شیراز/ شاهچراغ/ دههٔ سوم ذیالقعده/ تابستان1396هـ.ش./ سخنرانی نهم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
هفت خصلت مهم در سورهٔ مبارکهٔ توبه برای مردان مؤمن و زنان مؤمن بیان شده است. این خصلتها تکالیف الهیه است که مردان و زنان مؤمن بهخاطر معرفتشان به پروردگار، معرفتشان به معاد و نگاهشان به عاقبت این تکالیف، تکالیف را مشتاقانه عمل میکنند و تعطیل نمیکنند، خود را هم بازنشسته نمینمایند.
تکلیف اول قلبی است، چون میدانند خداوند مهربان برای بندگان مؤمنش -چه مرد و چه زن- ارزش قائل است، اهمیت قائل است و در دَه جای قرآن اعلام کرده که من این طایفه را دوست دارم، مورد محبت من هستند و قلباً با تکیهٔ بر این معرفتشان، همهٔ اهل ایمان را دوست دارم. چرا خداوند مهربان غیبت مؤمن را حرام کرده و گناه غیبت مؤمن را با خوردن گوشت مُردهاش در سورهٔ حجرات مساوی بهحساب آورده است؟ چون برای آبروی مؤمن را خیلی ارزش قائل است، شخصیت مؤمن را محترم میداند و دوست ندارد کسی با غیبتکردن به آبروی بندهٔ مؤمنش -مرد یا زن- لطمه بزند، به شخصیت بندهٔ مؤمنش ضربه بزند؛ لذا همهٔ درهای منفیگویی نسبت به بندگان مؤمنش را بسته و ممنوع اعلام کرده است. علمای بزرگ اهلتسنن که یکی از آنها جلالالدین سیوطی است، یک تفسیر مهمی بهنام «الدرالمنثور» دارد، در جلد پنجم مینویسد:
عرب در سفرها اهل خدمت به همسفریها بود. در یک سفری که ظاهراً رسول خدا هم شرکت داشتند، سلمان روی حساب اخوت ایمانی و برادریِ اسلامی اعلام کرد که من حاضر هستم به دو نفر خدمت بکنم. این دو نفر در یکی از منزلهای سفر برای استراحت خوابیدند و به سلمان گفتند: ما میخوابیم، بیدار که شدیم، آوردن غذا بهعهدهٔ تو؛ گفت: باشد! خوابیدند، بیدار شدند و دیدند سلمان هم یک گوشه خوابش برده است؛ درحالیکه سلمان خواب بود، دوتایی گفتند: عجب آدمِ تنبلِ پرخوابی است، همین! بعد این دو نفر بیدارش کردند و گفتند: برو پیش پیغمبر و ببین در چادر پیغمبر اگر غذا هست، بگیر و برای ما بیاور. سلمان در چادر پیغمبر رفت، گفت: یارسولالله! ابوبکر و عمر گرسنهشان است و من هم در این سفر در خدمتشان هستم، غذا میخواهم. پیغمبر اکرم فرمودند: هر دویشان غذا خوردهاند. این را عالم بزرگ اهلسنّت در تفسیر «الدرالمنثور» نقل کرده است و کاری به کتابهای ما ندارد، ما در کتابهایمان نداریم! وقتی پیغمبر به سلمان گفت که این دو نفر غذا خوردهاند و من غذا نمیدهم، سلمان برگشت، گفت: من از پیغمبر درخواست غذا کردم و ایشان فرمودند: این دو نفر غذا خوردهاند! بلند شدند و پیش پیغمبر آمدند و گفتند: یارسولالله! ما کجا غذا خوردهایم؟ فرمودند: گوشت بدن سلمان را خوردهاید! به آن خدایی که جانم در دست قدرت اوست، من دارم گوشت بدن سلمان را لای دندانهای شما میبینم؛ و بعد پیغمبر این آیه را خواندند: «ایحب احدکم»، قبلش هم دارد: «ولا یغتب بعضکم بغضا»، پشت سر همدیگر حرف نزنید و دریوری نگویید! حرفهایی را نزنید که شخصیت افراد را مورد هجوم قرار میدهد! حرفهایی را نزنید که به آبروی مردم لطمه میزند! «و لا یغتب بعضکم بعضاً ایحب احدکم ان یأکل لحم اخیه میتا»، پروردگار میگوید دوست دارید که بیایید کنار جنازهٔ برادر مسلمانتان و گوشتش را با چاقو و قیچی تکهتکه کنید و گوشت مردهاش را بخورید. شما دو تا گوشت سلمان را خوردهاید، چرا میگویید گرسنه هستیم؟
