فارسی
پنجشنبه 06 ارديبهشت 1403 - الخميس 15 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 1
100% این مطلب را پسندیده اند

پروردگارا، جز تو كه را دارم (فرازی از دعای کمیل)

خدايا، پروردگارا، جز تو كه را دارم
پروردگارا، جز تو كه را دارم (فرازی از دعای کمیل)

خدايا، پروردگارا، جز تو كه را دارم تا برطرف شدن ناراحتي و نظر لطف در كارم را از او درخواست كنم.

 

إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ أَسْأَلُهُ كَشْفَ ضُرِّي وَ النَّظَرَ فِي أَمْرِي

 

برای خواندن متن کامل دعا - اینجا - کلیک کنید.

 

شرح

إِلَهِى وَرَبّى مَنْ لِى غَيْرُكَ‌، أَسْأَلُهُ كَشْفَ ضُرّى، وَالنَّظَرَ فِى أَمْرِى

خدايا، پروردگارا، جز تو چه كسى را دارم تا برطرف شدن‌ ناراحتى و نظر لطف در كارم را از او درخواست كنم؟

 

انقطاع از ما سوى اللَّه‌

معبود و پروردگار من، براى من و به سود من چه منبع فيضى و كدام چشمه خيرى غير تو وجود دارد؟ برطرف شدن سختى و بدحالى و تنگنا و بيمارى جسم و جانم و نظر كردن در زندگى و حياتم و همه امور دنيا و آخرتم را از تو درخواست مى‌كنم.

 

مولاى من، آن كس مى‌تواند براى منِ بيچاره چاره‌سازى كند كه از هر جهت توانا و توانمند باشد و از نظر لطف و مهرش مرا دور ندارد، و وجودش آلوده به بخل نباشد و هيچ قدرتى مانع احسان و خيرش به سوى من نگردد و تنها تويى كه داراى همه صفات كمالى و از هر عيب و نقصى پاكى.

 

من در مشكلاتم به هركه غير تو پناه برم و از او درخواست حاجتى كنم يا با من، مهربان و دلسوز نيست، يا از حل مشكلم و برآوردن حاجتم عاجز است، يا دچار بخل و امساك است، يا مشيّت و اراده‌ات ميان من و او حائل است، از اين جهت نمى‌تواند براى من كارى انجام دهد؛ بنابراين بر من واجب است كه خود را در عرصه‌گاه با عظمت انقطاع از مخلوق بيندازم و يكسره بر تو اعتماد و توكل كنم و دست نياز به پيشگاه تو بردارم و با نااميدى و يأس كامل از همه مخلوقات به ويژه دوستان و آشنايان و اطرافيان به حضرت تو اميد بندم و از تو با كمال ذلّت و تواضع‌ و خاكسارى و انكسار بخواهم كه هر زيانى را از من برطرف كنى و فشار هر سختى را از من بكاهى و همه حالات بد و صفات زشتم را از من بزدايى و مرا از هر تنگناى ظاهرى وباطنى نجات دهى و هرگونه بيمارى جسمى و روانى را از من دور كنى و هر آسيب و گزندى را از خيمه حيات من بردارى.

 

آرى، انسان بايد هم چون كسى كه در وسط دريا در حال غرق شدن است و با هيچ كس و با هيچ چيز رابطه ندارد و تنها اميدش براى رسيدن به ساحل نجات رحمت خداست، به درگاه خدا بنالد تا دعايش در فضاى انقطاع كامل از مخلوق مستجاب شود. چنان كه حضرت حق به عيسى عليه السلام فرمود:

يَا عيسَى، أُدْعُنِى دُعاءَ الغَرِيقِ الَّذِى لَيْسَ لَهُ مُغِيثٌ‌ «1» .

اى عيسى، مرا هم چون خواندن غريقى كه فريادرسى ندارد، بخوان.

 

امام صادق عليه السلام فرمود:

إِذَا أَرادَ أَحَدُكُم أَنْ لَايَسأَلَ رَبَّهُ شَيْئاً إِلَّا أَعْطاهُ فَلْيَيْأسْ مِنَ النَّاسِ كُلّهِم وَلَا يَكُونَ لَهُ رَجاءٌ إِلَّا عِنْدَ اللَّهِ، فَإِذَا عَلِمَ اللَّهُ عَزَّ وجَلَّ ذَلِكَ مِنْ قَلْبِهِ لَمْ يَسْأَلِ اللَّهُ شَيْئاً إِلَّا أَعْطاهُ‌ «2» .

