فارسی
شنبه 01 ارديبهشت 1403 - السبت 10 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

غفلت انسان، عامل خسران در محشر


گوهر وجود انسان - روز چهارم یکشنبه (14-11-1397) - جمادی الاول 1440 - حسینیه بنی الزهرا (مرحوم طریقت) - 11.82 MB -

بیداری غافلین پس از مرگتنهایی و غربت غافلین در روز محشرنمازگزاران حقیقی در کلام وحیعاشقان پروردگار بر روی زمیندرخواست موسی(ع) از خداوندپنهان‌بودن‌ اولیای الهی در بین مردم-مؤمنین در پی یافتن رضایت‌الله-کوچک‌بینی، اخلاقی بسیار زشت و ناپسندحقیقت زکات از زبان پیرمردی بی‌سوادراه رهایی از استعمار با توسل بر علمضرورت نگاه متفکرانه و عمیق به امور روزانهحکایتی شنیدنی از اخلاق اولیای الهیبرکت حضور مهمان در خانههم‌نشین موسی(ع) در بهشتکلام آخر؛ صید کوچک پای‌کوبیدن نداشت

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله ربّ العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

 

در جلسات قبل شنیدید که همۀ پایه‌های سعادت و راه به‌دست‌آوردن خیر دنیا و آخرت، خودشناسی است. کسی که خودش را نشناسد، سرگردان است و آرامش ندارد، به جهل و نادانی زندگی می‌کند و تا وقتی زنده است، برای خودش تأمین زیان و ضرر می‌کند. انسان باید بداند «از کجا آمده»، «به کجا آمده»، «برای چه آمده» و «به کجا می‌رود». 

 

بیداری غافلین پس از مرگ

اینها سلسله واقعیاتی است که همیشه امت‌ها و ملت‌ها از آن غافل بوده‌اند و بر اثر غفلتشان، جنگ‌های خانمان‌سوزی را به یکدیگر تحمیل کرده و مانند ماهی در دریا، در انواع گناهان شنا کرده‌اند. به فرمودۀ امیرالمؤمنین(ع)، در پایان کار هم خواب از دنیا رفته‌اند. مراد امیرالمؤمنین(ع) از این خواب، غفلت و بی‌خبری است. 

بعد از اینکه با حال خواب از دنیا رفتند، با ورود به عالم بعد که آن را قبول نداشتند (اگر عالم بعد را قبول داشتند، ضرورتاً خدا را هم قبول داشتند)، حضرت امیر(ع) می‌فرمایند: «إنْتَبَهُوا» بیدار می‌شوند. وقتی بیدار می‌شوند، می‌بینند که با خسارت غیرقابل‌جبرانی روبه‌رو هستند. کار از کار گذشته، زمان در اختیار نیست و جای جبران هم وجود ندارد.

 

تنهایی و غربت غافلین در روز محشر

چه کسی این افراد را از آن «لَفِي خُسْر»(سورهٔ عصر، آیهٔ 2) که گرفتارش هستند، نجات می‌دهد؟! پروردگار کراراً در قرآن می‌فرماید: «وَ ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ نَصِير»(سورهٔ حج، آیهٔ 71) یک یار وجود ندارد که آنها را نگاه کند و دستی برای نجاتشان دراز کند. اینها تنها، غریب و بیگانۀ از خدا، نبوت، ولایت، وحی و خودشان، وارد محشر و برزخ می‌شوند و به اسارت عذاب سخت الهی درمی‌آیند؛ اسارتی که خودشان بند و غل و زنجیر و جای آن را تهیه کرده‌اند. امیرالمؤمنین(ع) در روایتی می‌فرمایند: «لَایَفُکُّ أسِیرُها» هیچ اسیر‌ی در آنجا راه آزادی ندارد. قرآن هم می‌فرماید: «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَة»(سورهٔ مدثر، آیهٔ 38) همه در زندان اعمال خودشان هستند. در آیه‌ای دیگر می‌فرماید: «إِلَّا الْمُصَلِّين»(سورهٔ معارج، آیهٔ 22) مگر اهل نماز. 