چقدر پروردگار برای مؤمن مرد یا زن ارزش قائل است! چقدر برای آبروی مرد و زن مؤمن ارزش قائل است! چقدر در قرآن مجید به مردان و زنان اهل ایمان اعلام محبت کرده است! خب کسانی که واقعاً به حقیقت از مایهٔ ایمانی بهرهمند هستند و پیرو پروردگارند، میبینند خدا اعلام صریح دارد که من بندگان مؤمنم را دوست دارم، اعلام صریح دارد که اهانت به بندگان مؤمنم اهانت به من است، اعلام صریح دارد که منِ خدا اعلام جنگ میدهم به کسی که به بندهٔ مؤمن من توهین بکند؛ اینها همه باعث میشود که مردان و زنان مؤمن، با معرفتِ به این حقایق به همدیگر محبت داشته باشند، مهربان باشند، «رحماء بینهم» باشند؛ یعنی خدا نمیپسندد دو تا مؤمن -دو تا مرد مؤمن، دو تا زن مؤمن- نسبت به همدیگر کینه داشته باشند، دشمن هم باشند، باهم دعوا داشته باشند، این یکی مال او را ببرد، این یکی آبروی او را بریزد! خدا دوست ندارد و وقتی میبینند که خدا این کارها را دوست ندارد، انجام نمیدهند؛ میبینند پروردگار عالم عاشق مؤمن است، اینها هم دلشان تابع پروردگار است و به مؤمنین علاقهمند هستند؛ حالا میخواهد مؤمن را بشناسند، میخواهد نشناسند. ما باید قلب را آماده کنیم که تمام مؤمنین و مؤمنات دورهٔ تاریخ را دوست داشته باشیم و به فعلشان هم راضی باشیم و کارهای خوبشان را هم سرمشق خودمان قرار بدهیم. این محبت آیا جزء دین است؟ یعنی اگر ما به مردم مؤمن محبت نداشته باشیم، ضرر کردهایم یا نه، ضرر نکردهایم؟
مردی به محضر مبارک امام صادق عرض کرد: «یابنرسولالله! هل الحب و البغض من الدین»، یابنرسولالله! محبت و کینه جزء دین است؟ حضرت فرمودند: این آیه را نخواندهای؟ «حبب الیکم الایمان و زینه فی قلوبکم و کره الیکم الکفر و الفسوق و العصیان»، خدا به مردم مؤمن میگوید: من زیباییهای ایمان و آثار ایمان را برایتان بیان کردم و ایمان محبوب دل شما شد؛ آثار مخرب کُفر، فسوق و عصیان(کفر یعنی انکار، فسوق یعنی پردهدری و بیپروایی، عصیان یعنی گناه) را برایتان بیان کردم، شما مؤمنین از کافران، فاسقان و عاصیان حرفهای متنفر هستید. این آیهٔ قرآن است.
یک بخشی که در مکتب اهلبیت بر مبنای قرآن مجید، بسیار بسیار مهم شناخته شده، تولی و تبری است؛ دوستداشتن اهل ایمان و در رأس همهشان هم انبیا و ائمهٔ طاهرین و متنفربودن از دشمنان خدا و انبیا و اهلبیت پیغمبر، اصلاً جزء دین است، ریشهٔ دین است، حقیقت دین است. چقدر هم باارزش است که عرب بیابانی وارد مسجد میشود و به پیغمبر اسلام میگوید: «احبک»، من عاشقت هستم! پیغمبر میفرمایند: «المرء مع من احب»، تو بدان که انسان عاشق هرکسی در این عالم است، با او در دنیا و آخرت خواهد بود؛ عاشق آمریکا هستی، فردای قیامت با آمریکا هستی؛ عاشق یهود و مسیحیت هستی، فردا با آنها هستی؛ عاشق رباخوار و زناکار و معصیتکار و فاسق هستی، فردا با آنها هستی؛ عاشق خدا و انبیا و ائمه هستی، فردا با آنها هستی؛ این خیلی مسئلهٔ مهمی است! این یک خصلت مردم مؤمن است که خصلت قلبی است؛ یعنی دل مردم مؤمن و زنان مؤمن نسبت به همدیگر کانون محبت است، کانون مهر است و کنار این محبت است که مؤمن آبروی مؤمن را میخواهد، سلامت مؤمن را میخواهد، رفاه مؤمن را میخواهد، از گرفتاری مؤمن چنان ناراحت میشود که با سر برای رفع گرفتاری او میدود؛ اگر نتواند، دو تا از رفقا را صدا میزند و میگوید: این مؤمن، همسایهٔ ما، هممسجدی ما، همهیئتی ما دهمیلیون کم آورده و به ناحق هم کم نیاورده است؛ اداری است، کاسب است، اما خرج امسالش با دخلش نمیخواند و درآمد کمتر از هزینه بوده، حالا دهمیلیون کم آورده است، باید بگذاریم برود ربا بگیرد؟ باید بگذاریم برود گیر 22 درصد و 23 درصد کار بانکی بشود؟ نه! خدا چنین اجازهای به ما نداده و میکوشند مشکل را حل میکنند؛ اگر مردم در هر مسجدی، در هر حسینیهای، در هر محلی این چنین باشند، در محل گرفتار نمیماند، در شهر هم گرفتار نمیماند و مؤمن مجبور نمیشود برود آبرویش را پیش هرکسی هزینه کند برای اینکه مشکلش حل بشود. بیتفاوتی معصیت سنگینی است! این روایت در کتاب شریف اصول کافی است و خیلی تکاندهنده است: «من اصبح و لا یهتم بامور المسلمین فلیس بمسلم» پیغمبر میفرمایند: کسی که در فکر حل مشکل مردم مسلمان نباشد، مسلمان نیست و اصلاً آدم باید با همین فکر زندگی کند! با همین فکر!
ما دوستانی در تهران داشتیم که چهلسال پیش بیشتر آمدیم و برای پیاده کردن این روایت دور همدیگر نشستیم که ما از آنهایی نباشیم که پیغمبر میگوید دین ندارد کسی که در مقام حل مشکل مردم برنمیآید. گفتند: چهکار کنیم؟ من دوتا طرح به آنها دادم: یک طرح گفتم که در این جمعیت و با تشویق این جمعیت در عصرهای جمعه، پنجتا پنجتا، سهتا سهتا به بیمارستانها برویم و از دکترها، از خود مدیریت بیمارستان بپرسیم که بیمار تهرانی، بیمار شهرستانی در بیمارستان دارید که دغدغهٔ تصفیهٔ حساب مریضش را دارد؟ دیدیم فراوان است، پول روی هم میگذاشتیم و بدهی بیمار را به بیمارستان میدادیم؛ اگر شهرستانی بود، جا میگرفتیم و پول جایش را هم میدادیم و اگر روزی بود که میخواست به شهر خودشان برود، بلیط قطار یا اتوبوس میگرفتیم و میفرستادیم. این کار ریشه دواند و بعد از مُردن دوستان ما به بعضی از بچهها ارث رسید.
یک کار دیگر هم که کردیم، آمدیم و گفتیم جداگانه ماهی دهتا یک تومان(قضیه برای سال پنجاه است) ماهی دهتا یک تومان، هرکداممان وسط بگذاریم. پول خیلی شد و در منطقهٔ ری یک زمین بزرگ خریدیم، پولمان هم رسید. یک ساختمان چهار طبقهٔ بزرگ با همهٔ تجهیزات زدیم، مجوز هم برای دبستان گرفتیم. سال اول سیتا بچهٔ یتیم قبول کردیم و بیشتر هم نه؛ یعنی بهاندازهٔ لقمهٔ دهانمان کار را شروع کردیم. این سیتا قبول شدند و خوب هم درس خواندند. این سیتا را کاری کردیم -با اینکه هفتسالشان بود- روی مادرهایشان برای نماز و روزه و اخلاق اثرگذاری کنند؛ البته مادرها را هم دعوت میکردیم و برایشان کلاس میگذاشتیم. سال بعد سیتا قبول کردیم و شصتتا شدند؛ اولیها به دوم رفتند و اولیها هم که اول بودند، سال بعد سیتای دیگر و اینها همینطوری رشد کردند و دبیرستانی شدند، بسیاری هم در کنکور زمان شاه قبول شدند. الآن ما یک گروه عظیمی را داریم که آخوند در آنها هست، مهندس هست، دکتر هست، تاجر هست، اینها همان بچهیتیمهایی بودند که مادرهایشان نان شب نداشتند به آنها بدهند؛ ولی از ترس این روایت که نکند خدا در قیامت به ما بگوید شما دین ندارید و مسلمان نیستید، این کار را کردیم. خوب هم گرفت و دیگر الآن به یک شجرهٔ طیبه تبدیل شده است. چقدر خانوادهها از طریق این مدرسه و دبیرستان متدین شدهاند! چقدر خانوادههای ایتامِ بینماز نمازخوان شدهاند! چقدر مادرهایی که به حجاب اهمیت نمیدادند، از طریق بچههای این مدرسه باحجاب شدهاند!
