كاشمر، حسينية حضرت ابوالفضل شوال 1384
الحمد للـه رب العالمين و صلّي اللـه علي جميع الانبياء و المرسلين و صلّ علي محمد و آله الطاهرين.
ناظر بودن پروردگار بر اعمال انسان
ارزيابيهاي پيامبر همان ارزيابيهاي خداست؛ چون قرآن کريم گفتار مخلصين را در هر موردي، قابل قبول ميداند. قرآن مجيد بيانات پيامبر اسلام را گفتههاي ملکوتي عرشي ميداند و هيچ يك از سخنان ايشان منصوب به خود او نيست؛ ميفرمايد:
(وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى)[1]
تو از جانب خدا با مردم حرف ميزني، نه از جانب خودت. به او اجازه ندادند که از جانب خود با مردم حرف بزند. آنچه را که از حضرت حق دريافت ميکرد، به مردم انتقال ميداد.
حضرت در بخش اول روايت فرمود:
«ليس شيء الا و له شيء يعدله الا الله فانه لايعدله شيء»[2]
چيزي در اين عالم هستي نيست مگر اينکه هم وزن و برابر خود را نداشته باشد. فقط پروردگار است که هموزن و برابري ندارد. تنها وجود مقدس او (لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ)[3] است. چيزي را با او مقايسه نکنيد و کسي و عنصري را با حضرت حق برابر ندانيد. نه در عظمت و بزرگي اسماء و نه در صفات، کسی را یارای برابر کردن با او نیست:
(وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ)[4]
او همتا و نمونه ندارد.
بنابراين قرآن مجيد به مردم تعليم داده که چيزي را در اين عالم در زندگيتان بر او مقدم نکنيد. مواظب قلبتان باشيد که چيزي در دل شما محبوبتر از او نشود. چون امکان حرکت قلبي باطل براي همه هست؛ يعني ممکن است قلب در جهتگيري محبت، چيزي را براي خود محبوبتر از خدا قرار دهد و خداوند در درجة بعد و غير او در درجة قبل قرار گيرد.
خطر سنگين جابجايي محبوب در آنجا ظاهر ميشود که اگر چیزی محبوبتر از حق باشد، خواستههاي غيرحق به اجرا گذاشته ميشود و خواستههاي خدا برای خشنودی آن محبوب ديگر تعطيل ميشود؛ و حق در عمل و اخلاق انسان، ظهور نميكند. اگر چنين شود، پروردگار عالم در قرآن کريم براي چنين انساني، صفت فسق را انتخاب کرده است.
معناي فسق
کلمه فسق قبل از آنکه در قرآن کريم بيان شود، در زبان مردم عرب رايج بود؛ به ویژه در زبان کساني که نخلستان داشتند و خرما توليد ميکردند. اینان وقتي خرما ميرسيد و از غلاف بيرون ميآمد، ميگفتند: فَسَقَ؛ يعني خرما از جلد خود بيرون آمد.
بعد از اينکه قرآن نازل شد، پروردگار کلمة «فسق» را در آيات به کار گرفت و برای آنجا به کار برد که مردي يا زني از چهارچوب انسانيت بيرون رود. مرد و زن بيرون رفته از چهارچوب انسانيت فاسقند.[5]
در سورة مبارک توبه، به کساني که در برابر پروردگار متعال غيرخدا را مقدم ميکنند و در اين تقديمِ غير خدا هم محبت خود را هزينه ميکنند، عنوان «فاسقين» میدهد. ميفرمايد:
مجموع زندگي شما به هشت چيز وابسته است:
(قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشيرَتُكُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها)[6]
پدرانتان و ريشههاي خانوادگي و اقوام شما و ثروتي که به دست آورديد، مغازه، کارخانه و تجارتخانهاي که بيعلت و بيمنطق مرتب از کسادي آنان ميترسيد و همة کساديها و اختلالهای اقتصاديتان، کار خود شما است و ارتباطي به پروردگار ندارد.