هرگاه يكى از شما اراده كند كه چيزى را از پروردگارش نخواهد مگر آن كه به‌او عطا كند، بايد از همه مردم مأيوس شود و اميدى جز به خدا نداشته باشد، چون خداى عز و جل چنين حالتى را از دل بنده‌اش ببيند، چيزى را از خدا نخواهد مگر آن كه به او عطا كند.

 

كسى كه مى‌گويد: « ((الهى‌))، اى معبود من؛ سزاوار است باطنش از تعلق به هر معبودى جز معبود حقيقى پاك باشد و شايسته است كه دنيا و مال و منال و ثروت و مقام و هر نوع شهوت و هر مادّه‌اى از مواد اين جهان ظاهر را به عنوان نعمت و ابزارى مشاهده كند كه خدا براى تأمين دنياى سالم و آخرت آباد در اختيارش نهاده است، و از اين كه هر يك از آن‌ها را به عنوان معبود و حاكم و متصرّف در امورش انتخاب كند، سخت بپرهيزد؛ زيرا هركس معبود ديگرى را هم جز خدا بپذيرد مشرك است و دعاى مشرك هرگز به اجابت نمى‌رسد.

 

كسى كه مى‌گويد: (( «ربّى)) اى مالك و مربى من؛ بايد از قيد هر ربّ باطلى چون فرعون‌هاى ظاهرى و باطنى و از قيد هر فرهنگى جز فرهنگ خدا آزاد باشد؛ زيرا اگر پاى‌بند به اربابان باطل باشد و رنگ از فرهنگ غير خدا بگيرد، گرچه به نهايت سختى و اضطرار برسد، دعايش كه دعاى مضطرّ است به اجابت نخواهد رسيد.

 

آرى، بايد از همه مخلوقات كه جز به اذن خدا و اراده حضرت او نمى‌توانند ذرّه‌اى به انسان كمك برسانند مأيوس شد، و فقط بايد اميد به خدا بست، كه هركه به اين صورت با خدا باشد داراى كمال انقطاع است و چيزى در اين جهان و آن جهان كم ندارد، و هركه به اين صورت با حضرت او نيست، در دنيا و آخرت چيزى ندارد.

 

عاشقان خدا، كه نسبت به خدا و نسبت به مخلوقات از معرفت و بينش لازم برخوردار بودند و مى‌دانستند كه نه كليدى براى حل مشكلات در دست مخلوقى است و نه چرخى در اين عرصه‌گاه هستى به اراده مخلوقى مى‌گردد، دائماً نسبت به محبوب و معشوق و معبود حقيقى در وجد و نشاط بودند و در تمام زمينه‌هاى زندگى از حضرتش كمال رضايت را داشتند و براى حل مشكلات خود، جز او حلّال مشكلاتى نمى‌شناختند و نمى‌ديدند، به همين خاطر با تمام وجود به محضرش عرضه مى‌داشتند:

«الهى و ربّى من لى غيرك، أسئله كشف ضّرى و النظر فى أمرى» .

و عاشقانه هم چون موسى عليه السلام به درگاه حضرتش عرضه مى‌داشتند:

إلهى إنَّ لى فى كَشكُولِ الفَقرِ مَا لَيسَ فِى خَزانَتِكَ.

معبود من، در كشكول گدايى‌ام چيزى است كه در همه خزانه‌هاى تو وجود ندارد!»

خطاب رسيد: آنچه در كشكول گدايى توست و در خزينه‌هاى من نيست چيست؟ عرضه داشت: معبودى چون تو دارم كه تو ندارى‌ «3» .

 

هنگامى كه حال انقطاع دست دهد و دل جز به حضرت حق توجّه نداشته باشد و دو چشم، چون دو چشمه آب به درگاهش اشك زارى و انابه ريزد و چهره بر خاك مذّلت گذارده شود، سر به دامن رحمت برگيرند و دست لطف به نوازش به سر كشند و درهاى عنايت بگشايند و مشكلات را حل كنند و در همه امور انسان، نظر كريمانه اندازند و با داشتن پرونده پر از مخالفت و معصيت به پيشگاه لطف و رحمت راه دهند و كمال محبّت را در حق انسان رعايت نمايند.