«من اصبح و لا یهتم بامور المسلمین فلیس بمسلم»، کسی که در فکر حل مشکلات برادران و خواهران مؤمنش نباشد، دین ندارد؛ حالا هرچه میخواهد نماز بخواند و روزه بگیرد! یک بخش عظیم دین ما خدمت به بندگان خداست و ما فقط دین عبادت نداریم! مگر خود من یا خود شما از نوجوانی دربارهٔ همهٔ ائمه نشنیدهایم که یکیاش امیرالمؤمنین است که ، یتیمهای کوفه، نیازمندان کوفه، مستحقهای کوفه در سحر روز بیستم ماه رمضان دیدند آن که هر شب بهطور ناشناس میآمده و در خانهها کفش میگذاشته، لباس میگذاشته، خرما میگذاشته، پول میگذاشته، نان میگذاشته، نیامد! بالاخره پیجویی کردند که این آقا چهکسی بوده است؟ اگر مسافرت میخواست برود، خب به یک شکلی ما میفهمیدیم، فهمیدند امیرالمؤمنین است؛ یا زینالعابدین یا امام صادق همینطور.
روزی که بدن زینالعابدین را امام باقر میخواست غسل بدهد، شیعیانی که در حیاط بودند و کنار غسل بودند، دیدند پشت شانهٔ زینالعابدین پوست جمع شده و سیاه شده است. خب همه گریه کردند و به امام باقر گفتند: یابنرسولالله! این جای چه اسلحهای است که مثل پوست ماهی که در ماهیتابه سرخ بکنند و جمع شود، هم جمع شده و هم سیاه شده است؟ فرمودند: جای هیچ اسلحهای نیست؛ این جای چهلسال به دوشکشیدن گونیِ پر از جنس در نیمهٔ شب برای فقرای مدینه –شیعه، سنّی، یهودی، مسیحی- بوده است. در محبتکردن ما را مقید نکردند که فقط اهل محبت به مؤمن و به شیعه باش، بلکه یک پیرو اهلبیت باید به مسیحی، به یهودی، به سنّی، به شیعه، به نیازمند، بامحبت و بیمنّت کمک بکند و این خصلت قلبی مردان و زنان مؤمن است.
من یک دوستی در تهران داشتم که خیلی آدم بزرگواری بود، از سادات بود و از نسل مرحوم قائممقام فراهانی، استاد امیرکبیر بود. این همسرش خیلی سرِپا بود و با خانوادهٔ ما هم رفتوآمد داشت. همسرش مریض شد و از دنیا رفت. من شبی بعد از دفن همسرش به دیدنش رفتم، دیدم خیلی شدید گریه میکند! به او گفتم: گریه خوب است، اما نه اینگونه بیتاب و با جزعوفزع! گفت: دلم آتش گرفته است. گفتم: برای چه؟ گفت: برای اینکه زنم را نشناختم و از اینکه او را نشناختم، قلبم دارد میسوزد. گفتم: چطور نشناختی؟ گفت: برای اینکه در تشییع جنازهاش و تا دفنش، بالای صد خانواده با بچههایشان، خودشان را بهدنبال جنازه میزدند که ما هیچکدام را نمیشناختیم! بعد ما سؤال کردیم که شما این خانم را از کجا میشناسید؟ گفتند: بیستسال است که این خانم مشکل ما را حل کرده؛ دختر ما را شوهر داده، جهیزیه به ما داده، پول بیمارستان ما را داده است؛ بعد فهمیدم خانم من یک مشت خانم متدین را دور خودش جمع کرده بود که من خبر نداشتم، اینها پول روی هم میگذاشتند و مشکلات خانوادهها را حل میکردند. میگفت: دلم آتش گرفته که چرا او را نشناختم؟ ایکاش میشناختم و بیش از آنکه به او احترام کردم، احترام میکردم.
