رضاخان را با چه خواريای از اين مملکت بيرون کردند و با چه ذلتي در جزيرة موريس مرد. يک روز در اين کاخ سعدآباد به آن سرتيپ و محافظي که با او بود، گفت: به حرم حضرت عبدالعظيم حسني (علیه السلام) برويم. در صحن امامزاده حمزه، چشمش به يک روحاني ميافتد که چند نفر با آن روحاني بودند و خيلي به او، احترام ميکردند.
به آن سرهنگي که همراه او بود، ميگويد: اين کيست که به او احترام ميکنند؟ ميگويد: نميدانم. ميگويد: بپرس که اين کيست؟ سرهنگ از کسي ميپرسد، ايشان کيست. به او ميگويند: پدر ايشان در نجف از مراجع بزرگ تقليد شيعه بوده و نام او هم اين است.
رضاخان به سرهنگ ميگويد: من اسم او را شنيدهام. دست ميکند در جيبش و 50 تومان در پاکت ميگذارد و به سرهنگ ميدهد و ميگويد: ببر به آقا بده. آن روحانی هم پاکت را ميگيرد و درش را باز ميکند، ميبيند يک اسکناس 50 توماني است. قلمش را از توي جيبش در ميآورد و پشت پاکت مينويسد:
مـا آبـروي فقـر و قنـاعت نميبريـم
با پادشه بگوي که روزي مقدّر است
توحيد يعني هيچ چيز معبود باطل را قبول ندارم. پاکت را به سرهنگ ميدهد و ميگويد: به اعليحضرت پس بده.
توحيد يعني کسي را صاحب قدرت ندانيد و هر فرهنگي را فرهنگ مثبت تلقی نکنید. اينها همه غارتگر شما هستند.
سرهنگ ميگويد: من جواب اعليحضرت را چه بدهم؟ ميگويد: پاکت را به او بده؛ من جواب را روي پاکت نوشتم. پاکت را ميدهد؛ رضا خان هم شعر روي پاکت را ميخواند، ميبيند پول را پس داده است. با صداي بلند به اين سرهنگ ميگويد: عجب آدم بيادبي است. آقا هم از گوشه صحن امامزاده حمزه با صداي بلند ميگويد: عين ادب بود؛ من به خدا ادب و احترام کردم.
«لااله الا الله عدة للقاء الله»
توحيد است. برای حفظ توحيد، خود حضرت ابيعبدالله الحسين و ياران و اهل بيت او قطعه قطعه شدند؛ چون ديدند ميارزد كشته شوند ولي توحيدشان بماند.
منبع : پایگاه عرفان