(وَ مَساكِنُ تَرْضَوْنَها)
خانههايي که به آن دل خوش کردهايد که با يک اشارة ملک الموت سند آن باطل ميشود. اين هشت چيز مهمترین امور زندگی است و سایر امور در محور همين هشت چیز ميچرخد. ممکن است این امور در قلب شما بر پروردگار مقدم شود، و خدا در مرحلة نهم قرار بگیرد. ميفرمايد:
(أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ في سَبيلِه)[7]
اين هشت مورد در قلب شما از خدا و پيامبر و کوشش در راه خدا محبوبتر میشود؛ مثلاً يک شهر به بيمارستان يا مسجد نياز دارد، يا 20 زنداني برای آزادی به پول نياز دارند، يا پنجاه جهيزيه به تأمین نياز دارد. خدا ميگويد:
(وَ أَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُمْ مُسْتَخْلَفينَ فيه)[8]
پول در قلبتان از خدا محبوبتر است که هزينه نميکنيد. چون خرج نميکنيد، معلوم ميشود برایتان محبوبتر است. چرا از تجارت در راه خدا بهره نميگيريد؟ چون تجارت نزد شما از خدا و پيامبر محبوبتر است. اگر اين طور است:
(فَتَرَبَّصُوا حَتَّى يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ)[9]
من الان کاري به شما ندارم، زندگيتان را ادامه بدهيد؛ تا آنگاه که عذاب دائم من به شما برسد.
در اين جابهجايي ظلمهای بسیار صورت میگیرد؛ بخلها، حسادتها، و اضطرابها نتایج این جابهجایی است. به خدا اعتماد نداريد که آن هشت مورد را بر خدا مقدم میکنید و در محور اين هشت مورد خودتان را معطل میکنید و تکاليف الاهي و رسالت و هدايت انبيا و ائمه اطهار: را رها میکنید. در نتیجه:
(إِنَّ اللَّهَ لايَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمينَ)
آنان از چهارچوب انسانیت درآمدهاند و قلب آنها در دست هدايت و ولايت خدا نيست. اما آنان بدون ولي هم زندگي نميکنند، بلکه:
(أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ)[10]
اوليائشان و کارگردانان و متصرفان زندگي آنان، شياطين و طاغوتها هستند.
محبتهاي واهي به شياطين
به همین دلیل محبت آنان به دنيا و شياطين بيشتر از محبت به خدا است. چنين مردمي همانها هستند که در بنياسرائيل بودند:
(أُشْرِبُوا في قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ)[11]
گوساله را بر خدا مقدم کردند و سالها زير بار ظلم فرعون بودند. موسي با نه معجزه آمد؛ آخرين مرحلة آن هم اين بود که با عصاي خود به دريا اشاره کرد و دوازده راه خشکي در دل آب باز شد تا دوازده قبيلة بنياسرائيل را از دريا بيرون برد. فرعونيان هم وارد آن راهها شدند اما دریا به هم آمد و آنان غرق شدند. وقتي کاملاً نجات یافتند؛ آنگاه خدا موسی را فراخواند:
(وَ واعَدْنا مُوسى ثَلاثينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ)[12]
موسي را سي شب به کوه طور دعوت كرد، ده شب هم به آن اضافه کردم؛ اما وقتي برگشت بنياسرائيل گوسالهپرست شده بودند. جنايت و ظلم از اين بالاتر سنگينتر میتوان یافت؟!
باور به آيات قرآن
پدر و مادر، پول و خانه و تجارت ما مگر چقدر وزن دارند که در قلب ما بر خدا مقدم میشوند؟! قرآن در كدام آيه فرموده است که تکليف تو به آسانی به ديگران انتقال پيدا ميکند؟! اصلاً هيچ تکليفي از ما به ديگران انتقال پيدا نميكند. اگر من صد ميليون تومان به كسي بدهم و بگويم احتمالا من بيشتر از بيست سال زنده نيستم، تو 40 سال براي من نماز بخوان و 50 ماه هم روزه بگير. اين روزهها و نمازها باطل است؛ يعني چيزي گير من نميآيد. اين حرف باطلي است که تکالیف خود را به دیگران منتقل کنیم. هيچ دليلي براي انتقال تکليف در آيات و روايات وجود ندارد.