 

نمازگزاران حقیقی در کلام وحی

مگر خداوند غیر از نماز، مسائل دیگری برای انسان قرار نداده است؟ بله قرار داده است. شما همین امروز که به مغازه، اداره یا محل‌کار تشریف بردید یا شب به خانه برگشتید، معنای «إِلَّا الْمُصَلِّين» را در سورۀ مبارکۀ معارج ببینید؛ یک نمازگزار واقعی با همۀ خوبی‌ها، ارزش‌ها و فضایل در ارتباط است.

آیات سورۀ معارج، آیات عجیبی است که پروردگار نمازگزاران واقعی را همراه با یک سلسله صفات، اخلاقیات، اعمال و ارزش‌ها معرفی می‌کند. الآن همۀ آن آیات در بحث من نیست که برایتان بخوانم؛ ولی یکی‌دو آیه را برای نمونه می‌خوانم. آنجا که خداوند می‌فرماید «إِلَّا الْمُصَلِّين»، در بخش توضیح «مُصَلِّين» می‌فرماید: «وَ الَّذِينَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ لِلسَّائِلِ وَالْمَحْرُوم»(سورهٔ معارج، آیهٔ 24-25) اینها پول بیکار، روی هم انباشته‌شده ندارند و اسیر پول نیستند.

 

«فِي أَمْوالِهِمْ» اینها کسب ضعیف یا متوسطی دارند و به قول قرآن مجید، «بسیط»، یعنی گسترده و در گردش. در هر شرایط مالی که هستند، «فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ» حق را در اموال خودشان می‌بینند. 

«لِلسَّائِلِ» این بخش از مال برای آنهایی است که کارد به استخوانشان رسیده، آبرو خرج می‌کنند و به آنها مراجعه می‌کنند؛ وگرنه حاضر نبودند که برای کمک گرفتن، آبرویشان را هزینه کنند.

«وَالْمَحْرُوم» او را شناخته‌اند و می‌بینند که درآمدش با هزینه‌اش نمی‌خواند. دومیلیون درآمد دارد، اما خرج او سه‌میلیون است. یک‌میلیون دیگر آن را باید از کجا تأمین کند؟ چون شخص آبروداری است، به قرض گرفتن می‌افتد. یک‌وقت چشم باز می‌کند و می‌بیند پنجاه‌میلیون بدهکار است و چیزی هم ندارد که بدهد. محروم کسی نیست که به‌‌طور کلی چیزی کل ندارد، بلکه محروم کار می‌کند و زحمت می‌کشد. آدم آبرومند، مؤمن و متدین است؛ ولی رقم پروردگار برای او این بوده که خرجش با دخلش یکی نباشد. 

 

عاشقان پروردگار بر روی زمین

پروردگار عالم در بین اینها، واقعاً عاشقان عجیب و غریبی دارد. مرد قصابی در محلهٔ ما بود. روزهای پنجشنبه و جمعه که درس تعطیل بود و از قم به تهران می‌آمدم، یکی از برنامه‌هایم این بود که به مغازۀ این قصاب بروم تا یکی‌دو ساعت با من حرف بزند.

 

پروردگار عالم حجت‌های متعددی دارد که حجت‌ها را در مهم‌ترین کتاب‌ها شمرده‌اند. برای اینکه احدی با بودن این حجت‌ها، فردای قیامت به پروردگار نگوید اگر حجتی برای ما قرار داده بودی، ما از آنها پیروی می‌کردیم. همه‌جور حجت هست؛ لذا روز قیامت درِ عذرخواهی به کل بسته است. خدا در قرآن مجید می‌فرماید: ای اهل محشر! به آنهایی که با من، انبیا و اولیای من رابطه نداشتند، اعلام می‌کنم که «لا تَعْتَذِرُوا الْيَوْم»(سورهٔ تحریم، آیهٔ 7) دهان برای عذرخواهی باز نکنید؛ چون پذیرفته نیست.

 

این قصاب هم برای اهل محل، حجت به همان معنایی بود که در آیات و روایات آمده است؛ اخلاق، عمل، رفتار و تساوی در گوشت‌دادن به مردم. من می‌دیدم که وقتی پیرزن یا پیرمرد می‌آید و می‌گوید دو تومان گوشت به من بده. در واقع پول نداشتند که بگوید یکی دو سیر بده. این قصاب هم همان گوشتی که به کاسب‌ها و پولدارهای محل می‌داد، به آن پیرزن و پیرمرد هم می‌داد.