شب مردان خدا روز جهانافروز است
روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست
اهل ایمان -مرد و زنشان- شبشان نورانیترین شب است و روزشان هم زمان بهترین خدمت است. مؤمن چقدر فوقالعاده است! من در یک مرکز استانی به منبر میرفتم، میدانید کجاست و حالا نمیخواهم اسم ببرم. شهر بزرگی است، شهر قدیمی است، شهر نسبتاً ثروتمندی است. یک شب از منبر که پایین آمدم، آن آقایی که من را دعوت کرده بود، گفت: ما هر شب از یک مسیر معیّن به خانه میرفتیم، من امشب میخواهم شما را از یک مسیر دیگر ببرم. گفتم: هر جوری مِیلت است! در یک خیابان آباد آن شهر آمدیم و یکجا ترمز کرد، گفت: این باغ را نگاه کن! یک باغ بزرگی وسط شهر بود که شاید بیستهزار متر بود، گفت: این ساختمان وسطش را نگاه کن، سه طبقه است. حالا به خانه برویم تا داستانش را برایت بگویم. به خانه آمدیم و من هم که کشتهمُردهٔ اینجور قصهها هستم، گفتم: بگو! شام بخوریم و بگویم، نه همین الآن بگو! آن روزی که ایشان این را برای من نقل کرد، سال 65 بود. سیسال پیش! گفت: شصتسال پیش که الآن نودسال میشود، جلوی بازار این شهرِ ما -من دیدهام- یک میدان است که مردم اول وارد این میدان میشوند و میدان هم خیلی بزرگ است. در میدان هم برای باربرها، پیرمردها و پیرزنها سکو دارد تا از بازار که درمیآیند و خسته هستند، روی آن سکوها مینشینند(در قدیم همهٔ خانهها داشت؛ حالا همهجور برکت را از ما گرفتهاند و خانههایمان اروپایی و آمریکایی شده و از اسلامیبودن درآمده است، بازارهایمان هم پاساژهایی شده که مرکز انواع گناهان است؛ اما قبلاً بازارهایمان تکهبهتکه مسجد و حوزه علمیه داشت و ظهرها هم مسجدها راه نبود). گفتم: بازار را دیدهام، میدانگاه را هم دیدهام، گفت: خب، حدود برج دی، چون منطقهٔ ما کویری است و هوا در دی و بهمن و اسفند خیلی سرد است، حدود برج دی، یک تاجرِ بازار نماز جماعتش را میخوانَد، عبایش را روی دوشش میاندازد، چون سرد هم بود، از بازار بیرون میآید؛ دیگر هیچکس در آن میدانگاه نبوده و بازار هم تعطیل شده بود، روی یکدانه از این سکوها میبیند که یک بچهٔ هشت-نهساله خوابیده و دارد میلرزد، جلو میآید و بلندش میکند، نوازشش میکند و به او میگوید: خیلی هوا سرد است، چرا به خانهتان نمیروی؟ میگوید: من بابا ندارم و مادرم هم شوهر کرده، من را ولم کرده است. اینجور زنها هم در قیامت بهخاطر بیرحمی باید به جهنم بروند، چون پیغمبر میفرمایند: رحم نکنی، به تو رحم نمیکنند؛ اگر میخواهی به تو محبت بکنند، محبت کن! به او میگوید: بلند شو و دنبال من بیا! به خانه میآورد و زیر کرسی میخواباند، به همسرش میگوید: صبح تمام لباسهای این را عوض کن، نونوارش کن! میآید و اسم این بچه را در یک مدرسه بهنام خودش مینویسد. آنوقتها هم که خیلی پیجوی این مسائل نبودند! بچه به مدرسه میرود و این تاجر میآید و این باغ را میخرد. باغ به این بزرگی را با پول خودش میخرد و این سه طبقه را میسازد، در شهر میگردد و هرچه بچهٔ یتیم بود، در دو بخش جداگانهٔ دخترانه و پسرانه به اینجا میآورد، صبحانهشان را میدهد، ناهارشان را میدهد، شامشان را میدهد، لباسشان را میدهد و یک قسمت ساختمان را مجوز میگیرد و مدرسه قرار میدهد؛ تا وقتی زنده بود، این یتیمها را به مقامات بالا رساند و آنها یا دکتر شدهاند یا مهندس شدهاند و خود آنها بعد از مُردن این آقا، این محل را میگردانند. الآن همهٔ مخارج اینجا را همان بچهیتیمهای گرسنهٔ 25سال پیش میدهند. این مؤمن است، مؤمن یعنی دلسوز، یعنی بامحبت، یعنی مهربان، یعنی نرم، یعنی دغدغهدار، یعنی «و المؤمنون و المؤمنات بعضهم اولیاء بعض».
و چقدر سعدی زیبا میگوید:
بنیآدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دیگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمی!