فارسی
جمعه 10 فروردين 1403 - الجمعة 18 رمضان 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

پنج خصلت سبب آزادى اسير

در حديثى بسيار مهم از حضرت صادق (عليه السلام) نقل شده است :

گروهى اسير نزد پيامبر آوردند ; حضرت فرمان قتل همه را صادر كرد جز يك نفر را ، آن يك نفر تعجب كرد و عرضه داشت : چرا فرمان آزادى مرا صادر كردى ؟ حضرت فرمود : امين وحى به من خبر داد كه تو داراى پنج خصلتى كه خدا آنها را دوست دارد :

الغَيْرَةُ الشَّدِيدَةُ عَلَى حَرَمِكَ ، وَالسَّخاءُ ، وَحُسْنُ الخُلُقِ ، وَصِدْقُ اللِّسانِ ، وَالشَّجَاعَةُ .

« غيرت سخت بر محارمت و سخاوتمندى و خوش اخلاقى و راستى در گفتار و شجاعت » .

از اين واقعه عجيب مسلمان شد و در جنگى در ركاب پيامبر به شرف شهادت رسيد ! (55)

 

پند گرفتن حتى از راهزن

فضيل بن عياض پيش از آن كه با شنيدن آيه اى از آيات قرآن توبه كند ، راهزن بود . وى در بيابان مرو خيمه زده بود و پلاسى پوشيده و كلاه پشمين بر سر و تسبيح در گردن افكنده و ياران بسيار داشت ، همه دزد و راهزن . هر مال و جنس دزديده شده اى كه نزد او مى بردند ميان دوستان راهزن تقسيم مى كرد و بخشى هم خود برمى داشت .

روزى كاروانى بزرگ مى آمد ، در مسير حركتش آواز دزد شنيد . ثروتمندى در ميان كاروان پولى قابل توجه داشت ، برگرفت و گفت : در جايى پنهان كنم تا اگر كاروان را بزنند اين پول برايم بماند . به بيابان رفت ، خيمه اى ديد در آن پلاس پوشى نشسته ، پول به او سپرد . فضيل گفت : در خيمه رو و در گوشه اى بگذار ، خواجه پول در آنجا نهاد و بازگشت . چون به كاروان رسيد ، دزدان راه را بر كاروان بسته و همه اموال كاروان را به دزدى تصرف كرده بودند ، آن مرد قصد خيمه پلاس پوش كرد . چون آنجا رسيد ، دزدان را ديد كه مال تقسيم مى كردند . گفت : آه من مال خود را به دزدان سپرده بودم ! خواست باز گردد ، فضيل او را بديد و آواز داد كه بيا . چون نزد فضيل آمد ، فضيل گفت : چه كار دارى ؟ گفت : جهت امانت آمده ام . گفت : همانجا كه نهاده اى بردار ! برفت و برداشت .

ياران فضيل را گفتند : ما در اين كاروان هيچ زر نيافتيم و تو چندين زر باز مى دهى ! فضيل گفت : او به من گمان نيكو برد و من نيز به خداى تعالى گمان نيكو مى برم ، من گمان او را به راستى تحقق دادم تا باشد كه خداى تعالى گمان من نيز به راستى تحقق دهد(56) .

 

پند و عبرت در غزل سعد كافى

بيدار شو دلا كه جهان پر مزور است *** بر نخل روزگار نه برگ است و نه بر است

جام بلاست آن كه تو مى گويى اش دلى است *** ديگ هواست آنكه تومى خوانى اش سراست

سيم حرام اگر چه سپيد است هم چو شير *** چندين مخور تو نيز كه نى شير مادر است

طاووس را بديدم مى كند پرّ خويش *** گفتم مكن كه پر تو با زيب و زيور است

بگريست زار زار و بگفتا كه اى حكيم *** آگه نه اى كه دشمن جان من اين پر است

اى خواجه پر و بال تو مى دان كه زرّ توست *** زيرا كه شخص پاك تو طاووس ديگر است

پرهيز كن ز صحبت نا اهل هان و هان *** ار چند روزى تازه و بارز چو عبهر است

دانى چرا خروشد ابريشم رباب *** از بهر آن كه دايم هم كاسه خر است

زنهار سعد كافى بر خلق دل مبند *** دل در خداى بند كه خلاق اكبر است(57)

 

پورياى ولى و مبارزه با نفس

پورياى ولى مردى بود قوى ، قدرتمند و معروف . با تمام پهلوانان معروف زمان كشتى گرفت و پشت همه را به خاك رسانيد .

