بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیا و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و المعصومین المکرمین.
مراحل ارتباط با قران
در فرمایشات صدیقهکبری(س) آمده: یکی از اموری که محبوب من است ارتباط با قرآن مجید است. این ارتباط چنانکه از گفتار خودشان استفاده میشود در یک مرحله قرائت بود، در مرحلهی دیگر تدبر بود و در مرحلهی دیگر عمل بود. قرائت، تدبر و عمل ارتباطی کامل و جامع است و همین رابطه یقیناً انسان را مقرب بارگاه ربوبی میکند.
اگر فقط خواندنِ محض باشد ولی تدبری در کار نباشد؛ یعنی انسان به وسیلهی علمی که می-خواند یا به وسیلهی ارتباطی که با اهل قرآن میگیرد، به مفهوم آیات کتاب خدا نزدیک نشود خطر گمراهی به انسان خیلی نزدیک است. خواندنِ تنها یقیناً مصونیتی ایجاد نمیکند، فهم آیات هم لازم است و عمل به آیات بعد از فهم هم واجب است.
تدبر در قرآن
شاید چهل و پنج، شش سال قبل بود که من در مشهد در درس یکی از بزرگان شرکت کردم -که بعداً از نزدیک با او آشنا شدم-، در درسش هم آخر جمعیت مینشستم. ایشان نزدیک به صد جلد کتاب قابل توجه دارد، پنجاه سال از اذان مغرب و عشا تا نماز صبح بیدار بود، بعد از نماز صبح میخوابید تا یک و دو بعدازظهر و این صد جلد کتاب را در تنهایی شب نوشته است. ازدواج هم نکرد. به قول امیرالمؤمنین(ع) در خطبهی متقین، با شب انس شدیدی داشت؛ با بیداری شب زندگی میکرد، لذت میبرد و خسته هم نمیشد، حالا به اختیار خودش زندگی خودش را اینگونه رقم زده بود که شب را تا اذان صبح بیدار باشد و همهی این صد جلد کتاب را هم در تنهایی نوشت. کتابهایش چاپ شده و به خارج هم راه پیدا کرد و بعضی از فلاسفهی مهم بهنامِ غرب با او ارتباط داشتند.
روزی در درس به طلبهها فرمودند: در مطالب تدبر کنید، فکر و اندیشه کنید، اهل ظاهر الفاظ نباشید که درس را بخوانید و صفحات کتاب درسی را معمولی معنی کنید و رد شوید، علوم الهی و مسائل الهی جای تدبر دارد.
توبه دزدان با فهم قرآن
در کتابی از قرن چهارم دیدم -کتاب خیلی جالبی است، شاید صد و پنجاه سال پیش هم چاپش کرده باشند چون خیلی کهنه است، من هم با احتیاط ورق میزنم. خیلی پر مطلب است، این را ضربگیر زورخانهای به من داد و گفت: من این کتاب را حالیم نمیشود. عربی هم هست، فکر کنم اسم کتاب هم احسن القصص باشد. نگاه فوق العادهای به سورهی یوسف کرده و خیلی پر مطلب است؛ یعنی داستانسرایی سورهی یوسف نیست، دست فکر انسان را میگیرد و به اعماق آیات میبرد به نحوی که برای انسان تکاندهنده است.- یکی آنجا خواندم که برای قرن چهارم است، و یکی هم در کتابی از قرن هفتم خواندم که هم آن کتاب قرن چهارمی و هم این کتاب قرن هفتمی، هر کدام از دزدی پر قدرت نام میبرند.
دو دزدی که سر نترسی داشتند به قافلهها و مردم میزدند، طوری هم جا افتاده بودند که مردم از آنها میترسیدند، به گونهای هم بودند که این دولتهای زمان خودشان دسترسی به آنها نداشتند، عیار و زرنگ بودند، راه گریز بلد بودند و گرفتار مأمورین دولتی نمیافتادند. هر دویشان (حالا آن دزد که قرن چهارم بود و این یکی که قرن هفتم بود) آن دزد قرن چهارمی با دو آیهی سوره-ی مبارکهی ذاریات بند شد، اسیر شد و این دو آیهی سورهی مبارکهی ذاریات در او اثر گذاشت.
