حضرت سجاد (علیه السلام) به کارگرش فرمود: بيرون مدينه ميخواهم سري به زمين كشاورزي بزنم؛ شما هم با من بيا. کارگر هم به دنبال امام رفت. مثل اينکه حضرت نگاهي به زمين کردند و ديدند كشاورزي کار خاصي ندارد. پشت يک سنگ نشستند و زانوي مبارکشان را بغل گرفتند و شروع به گريه کردند. کارگر خيلي دلش سوخت. هر چه نشست امام ساکت شود، ديد ادامه دارد. کارگر هم به گريه آمد؛ به حضرت گفت: آقاجان شما داريد از بين ميرويد. چرا اين قدر گريه ميکنيد؟ فرمود: غلام! يعقوب دوازده پسر داشت، يکي از پيش چشمش غايب شده و زنده بود. يعقوب هم ميدانست او گم شده است. اما پروردگار ميگويد: يعقوب اين قدر گريه کرد که
(وَ ابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ)
چشمش سفيد و کم سو شده بود. اما جلوي چشم من، 1 (علیه السلام) نفر از اهل بيت و اصحاب پدرم را سر بريدند. پدرم را با لب تشنه ميان گودال قتلگاه در مقابل چشم عمه و خواهرانم قرباني كردند.
منبع : پایگاه عرفان