زمانى كه به اصفهان رسيد با پهلوانان اصفهان هم كشتى گرفت و همه را به خاك انداخت ، از پهلوانان شهر درخواست كرد بازوبند پهلوانى مرا مهر كنيد ، همه مهر كردند جز رييس پهلوانان شهر كه با پوريا هنوز كشتى نگرفته بود ، گفت : من با پوريا كشتى مى گيرم اگر پشتم را به خاك رسانيد بازوبندش را مهر مى كنم . قرار كشتى را روز جمعه در ميدان عالى قاپو گذاشتند تا مردم جاى تماشاى آن كشتى كم نظير را داشته باشند .

پوريا شب جمعه پيرزنى را ديد حلوا خير مى كند و با لحنى ملتمسانه مى گويد : از اين حلوا بخوريد و دعا كنيد خداوند حاجت مرا بدهد .

پوريا پرسيد : مادرم حاجت تو چيست ؟ گفت : پسرم در رأس پهلوانان اين شهر است ، بناست فردا با پورياى ولى كشتى بگيرد ، او نان آور من و زن و فرزند خود است ، اقوامى داريم كه به آنها هم كمك مى كند ، مى ترسم با شكست او حقوقش قطع شود و معيشت ما دچار سختى و مضيقه گردد !

پورياى ولى همان وقت نيت كرد به جاى آنكه پشت پهلوان معروف اصفهان را به خاك برساند ، پشت نفس را به خاك اندازد ، بر اين نيت بود تا با آن كشتى گير روبرو شد ، وقتى به هم پيچيدند ، ديد با يك ضربه مى تواند او را به خاك اندازد ولى به صورتى كشتى گرفت كه پشتش به خاك رسيد تا نان جمعى قطع نشود ، و علاوه دل آن پيرزن شاد گردد ، و خود هم نصيبى از رحمت خدا شامل حالش شود .

نامش در تاريخ پهلوانى به عنوان انسانى والا ، جوانمرد ، بافتوت ، و باگذشت ثبت شد ، و امروز قبرش در گيلان زيارتگاه اهل دل است(58) .

 

پيامبر سه شبانه روز گريست

پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) به امين وحى و فرشته مقرّب حق جبرئيل فرمود :

دوزخ را براى من وصف كن . جبرئيل دركات و ساكنان آن را يك به يك وصف كرد تا سخنش به طبقه اوّل رسيد ، آنگاه سكوت كرد ، سيد و سرور عالميان فرمود : اى جبرئيل ساكنان اين طبقه چه كسانى اند ؟ جواب داد : عذاب اين طبقه از همه طبقات آسان تر است و ساكنانش عاصيان امّت تواند . پيامبر فرمود : آيا از امت من كسى به دوزخ مى رود ؟ امين وحى گفت : آنان كه آلوده به گناه كبيره بوده و بى توبه از دنيا رفته اند !!

پيامبر به گريه نشست و سه شبانه روز در گريه بود تا آنكه روز چهارم حضرت زهرا (عليها السلام) به زيارت آن حضرت آمد ، مشاهده كرد آن جناب روى مباركش را بر خاك نهاده و چندان گريسته كه خاك زير صورتش از اشك او گِل شده ! عرضه داشت : چه واقعه اى و حادثه اى اتفاق افتاده است ؟ فرمود : امين وحى به من خبر داده كه طبقه اول دوزخ جاى گنهكاران از امت من است و اين سبب گريه من شده ! حضرت زهرا عرضه داشت : از امين وحى پرسيدى گنهكاران را به چه صورت به دوزخ مى برند ؟ فرمود : آرى ، موى مردان و گيسوى زنان را مى گيرند و آنان را به دوزخ مى كِشند و چون نزديك دوزخ رسند و مالك دوزخ را ببينند فرياد و عربده سر دهند و به مالك دوزخ التماس كنند كه ما را اجازه ده بر حال خود گريه كنيم . مالك اجازه مى دهد تا چندان بگريند كه اشك در چشمشان نماند و به جاى اشك خون گريه كنند ، مالك گويد : چه نيكو بود اگر اين گريه ها در دنيا بود و اين اشك ها از ترس امروز از ديدگانتان فرو مى ريخت !