قانع بودن به روزی
دزد عرب بود، در حالی که آمادهی دزدی کردن بود شخصی آن دو آیه را خواند، دزدی را رها کرد و اثر عجیبی از این دوتا آیه برداشت. تقریباً توضیح این دو آیه هم این است: شما برای چه نگران روزی هستید؟ نگرانی درست نیست، روزی پروردگار هم دو نوع است؛ یا به قول قرآن مجید قدر است به معنی مقداری تنگی، نه به معنی اندازه، و یا نه، روزی پروردگار بسط است یعنی آدم بیشتر از حد لازم به دستش میرسد. به قول ما یا کم روزی هستید یا پر روزی. با پر روزی زندگیتان راحت اداره میشود و شاید با کم روزی مقداری سخت به شما بگذرد.
حالا به همه که سخت نمیگذرد؛ من آدمهای کم روزی را زیاد دیده بودم که از اولیا خدا بودند، یعنی با تمام وجود به آن درآمدشان قانع بودند. یکیشان را زیاد پای منبر میدیدم، شاید بیست سالی است که فوت کرده است ولی پسرش دائم میآید همانجا جای پدرش مینشیند، پسرش هم خیلی آدم بزرگواری است، من گاهی به او میگویم: پدر تو از اولیا الهی بود؟ میگفت: بله. واقعاً هم از اولیاء الهی بود، خیلی زندگی پاکیزهای داشت و به این قدرِ روزی هم کاملاً قانع بود و قناعت کرد.
من و خیلی از طلبههای هم دورهی من در قم در کمال قدر روزی زندگی میکردیم؛ یعنی اگر زمانی پولی داشتیم میرفتیم گذرخان دو سیر گوشت میگرفتیم و فکر میکردیم شاه شدیم!
فهمیدن ارزش علما
آن مرد بزرگ الهی که شاگردان کم نظیری را در اصفهان تربیت کرد، مرحوم جهانگیرخان قشقایی بود که تا آخر عمر هم با کلاه پوستی آخوندی کرد ولی با همان کلاه پوستی شاگردانی مثل آیتالله العظمی بروجردی آقاسیدجمالالدین گلپایگانی، آیتالله آقا شیخ مرتضی طالقانی و امثال اینها را تربیت کرد، تا آخر عمر هم پولی که با آن ازدواج کند گیرش نیامد. در احوالاتش نوشتند که فرموده: بعد از مردن من -آنهایی که در این رشته هستند؛ در رشتهی علم هستند و دنبال اساتید هستند و سر قبرهای بزرگان برای فاتحه میروند- اگر قبر من را گم کردید، همینطوری که در تخت فولاد دارید میگردید، از هر قبری که دیدید از خاکش مقداری نمک پیداست این قبر من است از بسکه من در این هشتاد سال عمرم یا نان و ماست خوردم و یا نان و پنیر!
اتفاقاً بیست سال پیش من به تخت فولاد رفتم -چون شرح حالش را در کتابهای مرحوم مدرس تبریزی که آدم بزرگی بود، در هشت جلد ریحانهالادب دیده بودم- کسی هم با قبرِ این مرد آشنا نبود، قبرش را پیدا کردم دیدم قبر فرو رفته و سنگ قبر هم دو سه تکه شده است.
در منبر شب اصفهان ایشان را کاملاً معرفی کردم و گفتم ایشان چه اعجوبهی عظیم روزگار است که در این شهر دفن است و چرا باید اینگونه باشد! خدا خیرش بدهد اتفاقاً آن شب در حالیکه من خبر نداشتم، شهردار اصفهان پای منبر بود. وقت صبحانه پیش من آمد و گفت: آقا دیشب این آقایی را که معرفی کردید اصلاً ما نمیدانیم کیست! آدرس قبرش را دادم، گفت: سال دیگر به اصفهان بیایی من این قبر را ساختم. ایشان برای این قبر مقبرهای ساخت که شاید پانصد سال دیگر هم خراب نشود! خیلی مقبرهی بزرگ و درخور است که حالا زیارتگاه اهل دل است و خیابان کنار تخت فولاد را هم به نام ایشان نامگذاری کردند.