 

سرگذشت مادر و فرزند

حكيمى عارف روايت مى‌كند:

«مادرى، جوان نورسيده خود را به خاطر مخالفت و نافرمانى و آزارى كه به سبب بى‌نظمى و توجّه نكردن به نصايح به او روا داشته بود، از خانه بيرون كرد و به او گفت: برو كه تو فرزند من نيستى.

او ساعاتى را با ديگر بچه‌ها به سر برد تا نزديك غروب هر يك از بچه‌ها به خانه‌هاى خود رفتند. چون خود را تنها ديد و از ياران وفايى مشاهده نكرد، به خانه‌ خود بازگشت. در را بسته ديد. سر به چوبه در گذاشت و از روى تضرّع و زارى و حال انقطاع، مادر را مى‌خواند كه در به روى من بگشا. ولى مادر از گشودن در امتناع مى‌كرد.

در آن حال عالمى وارسته كه از آنجا عبور مى‌كرد، دلش نسبت به آن جوان نورسيده سوخت، حلقه به در زد و نزد مادر زبان به شفاعت گشود تا مادر فرزندش را بپذيرد.

مادر گفت: اى مرد بزرگ، شفاعتت را مى‌پذيرم به اين شرط كه نوشته‌اى به من بسپارى كه هرگاه فرزندم بعد از اين به مخالفت و نافرمانى برخاست از خانه بيرون رود و مرا هم به مادرى نخواند.

عالم وارسته نامه‌اى به آن مضمون نوشت و به دست مادر داد و به اين طريق ميان مادر و فرزند صلح افتاد.

چند گاهى از اين ماجرا گذشت. دوباره عبور عالم به آنجا افتاد، ديد آن پسر در كمال تضرع و زارى است و به مادر مى‌گويد: آنچه خواهى كن ولى در به روى من مبند و مرا از خود مران. ولى مادر از گشودن در امتناع مى‌كرد و مى‌گفت: در را به رويت نمى‌گشايم و به خانه راهت نمى‌دهم و با تو به صلح و آشتى برنمى‌خيزم.

آن مرد آگاه مى‌گويد: كنارى نشستم تا ببينم عاقبت كار چه مى‌شود، ديدم آن نوجوان گريه بسيارى كرد و سر به آستانه در گذارد و از هوش رفت و صدايش خاموش شد، ناگاه مادر كه از لابلاى در شاهد حال فرزندش بود، محبّت مادرى‌اش به جوش آمد، در خانه را گشود و سر فرزند را از روى خاك برداشت و به دامن رأفت و عطوفت گذاشت و در حالى كه او را نوازش مى‌كرد مى‌گفت: اى نور دو ديده‌ام، برخيز تا درون خانه رويم، من اگر تو را راه نمى‌دادم نه اين كه قصدم در اين زمينه جدّى بود، بلكه مى‌خواستم با اين كارم تو را به ترك مخالفت و گناه و قرار گرفتن در مدار طاعت و متانت تحريك كنم» .

 

گنهكار، اگر در حال زارى و انابه حس كرد كه او را نپذيرفته‌اند، نبايد نااميد شود، بلكه بايد مانند آن نوجوان به دفعات مختلف به پيشگاه حضرت محبوب رود تا منبع رحمت و بخشايش به جوش و خروش آيد و او را با محبّت و نوازش به عرصه رحمت و مغفرت راه دهند.

اى خدا اين وصل را هجران مكن‌

سرخوشان عشق را نالان مكن‌

باغ جان را تازه و سرسبز دار

قصد اين مستان و اين بستان مكن‌

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن‌

خلق را مسكين و سرگردان مكن‌

بر درختى كآشيان مرغ توست‌

شاخ مشكن مرغ را پرّان مكن‌

جمع و شمع خويش را بر هم مزن‌

دشمنان را كور كن شادان مكن‌

گرچه دزدان خصم روز روشن‌اند

آنچه مى‌خواهد دل ايشان مكن‌

كعبه‌ى اقبال اين حلقه ست و بس‌

كعبه اميد را ويران مكن‌

نيست در عالم ز هجران تلخ‌تر

هرچه خواهى كن ولكن آن مكن‌ «4»

 

نظر چاره‌ساز«5»

اگر وجود مقدس حضرت حق به امور انسان نظر اندازد، چون آن نظر رحمت، بى‌نهايت و كرامت و لطف، بى‌انتهاست، حال انسان به صلاح آيد و درد او به درمان رسد و فقر باطنى و ظاهرى‌اش از ميان برخيزد.