پس مالك آنان را به دوزخ دراندازد و ايشان ناگهان فرياد برآورند : « لا إله إلاّ الله » ، آتش از آنان دور شود ، ملك بر آتش صيحه زند كه اى آتش آن را بگير ، آتش گويد چگونه آنان را بگيرم در حالى كه كلمه طيّبه « لا إله إلاّ الله » بر زبانشان جارى است . مالك باز فرياد كند : اينان را بگير . ولى از سوى حق خطاب رسد كه رويشان را مسوزان كه خدا را سجده كرده اند و دلهايشان را مسوزان كه در ماه مبارك تشنگى كشيده اند . پس در دوزخ تا زمانى كه خدا بخواهد بمانند ، پس از آن به جبرئيل ندا رسد : حال گنهكاران امت به كجا رسيده ؟ مالك دوزخ پرده بركشد ، گنهكاران جبرئيل را به صورتى نيكو مشاهده كنند ، گويند : اين كيست كه چنين صورت نيكويى دارد ؟ پاسخ دهند : اين جبرئيل است كه در دنيا به سوى محمد (صلى الله عليه وآله) وحى مى آورد . اسيران دوزخ چون نام مبارك پيامبر را بشنوند فرياد برآرند كه : از جانب ما محمد را سلام برسان و بگو كه گنهكاران امت در دوزخ گرفتارند !

امين وحى اين خبر را به پيامبر رساند ، سرور عالميان سر به سجده گذارد و به پيشگاه حق عرضه بدارد كه گنهكاران امت مرا به دوزخ بردى ، اكنون ايشان را به من ببخش . خطاب رسد : آنان را به تو بخشيدم . پس پيامبر آنان را از دوزخ بيرون مى آورد و چون مانند ذغال شده اند آنان را به عين الحيات برند ، وقتى از آن چشمه بنوشند و بر خود ريزند آلودگى هاى ظاهر و باطنشان برطرف شود و پاك و پاكيزه گردند و بر پيشانى هايشان اين عبارت نقش بندد :

عتقاء الرّحمان من النّار .

« آزاد شدگان خداى مهربان از آتش » .

و چون آنان را به بهشت برند ، اهل بهشت ايشان را به يكديگر نشان دهند كه دوزخيان هستند كه نجات يافته اند !

پس آنان گويند : پروردگارا بر ما رحمت آوردى و ما را به بهشت درآوردى ، اين علامت را از پيشانى هاى ما برطرف كن . خواسته آنان مورد قبول قرار گيرد و آن نقش از پيشانى آنان زايل شود .

 

تائب ، اهل بهشت است

معاوية بن وهب مى گويد : با جمعى به سوى مكّه حركت كرديم ، پيرمردى در كاروان بود ، در عبادت سخت كوش ولى به صورتى كه ما اعتقاد به ولايت اهل بيت داشتيم و اميرالمؤمنين را جانشين بلافصل پيامبر مى دانستيم اعتقاد نداشت ، به همين خاطر مطابق مذهب خلفاى جور نمازش را در سفر تمام مى خواند . برادر زاده اش در كاروان همراه ما بود ، در حالى كه اعتقادش چون عقيده ما بر صراط مستقيم قرار داشت ، پيرمرد در ميان راه بيمار شد ، به برادر زاده اش گفتم : اگر با عموى خود تماس مى گرفتى و او را از امر ولايت آگاه مى كردى نيكو بود ، شايد خداوند مهربان در اين آخر عمر او را به راه راست هدايت فرمايد و از گمراهى و ضلالت برهاند .

