زمانى كه نوبت حكومت به عمر بن عبدالعزيز «5» رسيد، يكى از بهترين كارهايى كه انجام داد اين بود كه توانست از قدرتش استفاده كند و ناسزا گفتن به اميرالمؤمنين را، كه از آثار شوم دوران حكومت معاويه بود، از خطبه هاى نماز جمعه، سخنرانى ها، نوشته ها، خانه ها وجامعه جمع كند و با قدرت بسيار جلوى اين كار بايستد.
روزى يكى از دوستان از او پرسيد: شما كه از خانواده اموى هستيد، به چه دليل در برابر فرهنگى كه سال هاست توس ء امويان در جامعه اسلامى ريشه دوانده ايستاده ايد؟
سبب اين سوال اين بود كه چنين انتظارى از عمر بن عبدالعزيز نمى رفت، چرا كه اين مساله از زمان معاويه تا زمان عمربن عبدالعزيز و نزديك به پنجاه سال ادامه داشت.
وى در پاسخ گفت: در ايّام كودكى، روزى در مكتب به على بن ابيطالب ناسزا گفتم. معلمم سخن مرا شنيد. بعد، مرا صدا كرد و گفت: پسر جان! قرآن خوانده اى؟ گفتم: بله. گفت: آيه شريف مربوط به بيعت رضوان «1» را در قرآن ديده اى؟ «2» گفتم: بله. گفت: على ابن ابى طالب از افراد بيعت رضوان بود يا نه؟ گفتم: بوده. گفت: آيا پس از اين كه خدا در قرآن از على، عليه السلام، اعلام رضايت كرد، آيه ديگرى فرستاد كه در آن بگويد من رضايتم را از على پس گرفتم و از اين به بعد از على خوشم نمى آيد؟ گفتم: نه. گفت: آيا خارج از قرآن خود از ناحيه پروردگار آگاهى پيدا كرده اى كه از على راضى نيست؟ گفتم: نه. گفت: آيا كسى كه از ملكوت آگاه بوده به شما اطلاع داده كه خدا از على ناراضى است؟ گفتم: نه. گفت: پس چرا به انسانى كه خدا از او راضى است، بد مى گويى؟ گفتم: اشتباه كردم. اين كلام در ذهن من بود تا وقتى كه حاكم شدم. ديدم تمام قواى مملكت در من جمع شده است؛ از اين رو، از اين قدرت استفاده كردم و جلوى اين كار را گرفتم .
منبع : پایگاه عرفان