 

درخواست موسی(ع) از خداوند

این روایت را هم بشنوید، خیلی عالی است؛ از روایاتی است که من اسمش را طلای 24 عیار گذاشته‌ام. من پنجاه سال با روایات سروکار داشته و اکنون هم دارم، بعضی از روایاتمان خیلی نورانی و فوق‌العاده است. این روایت یکی از همان روایات نورانی و فوق‌العاده است. 

 

کلیم‌الله که هم‌صحبت بی‌واسطه با پروردگار بود، به پروردگار مهربان عرض کرد: همسایۀ دیوار به دیوار من در بهشت چه کسی است؟ باید یک نفر معرفی شود که مقام عظیمی نزدیک مقام کلیم‌الله داشته باشد. شخصیت انبیا و ائمۀ طاهرین(علیهم‌السلام) کم نیست! خوش‌ترین بهشتیان، همسایگان اینان در بهشت هستند. خطاب رسید: موسی! آدرس مغازه‌ای را به تو می‌دهم. صاحب آن مغازه، همسایۀ تو در بهشت است. 

 

پنهان‌بودن‌ اولیای الهی در بین مردم

موسی(ع) طبق آدرس آمد و مغازه را دید؛ دید مغازهٔ یک قصاب است. سفارش پیغمبر(ص) خیلی سفارش عجیبی است که می‌فرمایند: هیچ‌کس را کوچک نبینید! اولیای الهی در بین مردم پنهان هستند و تو نمی‌توانی تشخیص بدهی که چه کسی خوب، چه کسی بد و چه کسی از اولیای خداست. اگر آدمی در برابر چشم مردم آمد و عرق خورد، قمار کرد و جفتک انداخت، آدم می‌داند که فاسق است؛ ولی خیلی از مردم وقتی از خانه بیرون می‌آیند، ظاهر آراسته‌ای دارند و آدم نمی‌تواند احدی را با چشم حقارت ببیند، مبادا که او از اولیای الهی باشد.

 

همچنین پیغمبر(ص) می‌فرمایند: به‌سراغ هیچ گناهی نروید، چون معلوم نیست که غضب خدا متعلق به کدام گناه است؛ یک‌مرتبه مرتکب می‌شوید، همان‌جا مورد خشم قرار می‌گیرید و همان‌جا هم یک‌مرتبه سر و کلۀ ملک‌الموت پیدا می‌شود، می‌گوید وقت تو تمام است و در حال گناه می‌میری. هیچ گناهی را کوچک ندانید، چون نمی‌دانید که خشم خدا به کدام گناه گره خورده است! مثل شب قدر که معلوم نیست کدام‌یک از این سه شب است. ائمۀ ما هم به‌طور قاطع نفرمودند که کدام‌یک از این سه شب است. در حقیقت، اجازه نداشتند که بگویند؛ خودشان می‌دانستند، ولی برای اینکه مردم سه شب دور خدا بگردند تا بلکه یکی از آن شب‌ها را که قدر واقعی است، درک کنند.

 

-مؤمنین در پی یافتن رضایت‌الله

این هم از روایات ناب شیعه است که امام صادق(ع) می‌فرمایند: عده‌ای از مردم «یَحُومُ حُومَ نَفْسِه» به دور جهت حیوانی خودشان می‌چرخند. هفتادهشتاد سال از کنار دهان برای خوردن و از کنار شهوت به آن‌طرف‌تر نمی‌روند. عده‌ای هم به دور بهشت می‌گردند تا به آن برسند. گروه بعدی «یَحُومُ حُومَ رَبّه» به دور خود پروردگار طواف می‌کنند. اینها بالاترین مردم در ارزش هستند. طواف دور حق در اینجا کنایه است؛ یعنی شصت‌هفتاد سال در پی یافتن رضایت پروردگار هستند. خانه، زن و بچه و زندگی خوبی دارند؛ اما در پی رضایت‌الله هستند. پیغمبر(ص) می‌فرمایند: زندگی خیلی‌ از اینها کمتر از کفار نیست؛ آنها در خانۀ خیلی خوبی زندگی می‌کنند، مؤمن هم در خانۀ خوب زندگی می‌کند؛ آنها زن و بچه دارند، اینها هم دارند؛ آنها لذت‌جویی دارند، اینها هم دارند؛ همهٔ کار مؤمنین براساس رضایت‌الله است، ولی همهٔ کار کفار براساس غضب‌الله است.