شاکر بودن برای روزی
فهم قرآن جهانگیرخان میسازد، فهم قرآن در قرن چهارم دزدی را که عرب بود به خود میآورد که داستان از این قرار است؛ یعنی روزی ما ثبت شده و یقیناً مقرب است ولی حالا روزی تو یا رقم تنگی و کمی دارد و یا نه، روزی تو بسط دارد و گسترده است، اینها هم اعتراضی به خدا نداشتند و میگفتند: ما در این دنیا مهمانیم، سفرهای هم پروردگار انداخته، حالا ما سر این سفره فقط دسترسی به نان و آبگوشت داریم و یا نان و سبزی، عدهای هم در این سفره دسترسی به چلوکباب ، خانهای گسترده و رزقی وسیع دارند، مومنان هر دو طایفه؛ یعنی آن کسی که روزیش تنگ بود از خدا دلگیر نمیشد و آن کسی که روزیش زیاد بود به خاطر کثرت مال مست نمی-کرد، آن کسی که روزیش زیاد بود شاکر بود و آن کسی که روزیش کم بود صابر بود، هر دوی اینها هم با قرآن آشنا بودند، چون اگر آدم با مفاهیم آشنا نباشد در روزی زیاد شاکر نمیشود و در روزی کم صابر نمیشود. سفرهای است دیگر، خداوند انداخته و هر کدام ما را گوشهای از آن نشانده است.
لطیفهی جالبی را نقل میکنند و داخل کتابها هم نوشتند: فرهاد میرزا، عموی ناصر قاجار چند سال حاکم شیراز بود. شبهای ماه مبارک رمضان افطاری میداد، سپرده بود این سه شب احیا اینهایی را که دعوت میکنید سعی کنید روحانی هم بینشان باشد، شب نوزدهم یا بیستویکم، هفت، هشت روحانی هم قاطی مهمانها دعوت کردند، به یکی از روحانیون وقتی تعارف کردند سر سفره بنشیند جایش جایی شد که نان و پنیر و سبزی فراوانی آنجا بود، کمی دسترسی به آن غذاهای خیلی خوب کمتر بود، وقتی گفتند افطار شده است، ایشان دیس سبزی و پنیر را بلند کرد و بوسید و پشت سرش گذاشت و گفت: انشاءالله مدرسه خدمت شما میرسیم، فعلاً امشب جا ندارد که ما خدمت شما باشیم.
خب گاهی آدم روزیش همین است، گاهی هم گسترده است، گستردهداران که با قرآن آشنا هستند شاکرند و تنگروزیها که با قرآن آشنا هستند صابرند.
فهمیدن مفهوم قران
این دزد قرن چهارم دو آیه شنید و تکان خورد که اولاً روزی مقرر است و دوماً از حرام هم مقرر نیست. این دو حقیقت را آدم از قرآن بفهمد که روزی قطعی است و از حرام هم مقرر نشده، بیدار میشود. نوشته شده است: این دزد از همانجا که این آیات را شنید حرکت کرد و به سمت مکه رفت و در مسجدالحرام مقیم شد و اهل مناجات، گریه، عبادت و شب بیداری شد و همانجا هم در مقام ابراهیم از یک نفر آیاتی را شنید که فریادی زد و از دنیا رفت! این دانستن مفهوم قرآن است.
حالا ببینید خود این فهم مفهوم چقدر به آدم در مسألهی پول کمک میکند که آدم حرص نمیزند و به حلال خدا قانع است و آدم از طریق قرآن میفهمد حرام روزیاش نیست، اگر حرام را بخورد تبعات حرام دنیا و آخرت گردنش است. اگر بفهمد راحت زندگی میکند.
خب آن کسی هم که در قرن هفتم شرح حالش را نوشتند که البته خود دزد برای اواخر قرن دوم هجری بوده است، او هم با یک آیه از سورهی مبارکهی حدید بیدار شد و تبدیل به عارف بزرگ، معلم، مربی و صاحب نفسی برای فهم آیه شد.