اهل قافله گفتند : او را به حال خود واگذاريد ، ولى برادر زاده اش به جانب او شتافت و گفت : عمو جان ! مردم بعد از رسول خدا روى از حق باز گرداندند جز چند نفر ; على بن ابى طالب (عليه السلام)همانند رسول خدا واجب الاطاعه بود ، پس از پيامبر حق با على است و اطاعتش بر تمام امت واجب ، پيرمرد ناله اى زد و گفت : من نيز بر همين عقيده ام ، سپس از دنيا رفت .

چون از سفر باز گشتيم ، خدمت حضرت صادق (عليه السلام) مشرف شديم ، على بن سرى داستان پيرمرد را به عرض حضرت رساند ، امام فرمودند : او فردى از اهل بهشت است ، وى عرضه داشت : آن شخص بجز ساعت آخر عمرش بر اين امر آگاه نشد ، اعتقاد صحيحش تنها در همان ساعت بود ، آيا او رستگار و اهل نجات است ؟ امام فرمودند : از او چه مى خواهيد ، به خدا سوگند او وارد بهشت شد(59) !

 

تائب كيست ؟

پيامبر بزرگ اسلام در روايت مهمى فرمودند : آيا مى دانيد تائب كيست ؟ عرضه داشتند : نمى دانيم . فرمودند : هرگاه عبد توبه كند ولى صاحبان حقوق مالى را از خود راضى نكند تائب نيست ، و هر كس توبه كند ولى به عبادتش نيفزايد تائب نيست ، و كسى كه توبه كند ولى لباسش را تغيير ندهد تائب نيست ، و آن كه توبه كند ولى دوستانش را عوض نكند تائب نيست ، و هركس توبه كند ولى مجلسش را تغيير ندهد تائب نيست ، و هر آن كه توبه نمايد ولى رختخواب و تكيه گاهش را عوض ننمايد تائب نيست ، و هركس توبه كند ولى اخلاق و نيتش را عوض ننمايد تائب نيست ، و هر آن كه توبه كند ولى قلبش را به روى حقايق باز نكند و در مقام انفاق برنيايد تائب نيست ، و هركس توبه كند اما آرزويش را كوتاه و زبانش را حفظ نكند تائب نيست ، و هر آن كه توبه كند ولى بدنش را از غذاى اضافى تصفيه نكند تائب نيست ، چون بر اين خصلتها استقامت نمايد تائب است(60) .

 

تا نفس به گلو برسد آنها را مى آمرزم

امام باقر (عليه السلام) فرمودند : آدم به حضرت حق عرضه داشت : شيطان را بر من سلطه دادى ، و او را چنين قدرتى است كه همچون خون در باطن من گردش نمايد ، در برابر اين برنامه براى من چيزى قرار بده .

به او خطاب شد : اين حقيقت را براى تو قرار مى دهم كه اگر از ذرّيه ات كسى تصميم بر گناه گرفت ، در پرونده اش نوشته نشود و اگر تصميمش را به اجرا گذاشت همان يك گناه در نامه عملش ثبت گردد ، و اگر فردى از ذرّيه ات تصميم به كار نيكى گرفت ، در نامه اش نوشته شود و اگر آن تصميم را عملى كرد ، در نامه اش ده برابر ثبت گردد ; آدم عرضه داشت : پروردگارا ! اضافه كن ; خطاب رسيد : اگر كسى از ذرّيه ات گناهى مرتكب شود ، سپس از من طلب آمرزش نمايد ، او را بيامرزم ; عرضه داشت : يا رب ! بر من بيفزا ; خطاب رسيد : براى آنان توبه قرار مى دهم ، و توبه را بر آنها گسترده مى نمايم تا نفس به گلويشان برسد ; عرضه داشت : خداوندا ! مرا كفايت كرد(61) .

 

ترسناك ترين چيز !

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : ترسناك ترين چيزى كه نسبت به آن بر شما مى ترسم شرك اصغر است . گفتند : يا رسول الله ! شرك اصغر چيست ؟ فرمود : ريا(62) .

و نيز آن حضرت فرمود : خدا عملى كه در آن به اندازه ذرّه اى از ريا باشد نمى پذيرد(63) .

 

تغيير نام از دفتر تيره بختان به ديوان نيك بختان

صاحب « تفسير فاتحة الكتاب » كه يكى از مهم ترين كتابهاى عرفانى و علمى است و به قلم يكى از دانشمندان پس از عصر فيض كاشانى نوشته شده روايت مى كند : در بنى اسرائيل عابدى بود دامن انقطاع از صحبت خلق درچيده و سر عزلت در گريبان خلوت كشيده بود . چندان رقم طاعت و بندگى در اوراق اوقاتش ثبت كرده بود كه فرشتگان آسمانها او را دوست گرفتند و جبرئيل كه محرم اسرار پرده وحى بود در آرزومندى زيارت و ديدار او از حضرت حق درخواست نزول از دايره افلاك به مركز خاك نمود . فرمان رسيد : در لوح محفوظ نگر تا نامش را كجا بينى .

جبرئيل نظر كرد نام عابد را مرقوم در دفتر تيره بختان ديد ، از نقشبندى قضا شگفت زده شد ، عنان عزيمت از ديدار وى باز كشيد و گفت : الهى ! كسى را در برابر حكم تو طاقت نيست و مشاهده اين شگفتى ها را قوت و نيرو نمى باشد .

خطاب رسيد : چون آرزوى ديدن وى را داشتى و مدتى بود كه دانه اين هوس در مزرعه دل مى كاشتى اكنون به ديدار او برو و از آنچه ديدى وى را آگاه كن .

جبرئيل در صومعه عابد فرود آمد ، او را با تنى ضعيف و بدنى نحيف ديد ، دل از شعله شوق سوخته و سينه از آتش محبت افروخته ، گاهى قنديلوار پيش محراب طاعت سوزناك ايستاده و زمانى سجّادوار از روى فروتنى به خاك تضرّع و زارى افتاده .

جبرئيل بر وى سلام كرد و گفت : اى عابد ! خود را به زحمت مينداز ، كه نام تو در لوح محفوظ داخل صحيفه تيره بختان است .

عابد پس از شنيدن اين خبر چون گلبرگ تازه كه از وزش نسيم سحرى شكفته شود ، لب خندان كرد و چون بلبل خوش نوا كه در مشاهده گل رعنا نغمه شادى سرايد زبان به گفتن « الحمد لله » به حركت آورد .

جبرئيل گفت : اى پير فقير ! با چنين خبر دلسوز و پيام غم اندوز تو را ناله « انّا لله » بايد كرد نعره « الحمد لله » ميزنى ؟! تعزيت و تسليت روزگار خود مى بايد داشت ، نشانه تهنيت و مسرّت اظهار مى كنى !!

پير گفت : از اين سخن درگذر كه من بنده ام و او مولا ، بنده را با خواهش مولا خواهشى نباشد و در پيش ارادت او ارادتى نماند ، هرچه خواهد كند ، زمام اختيار در قبضه قدرت اوست ، هرجا خواهد ببرد ، عنان اقتدار در كف مشيت اوست هرچه خواهد كند ، « الحمد لله » اگر او را براى رفتن به بهشت نمى شايم ، بارى براى هيمه دوزخ به كار آيم !

جبرئيل را از حالت عابد رقت و گريستن آمد ، به همان حال به مقام خود بازگشت . فرمان حق رسيد در لوح نگر تا ببينى كه نقاش ( يَمْحُوا اللهُ ما يَشَاءُ وَ يُثْبِتُ )(64) چه نقش انگيخته و صورتگر ( وَيَفْعَلُ اللهُ ما يَشاءُ )(65) چه رنگ ريخته ؟

جبرئيل نظر كرد نام عابد را در ديوان نيك بختان ديد . وى را حيرت دست داد ، عرضه داشت : الهى در اين قضيه چه سرّى است و در تبديل و تغيير مُجرمى به مَحرمى چه حكمت است ؟

جواب آمد : اى امين اسرار وحى و اى مهبط انوار امر و نهى ، چون عابد را از آن حال كه نامزد وى بود خبر كردى نناليد و پيشانى جزع بر زمين نماليد ، بلكه قدم در كوى صبر گذاشت و به حكم قضاى من رضا داد ، كلمه « الحمد لله » بر زبان راند و مرا به جميع محامد خواند ، كرم و رحمتم اقتضا كرد كه به بركت گفتار « الحمد لله » نامش را از گروه تيره بختان زدودم و در زمره نيك بختان ثبت كردم(66) .

الهى رحمتت درياى عامست *** وز آنجا قطره اى ما را تمام است

اگر آلايش خلق گنهكار *** در آن دريا فرو شويى به يكبار

نگردد تيره آن دريا زمانى *** ولى روشن شود كار جهانى

خداوندا ! همه سر گشتگانيم *** به درياى گنه آغشتگانيم

زسر تا پا همه هيچيم در هيچ *** چه باشد بر همه هيچيم بر هيچ

همه بيچاره مانده پاى بر جاى *** بر اين بيچارگىّ ما ببخشاى

 

 

 

تمام مصيبت ها از گناهان است

« هيچ رگى زده نشود و پايى به سنگ نخورد و دردسر پيش نيايد و بيمارى و مرضى به انسان نرسد ، جز به ارتكاب گناهى . و همين است كه خداى عز و جل در كتابش فرمود : هر مصيبتى به شما رسيد ، به خاطر گناهى است كه مرتكب شديد و خدا از بسيارى از گناهان در مى گذرد »(67) .

 

تواضع اميرالمؤمنين على بن ابيطالب (عليه السلام)

اميرالمؤمنين (عليه السلام) نيز همانند پيامبر متواضعانه زندگى مى كرد . ابن عباس مى گويد : روزى بر حضرت وارد شدم ، ديدم كفش خود را وصله مى زند ، گفتم : اين كفش ارزش وصله زدن ندارد . فرمود : به خدا سوگند اين كفش از دنياى شما ، نزد من محبوب تر است از اين كه دنيا را به دست آورم و حقّى را پايمال كنم ; من دوست دارم اين كفش را وصله بزنم و اين كار را بر خود عيب و عار نمى دانم و علاقه دارم اگر حكومتى در اختيارم باشد به وسيله آن حق را برپا كنم و رسم باطل را براندازم . ابن عباس در ادامه گفتارش مى گويد : على (عليه السلام)لباسش را هم خود وصله مى زد و بر عادى ترين مركب سوار مى شد(68) .

 

تواضع رسول خدا (صلى الله عليه وآله)

رسول بزرگوار اسلام با تهى دستان و مستمندان و فقيران و نيازمندان ، متواضعانه نشست و برخاست داشت . به هركسى مى رسيد گرچه طفل خردسال بود ، سلام مى كرد ، بى ريا روى زمين مى نشست ، با مردم كوچه و بازار به ويژه بى نوايان انس مى گرفت ، از حال آنها و زندگى و معيشت و كارشان جويا مى شد ، بر عادى ترين مركب سوار مى شد ، گوسفندان را خود مى دوشيد ، لباسش را خود مى شست ، با خادمان خانه هم غذا مى شد و در ميان مردم هم چون يك فرد عادى زندگى مى كرد .

 

تواضع سليمان

سليمان (عليه السلام) ، داراى چنان حشمت و جلال و عظمتى بود كه او را در اين زمينه هم پايه اى نبود ، ولى به اندازه اى متواضعانه و باانصاف رفتار مى كرد كه حتّى مورى ناتوان هم مى توانست او را محاكمه كند و حقّ طبيعى خود را از سليمان دريافت دارد .

روزى مورى روى دستش به حركت آمد ، سليمان مور را از روى دستش برداشت و بر زمين گذاشت ، سليمان مانند همه فكر نمى كرد كه مور بر او اعتراض كند و وى را مورد بازخواست قرار دهد ، ولى تواضع و عدالت و ضعيف نوازى سليمان كار را به جايى رسانيده بود كه مور لب به سخن گشوده عرضه داشت : اين خودپسندى چيست ؟ اين بزرگ منشى چيست ؟ مگر نمى دانى من بنده خدايى هستم كه تو نيز بنده او هستى ؟ از نظر بندگى خدا چه تفاوتى ميان من و توست كه تو با من چنين رفتارى كردى ؟

سليمان ، از صراحت گويى مور متأثر شد . آرى ، دچار اضطراب و تأثر شد كه اگر روز قيامت با چنين بيانى در پيشگاه حق محاكمه شود چه بايد كرد . همين اضطراب و تأثر او را از حال طبيعى خارج ساخت ; وقتى به حال آمد فرمان داد مور احضار شود .

شايد شما فكر كنيد مور را احضار كرد تا به جرم صراحت لهجه گرفتارش كند و او را از زير شكنجه و آزار قرار دهد ! ولى سليمان مرد خداست ، داراى مقام نبوت است ، به همه حسنات اخلاقى آراسته است و كمالات انسانى در او جلوه گر است . او از صراحت گفتار مور خوشحال شد و از اين كه زير دستانش اين همه آزادى دارند كه حتى مثل مورى جرأت اعتراض دارد ، خرسند گرديد .

سليمان از مور پرسيد : چرا با چنين صراحت لهجه سخن گفتى و چرا اينگونه اعتراض كردى ؟

مور گفت : پوست و گوشت و اندام من ضعيف است ، شما مرا گرفتى و به زمين افكندى و دست و پا و بدنم در فشار قرار گرفت و مرا ناراحت كرد و اين برخورد سبب شد تا من بر تو اعتراض كنم .

سليمان گفت : چون تو را به زمين افكندم و سبب ناراحتى ات را فراهم ساختم و دچار شكنجه ات كردم از تو عذر مى خواهم ، يقيناً من اين كار را از روى قصد و غرض بدى انجام ندادم و چون قصد بدى در كار نبود جاى عذر دارد بنابراين از تو معذرت مى خواهم .

آرى ، سليمان با آن جلال و حشمت وقتى مى بيند اندكى از حدود اخلاق ، پا فراتر گذاشته ناراحت مى شود و از طرف مقابلش گرچه مورى ضعيف است عذرخواهى مى كند !!

مور گفت : من از تو گذشت مى كنم و از اين كارى كه كردى چشم پوشى مى نمايم به شرط اين كه روى آوردنت به دنيا از روى شهوت و ميل نباشد ، ثروت و مال دنيا را براى رفاه و آسايش هم نوع خود بخواهى ، غرق در خوش گذرانى و اسراف نشوى ، آن چنان دچار خوشى لذت نگردى تا ملت بى نوا را از ياد ببرى ، هر درمانده و وامانده اى از تو كمك و يارى طلبيد به او يارى رسانى .

سليمان كه قلب پاكش مملو از مهربانى و محبت و لطف و عنايت به زيردستان بود ، شرايط مور را متواضعانه پذيرفت و مور هم از سليمان درگذشت(69) .

بزرگان نكردند در خود نگاه *** خدا بينى از خويشتن بين مخواه

بزرگى به ناموس و گفتار نيست *** بلندى به دعوى و پندار نيست

تواضع سر رفعت افرازدت *** تكبر به خاك اندر اندازدت

به گردن فتد سركش تندخوى *** بلنديت بايد بلندى مجوى

زمغرور دنيا ره دين مجوى *** خدا بينى از خويشتن بين مجوى(70)

 

تواضع شگفت آور پيامبر (صلى الله عليه وآله)

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد : مردى بيابانى نزد پيامبر اسلام آمد و گفت : اى پيامبر خدا ! با اين ناقه ات با من مسابقه مى دهى ؟ حضرت با او مسابقه داد و مرد بيابانى مسابقه را برد . پيامبر به او فرمود : شما شتر مرا بالا برديد ، خدا دوست داشت كه آن را پايين بياورد ، كوه ها در برابر كشتى نوح گردنكشى كردند و كوه جودى نهايت تواضع را از خود نشان داد ، خدا هم كشتى نوح را بر آن فرود آورد(71) .

 

تواضع محمد بن مسلم

محمد بن مسلم چنان كه در كتاب هاى رجال آمده از اعاظم اصحاب حضرت امام باقر و حضرت امام صادق (عليهما السلام) و از راويان حديث و بسيار مورد اطمينان و انسانى عادل است كه روايات اهل بيت او را جزء مقربان و صدّيقان دانسته اند .