 

-کوچک‌بینی، اخلاقی بسیار زشت و ناپسند

کسی را کوچک نبین، چون خبر نداری؛ ممکن است آن شخص از اولیای الهی و عاشقان خدا باشد. موسی(ع) سلام کرد و مقداری در مغازۀ قصابی نشست. نزدیک غروب بود، قصاب گفت: بیرون تشریف می‌آورید تا من درِ مغازه را ببندم. موسی(ع) گفت: بله می‌آیم. قصاب چقدر وقار دارد و چه اخلاق نرمی دارد! درِ مغازه را بست و به موسی(ع) گفت: تو چه کسی هستی؟ می‌خواهی به کجا بروی و با چه کسی کار داری؟ برای چه به مغازۀ من آمدی؟ گفت: من مهمان هستم؛ امشب مرا به خانۀ خودت می‌بری؟ گفت: بله تشریف بیاورید. هیچ‌کس را کوچک نبینید؛ این عادت و اخلاق بسیار زشت و بدی است!

 

حقیقت زکات از زبان پیرمردی بی‌سواد

من در شهری به منبر می‌رفتم که این منبر بعدازظهرها بود. شغل بیشتر مردم شهر، کشاورزی بود. روزی ساعت پنج از خانه‌ بیرون آمدم و چون راهی تا محل منبر نبود، پیاده راه افتادم؛ دیدم پیرمرد کشاورزی بیل را روی کولش گذاشته و دستۀ بیل را گرفته است. من به او سلام کردم، او گفت: فکر نکن که من جای دیگری می‌روم! من هر روز پای منبرت می‌آیم، بیلم را داخل دالان می‌گذارم، بعد پای منبر می‌نشینم. حالا در همین دویست قدم تا محل منبر، پنج دقیقه بایست تا من معنای زکات را به تو یاد بدهم؛ چون نمی‌دانی. گفتم: چشم!

 

پیرمرد کشاورز زکاتی را برای من تشریح کرد که خدا می‌داند؛ در کتاب هیچ فقیه جامع‌الشرایطی نبود که درس‌های خارجش را چاپ کرده‌اند. زکات را توضیح داد و تشریح کرد. مطالبی از زکات گفت که با جان انسان گره می‌خورد. بعد هم خیلی آرام به من گفت: من سواد خواندن و نوشتن ندارم؛ اما این زکاتی که برای تو توضیح دادم، متوجه شدی؟ گفتم: بله متوجه شدم. تو حق معلمی به گردن من پیدا کردی. اگر آدم همه‌چیز را با چشم عادی ببیند، چیزهای زیادی از دستش می‌رود.

 

راه رهایی از استعمار با توسل بر علم

شما اسم «پاپن» انگلیسی را شنیده‌اید؛ پاپن مخترع موتور بخار است. زمانی که بنزین نبود، ایشان برای حرکت کشتی‌ها در اقیانوس‌ها که با پارو یا با بادبان حرکت می‌کرد، موتور بخار را اختراع کرد. چه شد که موتور بخار را اختراع کرد؟ مردم میلیون‌ها سال می‌دیدند که از کتری، سماور، دیگ و قابلمه بخار بالا می‌آید؛ ولی با چشم عادی نگاه می‌کردند. البته اکنون هم با چشم عادی نگاه می‌کنند! روزی پاپن داخل دیگ آب ریخته بود، برای کاری نیاز داشت که آب جوش بیاید. درِ دیگ را گذاشته بود، وقتی آب جوش آمد، پاپن دید که درِ دیگ حرکت می‌کند. کمی فکر کرد و به‌دست آورد که بخار، انرژی و قدرت است. این بخار است که درِ را روی دیگ بالا و پایین می‌برد. از همین فهمید که با بخار می‌شود کشتی و ابزار دیگر را به حرکت آورد و موتور را اختراع کرد.

