من با كسي همسفر مکه بودم، راه خانه تا مسجد الحرام راه درازی بود. ولي در حدي بود که اگر ماشين نبود، نيمه شب ميشد چهل دقيقه تا مسجد الحرام پياده برويم و برگرديم. خود من هم معمولا پياده ميرفتم و پياده برميگشتم.
اين بزرگوار که اولين آشنايي من با او کنار حرم حضرت رضا (علیه السلام) بود، يک شخصيت عالم و الاهي و ملکوتي کم نظير بود. ايشان وقتي وارد اتاق شد، لباس نازک تنش بود، يعني يک پيراهن عربي و روي آن هم يک لباس نازک بود، يک عبا هم روي دوش ميانداخت. پالتوي نازکش را درآورد و روي جالباسي گذاشت و دوباره پوشيد. گفت: من بروم مسجد الحرام و برميگردم. گفتم: آقا شما الان مسجد الحرام بوديد. هوا هم خيلي گرم است. سه ساعت آنجا روي سنگها نماز و دعا و مناجات، سخت است. آدم بسیار باادبي هم بود. من در اين 35 ساله يک بار نديدم با صداي بلند با کسي حرف بزند. گفتند: من بايد مسجد الحرام بروم. گفتم: آقا براي چه دوباره ميخواهيد براي عبادت برگرديد؟ گفت: لباسهايم را که به جالباسي گذاشتم، ديدم يک مورچه کنار لباسم است. آنجايي که در مسجد الحرام نماز ميخواندم مورچههاي زيادي رفت و آمد ميكردند؛ اين مورچه از آنجاست. لانهاش هم حتما همانجا است. اميد و آرزويي دارد؛ با مورچههاي ديگر زندگي ميکند. اگر اين را رهايش کنم و بخواهد به مسجد الحرام برود، معلوم نيست اصلاً به مسجد الحرام برسد. لباس را تا کرد که مورچه نيفتد و دوباره به مسجد الحرام رفت. همانجا که نشسته بود، لباس را باز کرد. تا مورچه جايش را ديد، سريع بيرون آمد. ايشان لباسش را پوشيد و دوباره برگشت.
شما اهل توحيد را با اروپاييها و ستمگران و بيدينهاي داخلي مقايسه کنيد كه اهل خدا چگونهاند و اهل بت چگونهاند؟ آن وقت انبيا براي پاك كردن دل مردم از ارتباط با اين بتها، چه زحمتي را متحمل شدند. مگر بتها را رها ميکردند. خيليها تا آخر عمر انبيا هم در بتپرستي ماندند.
منبع : پایگاه عرفان