 

در شرح حال «محمود غزنوى» - كه چند روزى بر تخت حكومت تكيه داشت- نوشته‌اند:

«روزى عبورش به لب دريا افتاد، ديد جوانى در كمال حزن و اندوه آنجا نشسته و دام خود را براى ماهى‌گيرى به دريا انداخته است.

سلطان، از علّت حزن و اندوه او پرسيد.

جوان گفت: پادشاها، چرا غمگين و محزون نباشم، من و برادرانم هفت يتيم فقير هستيم و داراى مادرى پير و سال‌خورده‌ايم، من كه پس از پدر عهده‌دارمخارج اين عائله سنگين شده‌ام، براى تأمين مخارج، هر روز لب دريا مى‌آيم، گاهى يك ماهى و زمانى دو ماهى صيد مى‌كنم و با زحمت و دشوارى، مخارج سنگين اين خانواده يتيم را به دوش مى‌كشم.

شاه گفت: علاقه دارى امروز در صيد ماهى با هم شركت كنيم؟

جوان گفت: آرى.

شاه گفت: دام صيادى را به نام شريكت از آب بيرون آور. جوان اندكى صبر كرد و سپس بندهاى دام را گرفت تا آن را از آب بيرون آورد ولى نتوانست. شاه و يارانش براى بيرون كشيدن دام به او كمك دادند، چون آن را از آب بيرون كشيدند، ماهى فراوانى در آن بود.

سلطان، پس از بازگشتن به دربار، دنبال شريكش فرستاد، وقتى او را به حضورش آوردند وى را كنار دست خود بر مسند نشاند و از او تفقّد و دلجويى كرد.

هركس مى‌گفت: شاها اين گداست و جاى او مسند شاهى نيست؛ پاسخ مى‌داد:

هرچه هست شريك ماست و بايد او هم از هر چه ما در اختيار داريم بهره‌مند شود» .

 

آرى، جايى كه نظر شاه مجازى، انسان را اينگونه رشد و ترقى دهد و نابسامانى‌اش را به سامان برساند، نظر شاه حقيقى كه اوصاف كمالش بى‌نهايت و خزائن لطفش بى‌پايان است، با انسانى نيازمند و فقير، و تهى‌دستى محتاج كه براى تأمين كمبودهاى مادى و معنوى‌اش رو به حضرتش آورده چه مى‌كند؟!

 

نظر رحمت حق، نظرى است كه پرتو آن حضرت نوح عليه السلام و مؤمنان را از آن طوفان عظيم رهانيد، و چوب خشكى را در دست حضرت موسى عليه السلام براى از ميان بردن سطوت فرعون تبديل به اژدها كرد، و بنى اسرائيل را از ميان امواج آب خروشان رود نيل به ساحل نجات رسانيد، و حضرت ايّوب عليه السلام را از درياى بلا و مصيبت نجات داد و حضرت يوسف عليه السلام را از قعر چاه تاريك به تخت عزيزى مصر نشانيد و....

 

داستان شگفت‌انگيز حاتم اصمّ‌

«حاتم اصمّ» از زاهدان و عارفان وارسته عصر خود بود و با همه موقعيتى كه در ميان مردم داشت از نظر معيشت با عائله‌اش در كمال سختى و دشوارى به سر مى‌برد، ولى اعتماد و توكّل فوق العاده‌اى به حضرت حق داشت.

 

شبى با دوستانش، سخن از حج و زيارت كعبه به ميان آوردند. شوق زيارت و عشق به كعبه و رفتن به محلّى كه پيامبران خدا عليهم السلام در آنجا پيشانى عبادت به خاك ساييده بودند، دلش را تسخير و قلبش را دريايى از اشتياق كرد.

 

چون به خانه برگشت، زن و فرزندانش را مورد خطاب قرار داد كه اگر شما با من موافقت كنيد من به زيارت خانه محبوب مشرّف شوم و در آنجا شما را دعا كنم.