 

سپس از افراد خاص انگلیس دعوت کرد افتتاح کشتی بخاری را ببینند که بدون بادبان و پارو حرکت می‌کند. موتور قوی‌ای روی کشتی بست و آن را روشن کرد. کشتی حرکت کرد، دوری زد و برگشت. انگلیسی‌ها کشتی و موتورش را با تبر و چکش خُرد کردند و به پاپن گفتند: تو تسخیرکنندۀ جن هستی. جنّی را در سوراخ این کشتی گذاشته‌ای که او کشتی را هُل می‌دهد و می‌بَرد. انگلیسی‌ها در آن‌وقت از قدرت بخار هم چیزی نمی‌فهمیدند، ولی به‌سراغ علم رفتند. با اسلحۀ علم، قوی‌ترین نیروی دریایی را به‌وجود آوردند و با علم به صد کشور مسلط شدند. هر کشوری بی‌علم است، مستعمره است. اگر هر کشوری بخواهد از استعمار دربیاید، باید به علم متوسل شود. 

 

ضرورت نگاه متفکرانه و عمیق به امور روزانه

به هیچ‌چیز عادی و معمولی نگاه نکنید! ما هر روز در پیاده‌روی یا ماشین، می‌بینیم که خورشید طلوع می‌کند. خورشید یک‌میلیون و سیصدهزار برابر کرۀ زمین حجم دارد. این یک‌میلیون و سیصدهزار برابر کرۀ زمین، این‌طور که نوشته‌اند و به‌دست آورده‌اند، شش‌میلیارد سال از عمرش گذشته است. ما وقتی زغال‌سنگ، چوبِ کهنه و آشغال گَوَن بیابان را روشن می‌کنیم، تمام می‌شود. خدا خورشید را چطوری ساخته و چه‌کار می‌کند که شش‌میلیارد سال است می‌سوزد، اما تمام و تاریک نشده و از بین نرفته است! این آیه چقدر عجیب است! خدا می‌فرماید: «وَ جَعَلْنا سِراجاً وَهَّاجا»(سورهٔ نبأ، آیهٔ 13)؛ «سِراج» یعنی چراغ، «وَهّاج» یعنی مایه‌داری که درون خودش به‌طور دائم مایه تولید می‌کند تا خاموش نشود. نباید این مسئله را عادی و معمولی نگاه کرد که چه می‌شود! یک کشاورز با مقداری آب، کمی خاک، مقداری نور خورشید و مقداری هوا، در گوشه‌ای از ده‌هزار متر زمین، خیار می‌کارد، گوشه‌ای هندوانه و گوشه‌ای خربزه می‌کارد. گوشه‌ای هم درخت گلابی و سیب دارد و گوشه‌ای درخت گردو و فندق دارد. در این عالم چه خبر است که در یک زمین، یک آب، یک هوا و یک نور، این دانه‌ها کاشته می‌شوند؛ اما وقتی هر کدام بیرون می‌آیند، رنگ و مزه و ویتامین خاصی دارند. 

 

چرا نگاه‌ ما عادی است؟ وقتی کشاورز یک‌ دانهٔ گندم را در زمین پنهان می‌کند، این یک دانهٔ گندم از خودش ریشه بیرون می‌دهد، ریشه را فرو می‌کند و ساقه را بیرون می‌دهد. ساقه بالا می‌آید و با ریشه به زیر نمی‌رود. ریشه کار و جای خودش را بلد است که زیرِ زمین برود و ساقه کار خودش را بلد است که بالا بیاید. همهٔ شما، حتی قدیمی‌ها و پیرمردها می‌دانید که زمین جاذبه دارد و تمام موجودات خودش را روی خودش نگه داشته است. اگر این جاذبه از بین برود، همۀ ما با کلّه به‌طرف آسمان‌ها رها می‌شویم، خانه‌هایمان یک‌مرتبه تخریب می‌شود و در هوا می‌‌ریزد؛ اما چهارمیلیارد و پانصدمیلیون سال است که زمین با جاذبه‌اش همه‌چیز را نگه می‌دارد. براساس نیروی جاذبه، ساقه هم باید فرو برود؛ اما ضد قدرت جاذبۀ زمین بالا می‌آید و به‌طرف هوا می‌رود. 

 

دوسه ماه دیگر اردیبهشت است و در گلدان‌ها و حیا‌ط شما صدجور گل رنگارنگ با شکل‌های مختلف درمی‌آید. از همین گلدانی که دو مُشت خاک است و با یک آب‌پاش کوچک آب می‌دهید، با یک‌ذره نور و هوا؛ عادی به این نگاه نکنید!

