حضرت علي (علیه السلام) فرمود: عقيل تسلط تو به انساب عرب زياد است. البته داستان براي حدود 24 سال بعد از شهادت حضرت زهرا (ع) است. گفت: عقيل يک دختر با ريشه و نسبدار پيدا كن. ميخواهم از اين دختر چند تا بچه به دنيا بياورم تا آنها در کربلا به حسينم کمک کنند. من که نيستم به حسينم ياري دهم. عقيل يک روز آمد و گفت: دختري که با اين ويژگيها ميخواهيد پيدا کردم. از يک خانوادة محترم و به نام فاطمه است. فرمود: به خواستگاريش برو! عقيل پيش پدر دختر آمد. گفت: به برادرم دختر ميدهيد؟ پدر دختر گفت: عقيل چه ميگويي؟! من و زن و دخترم فداي علي! ازدواج صورت گرفت. اولين بچه به دنيا آمد. امام در خانه بود. بنا شد خانمها از کنار بستر امالبنين کنار بروند و علي بيايد. علي بچه را بلند کرد. نگاهي به چهرة نوزاد تازه به دنيا آمده کرد. مادر هم نگاه ميکند. دست بچه را بالا برد و بازوي بچه را بوسيد و اشک او جاري شد. به نظر امالبنين چنين آمد، حيف اين بچهاي که الان به دنيا آمده، دستش عيب دارد؟ علي که بيدليل گريه نميکند. حتما دلش ميسوزد. اما ديد علي آن آستين بچه را هم بالا زد. پرسيد: براي چه گريه ميکني؟ حضرت مطلبي نگفت. سي و دو سال بعد وقتي کاروان اسيران برگشت. به امالبنين گفتند: قافله برگشته است. قمر بنيهاشم کودک پنج سالهای داشت؛ اسمش عبدالله بود. زنها به مادربزرگش گفتند: قافله برگشته. او شش ماه بابايش را نديده بود. اين بچه لباس نو پوشيد و ديد مادربزرگ او آماده ميشود که بيرون مدينه به استقبال برود. وقتي امالبنين از شهر خارج شد و اولين ملاقاتي که با زينب کبري کرد، فهميد چه خبر شده است. هيچ گريه نکرد. به زينب کبري (ع) گفت: به من اجازه بده من به مدينه بروم. از دروازة مدينه که وارد شهر شد، اولين محل بعد از دروازه، روي زمين نشست. خاکها را روي سر و صورت ريخت. صدا زد خانمها عباس مرا کشتند. بعد از جا بلند شد گفت: هيچ شجاعي در عرب قدرت پيكار در برابر بچه مرا نداشته است. پس چه شده بچه مرا کشتند؟ خانمها به نظرم دستهاي عباس عزيز مرا از بدن جدا کردند.
چهار امامي که تو را ديده اند دست علمگير تو بوسيـدهاند
منبع : پایگاه عرفان