 

همسرش گفت: تو با اين فقر و پريشانى و تهى‌دستى و نابسامانى و عائله سنگين و معيشت تنگ، چگونه بر خود و ما روا مى‌دارى كه به زيارت كعبه روى؟ اين زيارت بر كسى واجب است كه ثروتمند و توانا باشد.

 

فرزندانش گفتار مادرشان را تصديق كردند، مگر دختر كوچكش كه با شيرين زبانى خاص خودش گفت: چه مانعى دارد اگر به پدرم اجازه دهيد عازم اين سفر شود؟ بگذاريد هرجا مى‌خواهد برود، روزى‌بخش ما خداست و پدر وسيله‌ و واسطه اين روزى است، خداى توانا مى‌تواند روزى ما را از راه ديگر و به وسيله‌اى غير پدر به ما برساند.

 

همه از گفته دختر هوشيار، متوجّه حقيقت شدند و اجازه دادند پدرشان به زيارت خانه حق رود و آنان را دعا كند.

 

حاتم، بسيار خوشحال شد و اسباب سفر آماده كرد و با كاروان حاجيان عازم زيارت شد. همسايگان وقتى از رفتن حاتم و علّت رفتنش كه گفتار دختر بود خبردار شدند به ديدن دختر آمدند و زبان به ملامتش گشودند كه چرا با اين فقر و تهى‌دستى اجازه دادى به سفر رود، اين سفر چند ماه به طول مى‌انجامد، بگو در اين مدت طولانى مخارج خود را چگونه تأمين خواهيد كرد؟

 

خانواده حاتم هم زبان به طعنه گشودند و دختر كوچك خانواده را در معرض تير ملامت قرار دادند و گفتند: اگر تو لب از سخن بسته بودى و زبانت را حفظ مى‌كردى ما اجازه سفر به او نمى‌داديم.

 

دختر، بسيار محزون و غمگين شد و از شدّت غم و اندوه اشك‌هاى خالصش به صورت بى‌گناهش ريخت و در آن حال ملكوتى و عرشى دست به دعا برداشت و گفت: پروردگارا، اينان به احسان و كرم تو عادت كرده‌اند و هميشه از خوان نعمت تو بهره‌مند بودند، آنان را ضايع مگردان و مرا هم نزد آنان شرمسار مكن.

 

در حالى كه جمع خانواده متحيّر و مبهوت بودند و فكر مى‌كردند كه از كجا قوتى براى گذران امور زندگى بدست آورند، ناگهان حاكم شهر كه از شكار برمى‌گشت و تشنگى شديد او را در مضيقه و سختى انداخته بود، عده‌اى را به در خانه آن فقيران نيازمند و محتاجان تهى‌دست فرستاد تا براى او آب بياورند.

 

آنان حلقه به در زدند. همسر حاتم پشت در آمد و گفت: كيستيد و چه كار داريد؟

گفتند: حاكم اينجا ايستاده و از شما شربتى آب مى‌خواهد. زن با حالت بهت به آسمان نگريست و گفت: پروردگارا، ما ديشب گرسنه به سر برديم و امروز حاكم منطقه به ما محتاج شده و از ما آب مى‌خواهد!!

 

سپس ظرفى را پر از آب كرد و نزد امير آورد و از اين كه ظرفى سفالين است عذرخواهى نمود.

امير از همراهان پرسيد: اينجا منزل كيست؟

گفتند: حاتم اصم كه يكى از زاهدان و عارفان وارسته است، شنيده‌ايم او به سفر رفته و خانواده‌اش در كمال سختى به سر مى‌برند.

 

حاكم گفت: ما به اينان زحمت داديم و از آنان آب خواستيم، از مروّت دور است كه امثال ما به اين مستمندان زحمت دهند و بارشان را بر دوش ايشان بگذارند. اين بگفت و كمربند زرّين خود را باز كرد و به داخل منزل انداخت و به همراهانش گفت: هركس مرا دوست دارد كمربندش را به اين منزل اندازد. همه همراهان كمربندهاى زرين خود را باز كرده به درون منزل انداختند. هنگامى كه مى‌خواستند برگردند حاكم گفت: درود خدا بر شما باد، هم‌اكنون وزير من قيمت كمربندها را مى‌آورد و آن‌ها را مى‌برد. چيزى فاصله نشد كه وزير پول كمربندها را آورد و تحويل همسر حاتم داد و كمربندها را برد!!