آيات قرآن کريم را باور کنيم. اگر باور کنيم که مرگ در كار است و اگر باور کنيم که به اين راحتي زندگي نميکنيم، آنگاه اين قدر بيتفاوت نخواهيم بود. آنگاه چنین نخواهد شد که ما با خانوادة خود در بهترين خانهها و در کنار بهترين سفرهها زندگي کنيم، اما دويست نفر شش يا هفت سال براي 500 هزار تومان يا يک ميليون تومان در زندان باشند.
يک آدم مؤمن نماز شبخوان و اهل حال بود و ماهي دويست تومان حقوق میگرفت. چهار دختر هم داشت و هر چهار نفر آنها كر و لال بودند. دکتر گفته بود سمعکهاي آنان بايد عوض شود تا صدايي از دور بشنوند. هزينة آن هم دو ميليون و نيم بود. به من مراجعه کرد. به او گفتم پيش فلاني برو. به آن فرد پیغام فرستادم که شما 500 تومان بدهید بقیة آن را هم از چهار نفر دیگر جور میکنیم. او رفت و برگشت کلي اشک ريخت. گفتم چه شد؛ گفت در جوابم گفت: براي چه زنت چهار تا دختر زائيده؟! اولي را زائيد، ديدي کر است، نبايد دومي را ميزائيد.
آیا پروردگار عالم اين برخورد را ميپسندد؟[13]
آیا امکان دارد که در روز قيامت که من جهنمي شدهام، به پروردگار بگويم فلاني را به جاي من جهنم ببر! تو خيلي خداي خوبي هستي. يا هيچ عمل خيري انجام ندهم، بعد بگويم: خدايا! مرا بهشت ببر. يعني ما را در بهشت روي يک تخت بگذارند و امام حسين7 را روي يک تخت ديگر بنشانند. او که به کل تکاليف عمل کرده، بهشت برود و من هم كه هشت چیز دیگر را بر خدا مقدم کردم، بهشت بروم. خیر، امکان ندارد:
(كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَةٌ)[14]
اگر شما در کنار خدا کاسب اين هشت چیز هستيد، قيامت هم گرفتار همين هشت چیز خواهيد بود؛ در آن روز همه گرفتارند مگر درستکاران؛ همان که قرآن میفرماید:
(إِلاَّ أَصْحابَ الْيَمينِ)[15]
فقط ایشان آزادند و بقیه گرفتار وبال خود هستند.
خطبة متقين در ارزش شيعه
يکي از زيباترين متنهاي شيعه، خطبة متقين اميرالمؤمنين7 است. ارزش اين خطبه هم در اين نکته است که حضرت صفات اهل تقوای عالم را در صد و ده برنامه بيان کرده است كه با حروف ابجدي کلمة علي، مساوي است. يک مورد دربارة اهل تقوا ميفرمايد:
«عظم الخالق في انفسهم فصغر ما دونه في اعينهم»[16]
خدا در درون آنها بزرگ است، و غيرخدا در چشم آنها حقیر و کوچک است. يعني غيرخدا اصلاً راهی به آنان ندارد. فقط خدا در باطن آنها هست. از اینرو آنان هيچ چيزي را بر خدا نميتوانند مقدم کنند. با آن معرفت و حال و ارتباطي که دارند همه چيز زندگی را بعد از خدا قرار ميدهند.
