کاروانی براي زيارت كربلا راه افتاده بود. کسي که جلوي كاروان بود، ميگفت: هر که دارد هوس کرببلا بسم الله. يک جوان بيتربيت تا اين چاووشي را شنيد، پيش مدير کاروان رفت و گفت: ما را هم ببر. گفت: برو. حريم ابي عبدالله جاي هر بي سر و پايي نيست. دو سه نفر از بزرگان گفتند: بابا چرا رد ميكني، بگذار بيايد. مدير تکان خورد. گفت: برو توشة خود را بردار، بياور. مسير اصفهان را طي کرديم تا به گلپايگان رسيديم که از آنجا طرف همدان و کرمانشاه برويم. غروب پنج شنبه به گلپايگان رسيديم. حملهدار گفت نميرويم. شب است و جاده امن نيست. در کاروانسرا بخوابيم و صبح برويم. همه شام خوردند و خوابيدند.
جوان گفت: من خوابم نميبرد. كمي ذوق شعرگويي داشتم. بلند شدم و به حياط کاروانسرا رفتم و زانويم را بغل گرفته و گفتم: حسين جان! يعني من زنده ميمانم و به حرمت ميرسم؟ خيلي گريه کردم. همانجا در حياط کاروانسرا خوابم برد. شب جمعه بود. من كه تا به حال کربلا نرفته بودم. ديدم وارد صحن ابيعبدالله (علیه السلام) شدم، آمدم کفشهايم را به کفشداري بدهم که به حرم بروم، اما زائراني را در ايوان ديدم كه چهرههاي خاصي داشتند. به کفشدار گفتم: اينها کجايي هستند؟ گفت: نميداني شب جمعه است؟ تمام اين جمعيت انبياي خدا و ائمه طاهرين: هستند. گفتم: ميتوانم به حرم بروم. گفت: آرام و با ادب. به يک گوشه رفتم. ديدم بالاي سر ابي عبدالله يک منبر سه پله است و مجلس غرق در ادب و وقار است. يک مرتبه پيامبر اسلام (ص) فرمود: محتشم! بلند شد. فرمود: شب جمعه است، روضه بخوان. گفت: محتشم روي پله اول رفت. پيامبر اكرم (ص) فرمود: برو بالا. او روي پله دوم رفت. حضرت فرمود: محتشم برو بالا. محتشم روي منبر رفت. همة انبيا و پيامبر و اميرالمؤمنين آماده بودند. محتشم هم روبهروي ضريح، بالاي سر، رو به پيامبر كرد و دو دستش را به طرف ابيعبدالله قرار داد و خواند:
ايـن کشتــة فتــاده به هـامون حسين توست
اين صيد دست و پا زده در خون حسين توست
ايـن مـاهـي فتـاده به درياي خـون کـه هست
زخم از ستاره بـر تنـش افـزون حسين توست
يک مرتبه از پشت پرده خانمي فرياد زد: روضهات را قطع کن! فاطمه زهرا روي زمين افتاد.
منبع : پایگاه عرفان