 

چون دخترك اين جريان را ديد، اشك از ديدگان ريخت. به او گفتند: بايد شادمان باشى نه گريان؛ زيرا خداى مهربان پرتوى از لطفش را به ما نشان داد و چنين گشايشى در زندگى ما ايجاد كرد.

 

دخترك گفت: گريه‌ام براى اين است كه ما ديشب گرسنه سر به بالين نهاديم و امروز مخلوقى به ما نظر انداخت و ما را بى‌نياز ساخت، پس هرگاه خداى مهربان به ما نظر اندازد آن نظر چه خواهد كرد؟ سپس براى پدرش اينگونه دعا كرد:

پروردگارا، چنان كه به ما مرحمت كردى و كارمان را به سامان رساندى، به سوى پدرمان هم نظرى انداز و كارش را به سامان برسان.

 

اما حاتم در حالى با كاروان به سوى حج مى‌رفت كه كسى در كاروان فقيرتر از او نبود؛ نه مركبى داشت كه بر آن سوار شود، نه توشه قابل‌توجهى كه سفر را با آن به راحتى طى كند. ولى كسانى كه در كاروان او را مى‌شناختند كمك ناچيزى بدرقه راه او مى‌كردند.

شبى امير الحاج به درد شديدى گرفتار شد. طبيب قافله از معالجه‌اش عاجز شد.

 

امير گفت: آيا در ميان قافله كسى هست كه اهل حال باشد تا براى من دعا كند، شايد به دعاى او از اين بلا نجات يابم.

گفتند: آرى، حاتم اصم.

 

امير گفت: هرچه زودتر او را به بالين من حاضر كنيد. غلامان دويدند و او را نزد امير آوردند. حاتم سلام كرد و كنار بستر امير براى شفاى امير دست به دعا برداشت. از بركت دعايش امير بهبود يافت و به اين خاطر مورد توجّه امير قرار گرفت. پس دستور داد مركبى به او بدهند و مخارجش را تا برگشت از سفر حج به عهده وى گذارند.

 

حاتم از امير سپاس گزارى كرد و آن شب با حالى خاص با خداى مهربان به راز و نياز پرداخت. چون به بستر خواب رفت و خوابش برد، در عالم خواب شنيد گوينده‌اى مى‌گويد: اى حاتم، كسى كه كارهايش را با ما اصلاح كند و بر ما اعتماد داشته باشد، ما هم لطف خود را شامل حال او مى‌كنيم، اينك نگران همسر و فرزندانت مباش، ما وسيله معاش آنان را فراهم آورديم. چون از خواب برخاست حمد و ثناى الهى را به جا آورد و از اين همه عنايت حق شگفت زده شد.

 

هنگامى كه از سفر برگشت، فرزندانش به استقبالش آمدند و از ديدن او خوشحالى مى‌كردند. ولى او از همه بيشتر به دختر خردسالش محبّت ورزيد و او را در آغوش گرفت و بوسيد و گفت: چه بسا كوچك‌هاى ظاهرى كه در باطن بزرگان اجتماع‌اند، خدا به بزرگ‌تر شما از نظر سنّ توجّه نمى‌كند، بلكه به آن كه معرفتش در حق او بيشتر است نظر دارد، پس بر شما باد به معرفت خدا و اعتماد بر او؛ زيرا كسى كه بر او توكل كند وى را وا نمى‌گذارد «6» .

 

نظر كيميا اثر

فاضل بزرگوار «سيّد جعفر مزارعى» روايت كرده:

يكى از طلبه‌هاى حوزه باعظمت نجف از نظر معيشت در تنگنا و دشوارى غير قابل تحملّى بود. روزى از روى شكايت و فشار روحى كنار ضريح مطهّر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام عرضه مى‌دارد: شما اين لوسترهاى قيمتى و قنديل‌هاى بى‌بديل را به چه سبب در حرم خود گذارده‌ايد، در حالى كه من براى اداره امور معيشتم در تنگناى شديدى هستم؟!