هر یک دانه موی بدن ما، هر جا مو دارد، مطابق حکمت الهی است؛ حتی موهایی که پیدا نیست، مگر اینکه زیر چراغ بگیریم و دقیق نگاه کنیم. تمام موهای بدن تا ریشه‌اش سوراخ دارد، خدا این موها را با چه مته‌ای سوراخ کرده؟ اینها را عادی نبینیم!

شما می‌توانید راست راه بروید، به چه علت است؟ چرا چهارپایان نمی‌توانند روی دو پا بایستند و راه بروند؛ اما ما چرا هفتادهشتاد سال راه می‌رویم؟ خلقت ما را چگونه ساخته است؟

 

حکایتی شنیدنی از اخلاق اولیای الهی

در هر صورت، قصاب را معمولی نگاه نکنید؛ قصابی که موسی(ع) را به خانه‌اش می‌برد، در ذهنتان نگه دارید تا من این قصاب خودمان را در محل بگویم. یک روز بعدازظهر پنجشنبه به من گفت: پول اضافه‌ای نداری؟ گفتم: برای چه می‌خواهی؟ گفت: کسی در این محله مستأجر است که چهارتا دختر کوچک دارد. آدم صالح، شایسته و پاکی است، ولی دخلش با خرجش میزان نیست و کم می‌آورد. گفتم: این پول به‌اندازۀ یک هفته‌اش می‌شود؟ گفت: بله می‌شود، پس شما در مغازه بنشین تا من این پول را به او برسانم و برگردم. گفتم: یک شرط دارد. گفت: بگو. گفتم: این که می‌خواهی پول را به او برسانی، درِ مغازه هم می‌آید؟ گفت: گاهی می‌آید، نیم‌ساعتی می‌نشیند و با هم اختلاط می‌کنیم. اختلاط این قصاب هم اختلاط خدایی بود؛ یعنی همهٔ حرف‌هایش حرف خدا و قیامت بود. قصابی او مسجد و مدرسه و مکتب بود، خودش هم معلم بود. گفتم: مرا می‌شناسد؟ گفت: اینجا تو را دیده است. گفتم: به شرطی می‌نشینم تا بروی و برگردی، به او نگویی این پول را چه کسی داده است.

 

هفته‌های زیادی گذشت. من هر پنجشنبه پول یک هفتهٔ زندگی آن شخص را می‌دادم، ایشان هم می‌برد و به او می‌رساند. من یک هفته نشستم که پول را بدهد و برگردد. همه را معمولی نبین! اولیای خدا در مردم گم هستند و معلوم نیست که چه کسی است؛ شاید این باربر، پاسبان، سلمانی یا آخوندی که با دمپایی راه می‌رود و عبایش وصله دارد، از اولیای خدا باشد و ما نمی‌دانیم. پیغمبر(ص) می‌فرمایند: به همه احترام کنید و با چشم خوب نگاه کنید. کسی در نظرتان کوچک نیاید! شاید خانمت از اولیای خدا باشد و خودش را نشان نمی‌دهد؛ دعوا و جنگ نکن و فحش نده. 

 

خانمی از دنیا رفت و من به دیدن شوهرش که همکار پدرم بود، رفتم. پنج‌شش‌ نفر دیگر هم بودند. خدا رحمت کند، پدرم هم بود و با هم رفتیم. این مرد گریه‌اش بند نمی‌آمد، پدرم خیلی دل‌جویی کرد و گفت: حاج‌آقا، بالاخره مرگ به‌دنبال همه می‌آید و این مسئله‌ای است که خداوند برای همه امضا کرده است. گفت: راست می‌گویی! گریه‌ام برای این نیست که زنم از دست رفته است؛ بلکه دلم می‌سوزد که او را نشناختم و تازه بعد از مردنش شناختم. پدرم گفت: چطور؟! گفت: وقتی او را کنار قبر گذاشتند، هنوز دفنش نکرده بودند که دست‌کم صد خانواده برای دفنش آمدند و مثل زن بچه‌مرده گریه می‌کردند. ما هرچه نگاه کردیم، نه قوم‌و‌خویش ما و نه هم‌محله‌ای ما بودند. وقتی پرسیدیم که خانم‌ها، آقایان، شما از کجا آمده‌اید که من شما را نمی‌شناسم؟! با گریه گفتند: این خانم زندگی ما را اداره می‌کرد؛ لباس و اثاث عروسی دخترمان را می‌داد و مشکلاتمان را حل می‌کرد. همسرش گفت: حاج‌آقا، دلم آتش گرفته از اینکه او را نشناختم. عادی نگاه نکن! خانمت ممکن است هیچ‌چیز نگوید، اما با چهارتا زن خیّر در ارتباط باشد که مشکل مردم را حل و سختی مردم را به آسانی تبدیل می‌کنند.