ابونصر مى گويد : از عبدالله بن محمد بن خالد درباره محمد بن مسلم پرسيدم ؟ گفت : مردى بسيار بزرگوار ولى از نظر مال دنيايى تنگدست بود ، امام باقر (عليه السلام) به او فرمود : اى محمد ! فروتنى پيشه كن . زمانى كه به كوفه بازگشت ظرفى بافته شده از نى كه معمولا در آن خرما مى ريختند پر از خرما با ترازويى برداشت و كنار در مسجد جامع نشست و صدايش را به خرمافروشى بلند كرد .

عشيره او نزدش آمدند و گفتند : با اين كارى كه پيشه كرده اى ما را رسوا ساختى اين كار در شأن تو و قبيله ما نيست . گفت مولايم حضرت باقر (عليه السلام) مرا به يكى از خصلت هاى اخلاقى و حسنات نفسى كه تواضع است فرمان داده و من هرگز با پيشوا و رهبر الهى ام مخالفت نمىورزم و اينجا را ترك نمى كنم تا از فروش همه خرما آسوده شوم . قبيله اش به او گفتند : اكنون كه براى خود از شغل و كسب چاره اى نمى بينى ، پس در ميان بازار آسياب داران برو و آسياب و شترى براى آسيا كردن گندم و جو آماده كن .

 

 

توبه اى اعجاب آور

اين فقير در ايام ولادت امام عصر ( عج ) براى تبليغ به بندرعباس ، مركز استان هرمزگان رفته بودم ، شب جمعه آخر مجلس بناى قرائت دعاى كميل بود .

من دعاى كميل را از حفظ در تاريكى مطلق مى خوانم و از اين نظر شركت كنندگان حالى خاص دارند .

لحظاتى قبل از شروع كميل ، جوانى در حدود بيست ساله كه او را تا آن زمان نديده بودم نامه اى به دستم داد .

پس از كميل به خانه برگشتم ، آن نامه را خواندم ، برايم بسيار شگفت آور بود ، نوشته بود : اهل اين گونه مجالس نبودم ، سال گذشته اوايل ظهر يكى از دوستانم به من تلفن زد كه ساعت چهار بعد از ظهر به دنبال تو مى آيم تا با هم به جايى برويم . در ساعت مقرر آمد ، داخل ماشين به او گفتم : قصد كجا دارى ؟ گفت : پدر و مادرم به مسافرتى چند روزه رفته اند . خانه كاملا خالى است ، مى خواهم لحظاتى با هم باشيم . وقتى به خانه او رفتم به من گفت : دو زن جوان را دعوت كرده ام ، هر دو در خانه هستند و آماده براى اينكه خود را در اختيار ما بگذارند ، مرا به اطاقى فرستاد و خودش به اطاق ديگر رفت ، وقتى آماده برنامه شدم به ذهنم آمد كه در پرده هاى تبليغى مربوط به شما نوشته « شب جمعه دعاى كميل » ، مى دانستم اين دعا از اميرالمؤمنين (عليه السلام) است ولى مجالس قرائت دعاى كميل را نديده بودم ، در آن حالت شديد شيطانى ، به شدت از اميرالمؤمنين شرمنده شدم ، حيا و ترس تمام وجودم را گرفت ، به شدت از خودم بدم آمد ، از جا برخاستم ، بدون اينكه با آن زن كم ترين تماسى داشته باشم از آن خانه فرار كردم ، حيران و سرگردان در خيابانهاى بندر پرسه مى زدم تا هنگام شب رسيد ، به مسجد آمدم و در تاريكى جلسه پشت سر شما نشستم ، از ابتدا تا انتهاى دعاى كميل با شرمندگى و سرافكندگى گريه كردم ، از خدا خواستم زمينه ازدواج مرا فراهم آورد ، علاوه از افتادن در لجن زار گناه حفظم نمايد . دو سه ماهى گذشت به پيشنهاد پدر و مادرم كه به خواب نمى ديدم با دخترى از خانواده اى محترم ازدواج كردم ، دختر در سيرت و صورت كم نظير است و من اين نعمت را از بركت ترك گناه و شركت در دعاى كميل اميرالمؤمنين (عليه السلام) دارم ، امسال هم همه شبها در اين مجلس شركت كردم و اين نامه را رقم زدم تا بدانيد اين جلسات چه سود سرشارى براى مردم بخصوص جوانان دارد !

 







گزارش خطا  

^