 

شب اميرالمؤمنين عليه السلام را در خواب مى‌بيند كه آن حضرت به او مى‌فرمايد: اگر مى‌خواهى در نجف مجاور من باشى اينجا همين نان و ماست و فيجيل و فرش طلبگى است ولى اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى‌خواهى بايد به هندوستان در شهر حيدرآباد دكن به خانه فلان كس مراجعه كنى، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز كرد به او بگو:

به آسمان رود و كار آفتاب كند.

 

پس از اين خواب، دوباره به حرم مطهّر مشرّف مى‌شود و عرضه مى‌دارد:

زندگى من اينجا پريشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى‌دهيد!!

 

بار ديگر حضرت را خواب مى‌بيند كه مى‌فرمايد: سخن همان است كه گفتم، اگر در جوار ما با اين اوضاع مى‌توانى استقامت ورزى اقامت كن، اگر نمى‌توانى بايد به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگيرى و به او بگويى:

به آسمان رود و كار آفتاب كند پس از بيدار شدن و شب را به صبح رساندن، كتاب‌ها و لوازم مختصرى كه داشته به فروش مى‌رساند و اهل خير هم با او مساعدت مى‌كنند تا خود را به هندوستان مى‌رساند و در شهر حيدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى‌گيرد. مردم از اين كه طلبه‌اى فقير با چنان مردى ثروتمند و متمكن قصد ملاقات دارد، تعجّب مى‌كنند.

 

وقتى به در خانه آن راجه مى‌رسد در مى‌زند، چون در را باز مى‌كنند مى‌بيند شخصى از پله‌هاى عمارت به زير آمد، طلبه وقتى با او روبرو مى‌شود مى‌گويد:

به آسمان رود و كار آفتاب كند فوراً راجه پيش‌خدمت‌هايش را صدا مى‌زند و مى‌گويد: اين طلبه را به داخل عمارت راهنمايى كنيد و پس از پذيرايى از او تا رفع خستگى‌اش وى را به حمام ببريد و او را با لباس‌هاى فاخر و گران قيمت بپوشانيد.

 

مراسم به صورتى نيكو انجام گرفت و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذيرايى شد. فردا محترمين شهر از طبقات مختلف چون اعيان و تجّار و علما وارد شدند و هر كدام در آن سالن پرزينت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند.

طلبه فقير از شخصى كه كنار دستش بود، پرسيد: چه خبر است؟

گفت: مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است. پيش خود گفت: وقتى به‌ اين خانواده وارد شدم كه وسايل عيش براى آنان آماده است.

 

هنگامى كه مجلس آراسته شد، راجه به سالن درآمد. همه به احترامش از جاى برخاستند و او نيز پس از احترام به مهمانان در جاى ويژه خود نشست.

 

آنگاه رو به اهل مجلس كرد و گفت: آقايان من نصف ثروت خود را كه بالغ بر فلان مبلغ مى‌شود از نقد و مِلك و منزل و باغات و اغنام و اثاثيه به اين طلبه كه تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه كردم و همه مى‌دانيد كه اولاد من منحصر به دو دختر است، يكى از آن‌ها را هم كه از ديگرى زيباتر است براى او عقد مى‌بندم، و شما اى عالمان دين، هم‌اكنون صيغه عقد را جارى كنيد.

 

چون صيغه جارى شد طلبه كه در دريايى از شگفتى و حيرت فرو رفته بود، پرسيد: شرح اين داستان چيست؟

راجه گفت: من چند سال قبل قصد كردم در مدح اميرالمؤمنين عليه السلام شعرى بگويم، يك مصراع گفتم و نتوانستم مصراع ديگر را بگويم، به شعراى فارسى‌زبان هندوستان مراجعه كردم، مصراع گفته شده آن‌ها هم چندان مطلوب نبود. به شعراى ايران مراجعه كردم، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى‌زد. پيش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر كيميا اثر اميرالمؤمنين عليه السلام قرار نگرفته است، لذا با خود نذر كردم اگر كسى پيدا شود و مصراع دوم اين شعر را به صورتى مطلوب بگويد، نصف دارايى‌ام را به او ببخشم و دختر زيباتر خود را به عقد او در آورم.

 

شما آمديد و مصراع دوم را گفتيد، ديدم از هر جهت اين مصراع شما درست و كامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است. طلبه گفت: مصراع اول چه بود؟ راجه گفت: من گفته بودم:

به ذرّه گر نظر لطف بوتراب كند طلبه گفت: مصراع دوم از من نيست، بلكه لطف خود اميرالمؤمنين عليه السلام است.