اهمیت عمل به قرآن
من در درس آن بزرگوار که شرکت کردم، یک روزش داشت راجع به همین موضوع صحبت میکرد و میگفت: درس را بفهمید نه اینکه مُلا لُغَتی شوید، ظاهر کلمات مهم نیست، عمق مسائل مهم است. بعد این داستان را ایشان گفت که من اولین بار از این مرد بزرگ الهی شنیدم، بعداً داخل کتابها هم دیدم که نقل شده است: فضیل بن عباس، پسرعموی امیرالمؤمنین(ع)، میگوید: یکی از شبهای جنگ نهروان من خدمت امیرالمؤمنین(ع) بودم، داشتیم جایی میرفتیم، شب بود و تاریک هم بود، من یک مرتبه ایستادم، امیرالمؤمنین(ع) راهش را ادامه داد بعد به من فرمود فضیل ابن عباس عموزاده چرا ایستادی؟ به امیرالمؤمنین(ع) گفت: آقا صدای قرآن میآید و من هم به حکم قرآن که پروردگار فرموده: «وَ إِذٰا قُرِئَ اَلْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ» ﴿الأعراف ، 204﴾ وقتی که صدای قرآن شنیدید سکوت کنید «أَنْصِتُوا» و گوش بدهید، امام فرمودند: بیا، نمیخواهد بایستی، دنبال امام راه افتادم و امام هم دیگر چیزی نگفت و ما هم از صدای قاری دور شدیم. فردا که تقریباً حملهی شدیدی شد و خیلیها در کنار نهروان کشته شدند، وقتی آتش جنگ شعلهاش خوابید، امیرالمؤمنین(ع) به من فرمود: بیا بین کشتهها برویم و گشتی بزنیم. همینطور که با حضرت مولا میگشتیم، تقریباً نوک کفشش را کنار شانهی کشتهای گذاشت و ایستاد، به من فرمود: این آیهای که دیشب شنیدی و میخواستی بایستی گوش بدهی و من نگذاشتم بایستی، آیه چه بود؟ گفتم: آقا این آیه بود: «أَمَّنْ هُوَ قٰانِتٌ آنٰاءَ اَللَّيْلِ» ﴿الزمر، 9﴾ فرمود: قاری دیشب این آقاست که امروز آمده بود من را بکشد! اگر همین قاری همین یک آیه را فهمیده بود، این آیهای که قرائت میکنم: «إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اَللّٰهُ وَ رَسُولُهُ» ﴿المائدة، 55﴾ سه نفر بر شما ولایت الهیه دارند؛ خدا، فرستادهی خدا و سوم «وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ» ﴿المائدة، 55﴾ و خیلی این آیه فوق العاده است! یعنی خیلی از اهل سنت هم میگویند: این آیه در شأن امیرالمؤمنین(ع) نازل شده است، اینکه خدا، پیغمبر(ص) و «وَ اَلَّذِينَ آمَنُوا اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ وَ يُؤْتُونَ اَلزَّكٰاةَ وَ هُمْ رٰاكِعُونَ» ﴿المائدة، 55﴾ را در کنار خودش و پیغمبرش گذاشته است معلوم میشود آدم عادیای نیست، هیچ وقت خدا آدم عادی را کنار خودش و پیغمبرش نمیگذارد که بگوید این بر شما ولایت دارد، این ولایت الله است! در آیه ولایت الرسول و ولایت المعصوم آمده است، ولایتی هم شیعه قائل است که دلیل، برهان، بحث، گفتگو و استدلال دارد و کتابهایی هم دربارهاش نوشته شده است، ولایت الفقیه؛ یعنی ولایت نائبان عام معصوم هنگامی که معصوم غایب است و در بین مردم نیست که آن ولایت هم کار آنها را انجام میدهد، مثل کاری که میرزای شیرازی کرد، با ولایتش تنباکو را حرام کرد و کشور را از افتادن در دهان انگلیسیها حفظ کرد، مثل ولایتی که حضرت امام از آن استفاده کرد و فتوا داد که امروز تقیه حرام ولَّو بَلَغَ مَا بَلَغَ اسلام را نجات داد.
اگر این آدم همین را در قرآن فهمیده بود که آقا شما سعادتت بستگی به قبول ولایت الله، ولایت الرسول و ولایت المعصوم دارد، شمشیر نمیکشید تا برای کشتن امیرالمؤمنین(ع) بیاید.
سخن امامحسین(ع) در شب عاشورا
به اول مطلب برگردم، دختر پیغمبر(ص) در جملهای میفرماید: ارتباط من با قرآن محبوب من است. این چه ارتباطی است؟ اینطور که از فرمایشاتش در دو خطبهی مسجد و منزل استفاده می-شود، ارتباطِ قرائت، تدبر و عمل است، این زندگی را کامل میکند، این نوع ارتباط سبب سعادت دنیا و آخرت و عامل مغفرت، رحمت و شفاعت است. همین سخن مادر که میگوید محبوب من ارتباط با قرآن است، همین مسألهی ارتباط با قرآن؛ قرائت، تدبر و عمل را، وجود مبارک حضرت ابیعبدالله(ع) در شب عاشورا اعلام کردند: «فَاِنَّ اللهَ یَعلَمُ اَنِّی اُحِبُ تَلاوَتَ کِتَابِهُ» خدا میداند «یَعلَمُ اَنِّی» که من عاشق ارتباط با قرآن مجید هستم، البته ارتباط به این نوع؛ خواندن، تدبر و عمل کردن.
