فارسی
چهارشنبه 05 ارديبهشت 1403 - الاربعاء 14 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 17
85% این مطلب را پسندیده اند

دامادی که شب عروسی غذایش را بخشید!

دامادی که شب عروسی غذایش را بخشید!

پدر و مادر متدّین و باصفا و پاکى به یکى از پیامبران خدا به نام یهودا مراجعه کردند و گفتند : ما از زمان ازدواج اشتیاق به داشتن اولاد در قلبمان موج مى زد ولى تاکنون که سال هاست از ازدواج ما گذشته از نعمت اولاد بى بهره مانده ایم ، از شما درخواست دعا و شفاعت نزد حق داریم تا اگر مصلحت باشد فرزندى به ما عطا شود .

خطاب رسید : به هر دو بگو من حاضرم پسرى به آنان عنایت کنم ولى شب عروسى او شب مرگ اوست ، اگر مى خواهند به آنان عطا نمایم !وقتى پدر و مادر چنین خبرى را شنیدند با یکدیگر مشورت کردند و نهایتاً گفتند : قبول کنیم شاید ما پیش از او بمیریم و حادثه تلخ مرگ او را نبینیم . فرزند به آنان عنایت شد . بیست و چند سال زحمت تربیت او را به دوش جان و دل کشیدند ، روزى به پدر و مادر گفت : جهت مصون ماندن از گناه نیازمند به ازدواجم . دخترى آراسته را از خانواده اى معتبر نامزد او کردند . شوهر به همسرش گفت : داستان عجیبى است از یک طرف باید براى داماد لباس دامادى آماده کرد و از طرف دیگر کفن ، از جهتى باید شربت و شیرینى مهیا نمود و از جهتى دیگر سدر و کافور .در هر صورت مجلس عروسى آماده شد .

 

داماد و عروس را دست به دست دادند ، مهمانان و پدر و مادر نیمه شب به خانه هاى خود بازگشتند . پدر و مادر در انتظار حادثه نشستند ولى از خانه داماد خبرى نیامد . هر دو به سوى خانه داماد رفتند تا جنازه او را از عروس تحویل بگیرند . هنگامى که در زدند فرزندشان با کمال سلامت در را باز کرد ، چیزى نگفتند و به خانه خود باز گشتند .مدتى گذشت ، خبرى از مرگ جوان نشد . نزد یهوداى پیامبر آمدند و سبب پرسیدند ، یهودا گفت : من از راز مطلب آگاهى ندارم ، باید از حضرت حق بپرسم اگر راز مطلب گفته شود به شما خبر دهم.

 

یهودا از حضرت حق سبب پرسید ، خطاب رسید شب عروسى هنگامى که خلوت شد و داماد و عروس براى غذا خوردن کنار هم نشستند ، صداى ناله اى از بیرون شنیدند که صاحب ناله مى گفت تهیدستم ، دستم دچار بیمارى فلج شده ، امشب گرسنه مانده ام و چیزى براى خوردن نصیبم نشده است . اى یهودا ! داماد با شوق فراوان ظرف غذاى خود را نزد آن تهیدست آورد و گفت : هرچه مى خواهى بخور . تهیدست وقتى سیر شد سر به دیوار خانه گذاشت و گفت : خدایا ! من که عوضى ندارم به این جوان سخى مسلک و کریم دهم ، تو به عوض این محبتى که در حق من کرد به عمرش بیفزا . من که صاحب دفتر محو و اثباتم ، مرگ جوان را در آن شب از دفتر محو و حوادث تعلیقى محو کردم و هشتاد سال دیگر براى او ثبت نمودم .

 

برگرفته از کتاب عرفان اسلامی ج 13 نوشته استاد حسین انصاریان


منبع : پایگاه عرفان
0
85% (نفر 17)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

حکایت ثعلبة بن حاطب‏
حكايتى از نماز باران‏
دو حكايت در اسراف‏
حكايت حلواى معاويه و ابوالاسود
رفتار امام حسين (ع) با معلم فرزندش‏
چگونه بخوابم ؟
خبر دادن به ثواب بيشتر
عبد شاكر ، راضى به فعل حق
طلبه‌ای که به لوسترهای حرم امیرالمؤمنین(ع) ...
حکایت پیرمرد آتش‌پرست با حضرت موسی(ع)

بیشترین بازدید این مجموعه

صدق و راستى موجب توبه مى شود
سيماى عارفان
چگونه بخوابم ؟
مخالفت با هواى نفس اساس پاكى‏ها
حکایت ثعلبة بن حاطب‏
مرگ مؤمن از ديدگاه امام صادق عليه السلام‏
رفتار امام حسين (ع) با معلم فرزندش‏
بلال حبشى‏
گناه نااميدى‏
شب اصحاب پيامبر

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^