راجه سجده شكر كرد و خواند:

به ذرّه گر نظر لطف بوتراب كند

به آسمان رود و كار آفتاب كند

وقتى نظر كيميا اثر حضرت مولا، فقير نيازمندى را اينگونه به ثروت و جاه و جلال برساند، نتيجه نظر حق در حقّ عبد چه خواهد كرد؟

 

معبود من و سرور من، مرا به تكاليف شرعى و وظايف دينى مكلّف و موظّف نمودى ولى من (به جاى انجام آن تكاليف) از هواى نفسم پيروى كردم، و (در اين زمينه) از آرايشگرى دشمنم (يعنى هواى نفس كه همه بدى‌ها و گناهان را در نظرم مى‌آراست تا انجامش بر من آسان باشد) خود را نگهبانى نكردم، پس مرا به خواهش دل فريفت و آن دشمن را قضا و حكم تو (كه بر آزادى و اختيارم جريان يافته بود) كمك داد، پس به سبب آن قضا و حكمى كه بر من جريان يافت از بخشى از حدود تو تجاوز كردم، و با برخى از فرمان‌هايت مخالفت نمودم. (معبود و سرور من،) براى تو نسبت به من در همه اين امور (جهت محكوميّت من در دنيا و آخرت) حجت و برهان قاطع دارى و براى من در آنچه آزادى و اختيارم كه آن را به دست هواى نفس سپردم به من جريان داده است و حكم و آزمايشت مرا به آن ملزم نموده است هيچ حجّت و برهانى ندارم.

______________________________

(1). الكافى: 8/ 138، حديث 103؛ بحار الأنوار: 14/ 295، باب 21.

(2). الكافى: 2/ 148، باب الاستغناء عن الناس، حديث 2؛ وسائل الشيعة: 7/ 142، باب 65، حديث 8953.

(3). نفحات الليل: 109.

(4). ديوان شمس تبريزى: غزل 404.

(5). «والنَّظَرُ فى أَمْرى» .

(6). انيس الليل: 292.


منبع : پایگاه عرفان
  • ترجمه حضرت استاد حسین انصاریان
  • فرازی از دعای کمیل - ترجمه حضرت استاد حسین انصاریان
  • فرازی از دعای کمیل
  • 0
    100% (نفر 1)
     
    نظر شما در مورد این مطلب ؟
     
    امتیاز شما به این مطلب ؟
    اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

    آخرین مطالب

    فرازی از دعای کمیل - ترجمه حضرت استاد حسین ...
    الهی نامه
    فرازی از دعای کمیل - ترجمه حضرت استاد حسین ...
    دعای روز بيستم ماه مبارک رمضان ترجمه استاد ...
    خدایا عذرم را بپذیر! (فرازی از دعای کمیل)
    فرازی ازدعای جوشن صغیر - ترجمه حضرت استاد حسین ...
    فرازی از دعای سمات - ترجمه حضرت استاد حسین ...
    اي خدايي كه زود از بنده‌ات خشنود مي‌شوي (فرازی ...
    بزرگی جنایتم دلم را میرانده (فرازی از مناجات خمس ...
    فرازی از دعای عدیله - ترجمه حضرت استاد حسین ...

    بیشترین بازدید این مجموعه

    الهی نامه
    فرازی ازدعای جوشن صغیر - ترجمه حضرت استاد حسین ...
    فرازی از دعای کمیل - ترجمه حضرت استاد حسین ...
    فرازی از دعای کمیل - ترجمه حضرت استاد حسین ...
    اي خدايي كه زود از بنده‌ات خشنود مي‌شوي (فرازی ...
    خدایا عذرم را بپذیر! (فرازی از دعای کمیل)
    فرازی از دعای سمات - ترجمه حضرت استاد حسین ...
    دعای روز بيستم ماه مبارک رمضان ترجمه استاد ...
    گناهانی که بلا نازل می‌کند (فرازی از دعای کمیل)

     
    نظرات کاربر

    پر بازدید ترین مطالب سال
    پر بازدید ترین مطالب ماه
    پر بازدید ترین مطالب روز



    گزارش خطا  

    ^