پدر و مادر را دوست دارند اما اگر پدر و مادر به يک جلسة گناه يا به يک کاسبي حرام دعوتشان کند، خيلي راحت ميگويد معبود ما فرموده:
(وَ إِنْ جاهَداكَ لِتُشْرِكَ بي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلاتُطِعْهُما)[17]
حرف پدر و مادرت را در اين زمينهها گوش نكن. گوش هم نميدهد. پدر ميگويد: نفرينت ميکنم و نفرينش کند. مادر ميگويد: نفرينت ميکنم و نفرينش کند. نفرين پدر و مادري که فرزندشان را به گناه دعوت ميکنند، ارزشی ندارد.
حكايت مصعب و نزول جبرئيل
يک جوان در هجده سالگي، اوایل بعثت پيامبر به رسول خدا9 ايمان آورد و قرآن را قبول کرد. او تک پسر و خيلي جوان زيبا و آراستهاي بود. پدر و مادرش هم ثروتمند بودند. هر نصيحتي به كار بردند تا او از پيامبر جدا شود، نشد. جوان گفت: من پيامبر را از شما دو نفر خيلي بيشتر دوست دارم. اصلاً من فناي در پيامبر شدهام.
يک روز رسول خدا9 به او فرمود: تکليف الاهي داري از مکه به مدينه بروي. گفت: چشم. همان روز حرکت کرد و به مدينه رفت و مدينه را آمادة ورود پيامبر کرد. پذيرش اسلام مردم مدينه از كوشش بيدريغ اين جوان بود؛ تا پيامبر هجرت کرد. در سال دوم هجري، عموي اين جوان زيباي آراسته به مدينه آمد و به پيامبر گفت: پدر و مادر او از دوري جوان خود دق ميکنند او را تحويل من بدهيد تا او را بازگردانم. پيامبر صدايش کرد و فرمود: عمويت آمده و ميگويد پدر و مادرت نگران تو هستند. جوان گفت: اي رسول خدا! از خدا بپرس من چه كنم؟
جبرئيل نازل شد گفت: يارسول الله! مصعب براي من است؛ نه از پدر و مادرش. او در کنار حضرت حمزه سيدالشهداء در جنگ احد شهيد شد و اكنون ميليونها نفر در مدينه، قبرستان احد، او را زيارت ميكنند. قبرش كنار قبر حضرت حمزه است.[18]
اینان از جملة کسانیاند که حضرت امیر در وصفشان فرمودهاند:
«عَظُمَ الْخَالِقُ فِي أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِي أَعْيُنِهِمْ»
شناسایی اهل حق
آنان همه چيز را در زندگي با خدا ارزيابي ميکنند. تمام خواستههاي نامشروع هر کسي را به راحتي دفع ميکنند و البته خود را نشان نميدهند، ولي در حريم حضرت حق محرم ميشوند. گول کسي را نخورید که خود را نشان ميدهد. آنان كه خود را نشان نميدهند، خيلي عادي در بين مردم زندگي ميکنند؛ اما بايد آنان را کشف کرد. يعني اگر خدا در باطن به آدم اجازه بدهد کشفشان کند، عجايبي در زندگي آنها مشاهده خواهد کرد. اين بستگي دارد به اينکه آنها در باطن به آدم اجازه بدهند. اگر اجازه ندهند هيچ کس درکشان نميکنند.
حكايتي دربارة آيت الله حائري
مرحوم آيت الله العظمي حاج شيخ عبدالکريم حائري[19] براي يکي از شاگردانشان مطلبی نقل کردهاند و ايشان براي من نقل ميکرد؛ پيرمرد 80 سالهای بود. گفت: حاج شيخ فرمود: وقتي عراق رفتم اول در سامرا بودم، بعد به نجف رفتم. از نظر علمي در نجف شهرتي پيدا کردم. چند تا طلبه گفتند درسی براي ما بگو. گفتم: چه درسي بدهم؟ گفتند: درس لمعه. يکي از زيباترين کتابهاي شيعه است. گفتم: جا ندارم، کجا براي شما درس بدهم. يک کوچهاي را در نجف در محلههاي دور آدرس دادند و گفتند: آنجا يک مسجد است بيا آنجا درس بده. گفتم: فردا ميآيم. فردا زودتر از طلبهها رفتم. مؤمن نظم دارد؛ چون کار خدا در اين عالم کار منظمي است.
