين سخت استوار و آشنا شود ديگر باكى از تعقيب نخواهم داشت ، هر كه خواهد گو مرا دنبال كند .

اين بزرگ مرد با ادهم بن اميّه و بلند همّتان ديگر از بصره بيرون شتافتند ، و به سوى مكه رفتند . محبوب خود را آنجا نديدند . از مكّه بيرون آمده راه بيابان هاى دور دست را پيش گرفته تا خود را به حضرت حسين (عليه السلام)رساندند .

يزيد بن ثبيط پس از استراحت در بنه خود ، قصد ديدار امام كرد و به كوى حضرت حسين روان شد . از طرف ديگر امام هم به جستجوى او رفته تا در بنه و آسايشگاه او وارد شد ، و آنجا به انتظار او نزول اجلال فرمود . به عرض حضرت رساندند كه يزيد به ديدن شما رفته . امام در بنه او به انتظار بازگشت وى نشست « زهى مهر و يگانگى ، زهى بزرگى و بزرگوارى » .

بارى ابن ثبيط به منزل حضرت كه رسيد و شنيد كه امام به سراغ او بيرون رفته است به منزل خود باز گشت تا وقتى به منزل رسيد و چشمش به جمال كشتى نجات افتاد اين آيه را خواند .

( بِفَضْلِ اللهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذلِكَ فَلْيَفْرَحُوا . . . )(45) .

] اين موعظه ، دارو ، هدايت و رحمت [ به فضل و رحمت خداست ، پس بايد مؤمنان به آن شاد شوند كه آن از همه ثروتى كه جمع مى كنند ، بهتر است .

خواندن اين آيه بدان ماند كه به خود گويد : من و اين دولت !

باور از بخت ندارم كه تو مهمان منى *** خيمه سلطنت آنگاه سراى درويش

خلاصه اين كه نه از بخت ماست ، بلكه فقط از فضل خداست كه يار در منزل ماست .

پس از قرائت آيه به امام سلام كرد و روبروى حضرت نشست و قصدش را از آمدن كه جان فشانى در محضر حضرت است بيان كرد .

امام او را دعاى خير فرمود سپس بنه و خرگاهش را ضميمه خيمه هاى حسينى كرد .

از امام جدا نشد تا در فضاى ملكوتى جانبازى قرار گرفت . دو پسرش در حمله اول شهيد شدند و خودش در مبارزه تن به تن به وصال جانان رسيد .

اين مرد بزرگ از دعوتى كه در ابتدا از هم قطاران كرد و از پافشارى خود و سر بر شتافتن از كوى حقيقت و از سفر دور و دراز خود به سوى حضرت حسين (عليه السلام)و از تربت آرام خود پيامى مى دهد كه : من چون منش اشرافيّت را در درياى حقيقت انداختم ، به دولت هم قطارى با شهيدان كوى حسين رسيدم . در راه قدر دانى از آن سرچشمه نور و منبع فضيلت آن قدر كوشيدم كه هفت نفر را به همراه خود به توفيق دولت شهادت رساندم . هان اى مردم ! نبايد هراس و وحشت جلوگير راه مقصد شود ، بيابان دور و دراز و بى آب و آبادانى را در راه حقيقت بزرگ مشماريد .

و بمانند سروشى مى گويد : براى موقع شناسى موقعى بهتر از فداكارى و صدق در راه حقيقت نيست .

سر غيرت فرو نارند مردان پيش نامردان *** اگرچه از قفا از من جدا سازند آن سر را

زهى مردان كه اندر بيعت فرزند پيغمبر *** گر افتد دستشان از تن دهند آن دست ديگر را

زهى اصحاب باهمّت كه پيش نيزه و خنجر *** براندازند از تن جوشن و از فرق مغفر را

نهنگانى كه بهر تشنه كامان تا برند آبى *** شكافند از دم شمشير صد درياى لشگر را

شهادت بود صهبايى درون ساغر خنجر *** زهى مستان كه بوسيدند و نوشيدند ساغر را

بخيل از ستمگر برتر است

حضرت على (عليه السلام) شنيد مردى مى گويد : بخيل معذورتر از ستمگر است . فرمود : دروغ گفتى ، ستمگر توبه مى كند و از خدا مغفرت مى طلبد و حقوق مالى مردم را برمى گرداند و بخيل هنگامى كه بخل مىورزد ، از زكات و صدقه و صله رحم و پذيرايى ميهمان و هزينه كردن در راه خدا و امور خير خوددارى مى كند و بر بهشت حرام است كه بخيل در آن وارد شود(46) .







گزارش خطا  

^