 

یک‌بار پنجشنبه نشستم که این دوست قصابم برود و پول را بدهد؛ اما برگشت و پول را هم آورد. گفتم: نبود؟ گفت: چرا بود. گفتم: چرا نگرفت؟ گفت: به من گفت که به‌اندازهٔ شام امشب، صبحانه و ناهار فردای بچه‌ها (چهار دختر کوچک داشت) را دارم و این پول برای من شرعی نیست. این پول را ببر و به خانواده‌‌ای برسان که پول خرید دوتا نان تافتون را هم ندارد. اینها از اولیای خدا هستند.

 

برکت حضور مهمان در خانه

دوباره به زیارت کلیم‌الله برویم؛ قصاب درِ مغازه را بست. موسی(ع) هم گفت: من جایی ندارم که بروم و دلم می‌خواهد امشب مهمان تو باشم. قصاب گفت: تشریف بیاورید.

این حدیث را برایتان می‌گویم، شما هم حتماً برای خانم‌هایتان بگویید. یکی از یاران پیغمبر(ص) گفت: خیلی دلم می‌خواهد که مهمان به خانۀ ما بیاید، اما زنم نمی‌گذارد و می‌گوید اگر مهمانی به‌دنبال خودت بیاوری، در را باز نمی‌کنم و خودت را هم بیرون می‌کنم. چه‌کار کنم؟ الآن ما دوتا مخالف همدیگر هستیم؛ من عاشق مهمان هستم و او دشمن مهمان است. چه‌کار کنیم؟

 

پیامبر(ص) فرمودند: الآن به خانه برگرد و به خانمت بگو که پیغمبر با پنج‌شش نفر برای فردا ناهار به اینجا می‌آیند. اسم مرا ببر، نمی‌تواند دعوا بکند. مرد آمد و به خانمش گفت: خانم، فردا چهارپنج‌تا مهمان داریم. گفت: غلط کردی که مهمان داری؛ اینجا جای مفت‌خوری نیست! مرد گفت: خانم، مهمانی که فردا می‌خواهد با این سه‌چهار بیاید، با همۀ مهمان‌های دنیا فرق می‌کند. زن گفت: چه کسی است؟ گفت: پیغمبر(ص). زن دید که نمی‌تواند ‌چیزی بگوید، با ناراحتی گفت: بیایند. 

 

مرد آمد و به پیغمبر(ص) گفت: راضی شده که بیایید. پیامبر(ص) فرمودند: به خانمت بگو وقتی ما می‌آییم، کنار پنجره بایستد و آمدن و رفتن ما را ببیند. گفت: چشم. مرد به خانمش گفت: پیغمبر(ص) گفتند که کنار پنجره برو، من و مهمان‌ها را ببین. زن دید که وقتی پیغمبر(ص) وارد خانه می‌شود، انواع میوه و نعمت همراه پیغمبر(ص) داخل می‌آیند. ناهار را خوردند و تمام شد. زمانی که پیغمبر(ص) می‌خواست برود، خانم پشت پنجره آمد و دید که پیغمبر می‌رود و ده‌تا مار، عقرب، خرچنگ و حیوان‌های گوناگون به گوشه‌های عبای حضرت چسبیده و با ایشان بیرون می‌روند. صاحب‌خانه که می‌خواست خداحافظی کند، گفت: یارسول‌الله! زن من این‌طور می‌گوید. پیامبر(ص) فرمودند: به او بگو که وقتی مهمان می‌آید، نعمت می‌آورد و وقتی از خانه بیرون می‌رود، بلا را می‌برد. این خانم هم دیگر از آن به بعد، مهماندار خوبی شد.

