گفت يکي از کارهايي که از منبريها ياد گرفته بودم، اين است که: زود به زود به قبرستان بروم. قبرستاني براي 4 ـ 5 روستا بود؛ بيشتر اوقات هم كه آفتاب در نيامده بود، در قبرستان بودم. قبرها را نگاه ميکردم و ميگفتم: تو را هم همين جا ميآورند. تو که ميخواهي در آخر اينجا دعوا براي چيست؟ فحش و غيبت، براي چيست؟ خوردن حق مردم و بردن پول مردم براي چيست؟ اگر در دنيا هميشه بودي، هر فضولي دلت ميخواست ميکردي. اشتباه هم بود، اگر نميکردي. اگر بنا بود کاري به تو نداشته باشند، پس ربا بخور، هر چه دلت ميخواهد. رابطۀ نامشروع داشته باش، هر چه دلت ميخواهد. اما تو که دو روز ديگر بايد اينجا بيايي، کارگردان هم کس ديگر است. عمر تو را به پايان ميبرد. تو که هيچ چيزي در دستت نيست. اين همه آلودگي براي چيست و براي کيست؟ گفت: سر قبرها خود را نصيحت ميکردم. يک روز ديدم چهرۀ مردم ده، خندان است. به پدرم گفتم چه خبر است؟ عيد و جشن است؟ گفت: نه، خان مرده است و مردم خوشحال هستند.
منبع : پایگاه عرفان