انسانهای مومن در طول تاریخ اسلام با قرآن مجید به همین شکل ارتباط داشتند؛ میخواندند، دنبال فهم و عمل کردن به آن هم بودند.
خواستههای امیرالمؤمنین(ع) از خداوند
این ارتباط چقدر مهم است که وجود مبارک امیرالمؤمنین(ع) -بنا به نقل شیخ طوسی- چهار خواسته از پروردگار عالم در رابطهی با قرآن دارد و متن آن چهار خواسته این است که برایتان عرض میکنم و فردا شب با کمک خود قرآن و روایات توضیح میدهم؛
الف) «اَللهُمَّ اَشرَح بِالقُرآنِ صَدرِی» خدایا به وسیلهی قرآن به من گستردگی باطن بده! این مسأله-ی شرح صدر در کتاب خدا چند بار آمده است، حالا این شرح صدر چه سودی دارد؟ انشاءالله این سودش را پیگیری میکنیم و عرض میکنم.
ب) «وَ اَطلِق بِالقُرآنِ لِسانِی» خدایا زبان من را فقط به قرآن گویا کن، من هر چه میگویم قرآنی باشد؛ هر چه یعنی کلامی خارج از مرز قرآن به زبان من نیاید.
ج) «وَ استَعمِل بِالقُرآنِ بَدَنَی» خدایا همهی جسم و اعضا من را در عمل به قرآن به کار بینداز؛ چشم، دست، قدم، شکم، گوش و زبانم قرآنی بشود.
د) «وَ نَوِّر بِالقُرآنِ بَصَری» و آن باطن و چشم دل من را با قرآن مجید نور بده که من همه چیز را درست ببینم. «و أعِنِّی عَلَیهِ مَا ابقَیتَنِی».
غربت حضرتزهرا(س) و حضرتسکینه(س)
این دو سه روز اخیر که دارد میآید یا دو سه روزی که گذشته است(در آن زمان)، نوشتند: چند تن از زنان مدینه به عیادت حضرتزهرا(س) آمدند، اینها وقتی آمدند که زهرای مرضیه دیگر توان حرکت کردنش از بستر خیلی کم شده بود، همهاش ناله میکرد و اشک میریخت! امام صادق(ع) میفرماید: از آن بدن پرقدرتی که نمونهی هیکل و جسم پیغمبر(ص) بود، غیر از پوست و استخوان چیزی باقی نمانده بود! روبهروی بسترش نشستند و عرض کردند: خانم، ما به قصد این امروز آمدیم دیدن شما که هر کاری برای منزل دارید به ما بگویید تا انجام بدهیم، حضرت فرمودند: من کاری ندارم، این یکی دو روزه خودم بلند شدم خمیر کردم، برای چند روز نان پختم و لباسهای علی و بچههایم را هم شستم که چند روزی بعد از مرگ من کاری نداشته باشند، نه من هیچ کاری ندارم، اما چون شما درخواست کردید کاری انجام بدهید، من چند روز است نتوانستم سر مزار پدرم بروم، به من کمک بدهید من را تا کنار مزار پیغمبر(ص) ببرید. زیر بغلش را گرفتند -حدوداً از خانهاش که بیرون میآمد و داخل حرم میرفت، چون در خانهاش را به روی مسجد بسته بودند، چهارده، پانزده قدم بیشتر نبود- نصف این راه اندک را که آمد فرمود: خانمها بگذارید بنشینم، نمیتوانم حرکت کنم، نشست، دوباره زیر بغلش را گرفتند، وارد حرم شد، چشمش که به مزار پیغمبر(ص) افتاد خودش را روی مزار انداخت و فرمود: «اَبَتَا رُفِعَت قُوَّتِی وَ شَمَتَ بِی عَدُوِّی وَ الکَمَدُ قَاتِلِی» دوباره زیر بغلش را گرفتند و او را برگرداندند. دختر پیغمبر(ص)، شما مزار پدر را دیدی و خودت را روی مزار انداختی و طاقت نیاوردی، آن دختر سیزده سالهای که میان گودال بدن قطعه قطعهی بابا را دید چه کرد؟ خودش را روی بدن انداخت و بلند نمیشد، دشمن آمد و اعلام کرد قافله آمادهی رفتن است، بلند شو، دیدند بلند نمی-شود «وَاجتَمَعَت عِدَّةٌ مِنَ الاَعرابِ فَجَرُّوحَا عَن جَسَدِ اَبیهَا».
تهران حسینیه سیدالشهدا (ع) جمادی الثانی 1441 جلسهی دوم