 

هم‌نشین موسی(ع) در بهشت

قصاب به موسی(ع) گفت: بله من مهمان می‌خواهم، به خانه‌ام برویم. موسی(ع) در فکر است که او شب‌ها چه حالی و چه عبادتی با خدا دارد و چه‌کار می‌کند! زمین و زمان را به‌هم می‌دوزد. وقتی سفره را انداختند، موسی(ع) دید که مرد قصاب طنابی را کشید و سبد بزرگی از طاق به پایین آمد. پیرزن 95-96 ساله‌ای داخل سبد بود، قصاب صورت و دستش را بوسید، آب آورد و صورت و دست این پیرزن را تمیز کرد. بعد شام او را لقمه‌لقمه داخل دهانش گذاشت و وقتی مادر سیر شد، او را خواباند.

 

آخر شب هم طناب را کشید و بالا برد. وقتی می‌خواست طناب را بکشد و پیرزن بالا برود، به بچه‌اش گفت: «غَفَرَاللهُ لَكَ وَ جَعَلَكَ جَلِيسَ مُوسَى يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِى قُبَّتِهِ وَ دَرَجَتِهِ» پسرم، خدا تو را بیامرزد؛ امیدوارم فردای قیامت خدا تو را هم‌نشین موسی(ع) در خانۀ خودِ موسی و زیر قبۀ جای موسی قرار بدهد. موسی(ع) به او گفت: مادرت است؟ گفت: بله مادرم است؛ بدنش خشک شده است و نمی‌تواند راه برود، حمام کند و غذا بردارد. موسی(ع) گفت: دعای مادرت مستجاب است؛ موسی‌بن‌عمران من هستم و وقتی از خدا پرسیدم که همسایۀ من در قیامت کیست، آدرس تو را داد. 

 

آدم در اینجا بیدار باشد، خوب است؛ ولی اگر تا دم مرگ در خواب و غفلت کامل باشد و بعد از مُردن بیدار شود، می‌بیند «لَفِی خُسر» است و جبران هم ندارد. آنهایی که خودشان را نمی‌شناسند، به همه‌جور خسارت و ضرری دچار می‌شوند و این را بعد از مُردن می‌بینند. خیلی حرف داشتم، اما همه کاسب هستید و باید زود بروید؛ حرف را تمام می‌کنم تا با خواست خدا، فردا ادامه دهم.

 

کلام آخر؛ صید کوچک پای‌کوبیدن نداشت

از دیروز تا حالا در ذهنم بود که این ذکر مصیبت را داشته باشم. مرحوم مجلسی تمام گرفتاری‌هایش را با این ذکر مصیبت حل می‌کرد. شب‌های جمعه بالای رختخواب می‌نشست و زن و بچه را هم جمع می‌کرد. مجلسی با آن عظمتش این روضه را می‌خواند و خودش مثل داغ‌دیده گریه می‌کرد، زن و بچه‌اش هم گریه می‌کردند. بعد از تمام‌شدن روضه از رختخواب پایین می‌آمد و می‌گفت مشکل حل شده است.

کوفیان این قصد جنگیدن نداشت ××××××××× این گلوی تشنه ببریدن نداشت

لاله‌چینان دستتان ببریده باد ×××××××××× غنچۀ پژمرده‌ام چیدن نداشت

این که با من سوی میدان آمده ×××××××× نیتی جز آب نوشیدن نداشت

با سه‌شعبه غرق در خون کرده‌اید ××××××× این که حتی تاب بوسیدن نداشت

گریه‌ام دیدید و خندید، وای ××××××××× کشتن شش‌ماهه خندیدن نداشت

دست من بستید و پای‌افشان شدید ×××××××× صید کوچک پای‌کوبیدن نداشت

از چه دادیدش نشان یکدیگر ××××××× شیرخوار غرق خون دیدن نداشت


0% ( نفر 0 )
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
کلیپ های منتخب این سخنرانی
مطالب مرتبط
سخنرانی های مرتبط
پربازدیدترین سخنرانی ها
امیرالمؤمنین(ع) غفلت انسان عامل خسران روز محشر بیداری غافلین غربت غافلین عاشقان پروردگار

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^