(وَ السَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ الْميزانَ * أَلاَّتَطْغَوْا فِي الْميزانِ * وَ أَقيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ وَ لاتُخْسِرُوا الْميزانَ)[20]
همة كار مؤمن عين محبوبش منظم است.
مسجد هم خرابه بود؛ روبه روي در مسجد به ديوار تکيه داده بودم. ديدم آن طرف کوچه در يک مغازة خيلي قديمي، يک پينهدوز نشسته و کفش وصله ميکند. هيچ هم به نظر نميآمد او کيست؟ طلبهها که آمدند او هم در مغازه را انداخت و آمد در درس نشست. گفتم: خدايا اين بندة خدا براي چه به درس آمده است. او يک کارگر سادة پينهدوز بيسواد است. درس را هم خیلی خوب گوش ميداد. ده بيست روزي گوش داد؛ اما دو سه روزی نيامد. مغازه هم بسته بود. بعد از دو سه روز به درس آمد. وقتی درس تمام شد، به او گفتم: حالت چطور است؟ گفت: خوب نيست. گفتم: چرا؟ گفت: از دست تو. گفتم: من با شما چه ارتباطي داشتم که حالت از دست من خوب نيست. من يک آخوند اهل يزدم. اينجا پيش مراجع درس ميروم، و حالا مدرس شدهام و براي هفت هشت نفر درس ميدهم. گفت: حالم خوب نيست براي اينکه تو مسلمان ناقصي هستي؛ عيب داري. گفتم: عيبم چيست؟ گفت: عيبت اين است که پيامبر نماز که ميآمد سلام نماز را که ميداد برميگشت، نگاه میکرد که اگر کسي نيامده، همان روز حالش را ميپرسيد. من سه روز نيامدم تو چرا سراغ مرا نگرفتي. تو دين داري؟ اين ديني است که پيامبر داشت؟ اين عيب است که من سه روز مؤمني و مسلماني را نبينم، خبري از اطرافيانم به من نرسد و در مقام جستجو برنخيزم.
گفتم: حق با شماست. انصاف يکي از حالات عالي مؤمن است. من اشتباه کردم؛ مرا ببخش. گفت: نه، من وقتي ميبخشمت که يک ناهار مرا دعوت کني. گفتم: فردا تشريف ميآوري؟ گفت: بله. ما هم يک اتاق بيشتر نداشتيم. هر وقت ميهمان ميآمد يک پرده وسط اتاق ميبستيم. به خانمم گفتم: چه داريم؟ گفت: نان خشک يزدي و يک خورده ماست داريم. به من هم گفته بود که: هر چه در خانه داري همان را برايم بياور؛ چیز اضافهای نميخورم. گفتم: چشم. بعد به خانمم گفتم بالاخره يک کاري ميکنم. فردا در درس تا چشمم به پينهدوز افتاد، يادم آمد امروز ميهمان است. به او گفتم: شما ظهر نماز جماعت ميآيي؟ گفت: بله. گفتم: پس اين آدرس است، من بعد از نماز جماعت بيا. خانه آمدم به خانمم گفتم: پختني داريم؟ گفت: نه، هيچ چيزي نداريم. گفتم: من پول ندارم. پنج ريال يک نفر به من امانت داده بود؛ يک قرانش را برداشتم و رفتم نان و کباب خريدم و آوردم سر سفره گذاشتم. او نشست و لقمه اول را با ماست خورد. بسم الله و الحمدلله گفت. زير لب ميگفت: عجب زندگي خوشي است، چه کيف دارد. لقمة دوم و سوم را خورد. گفتم: آقا کباب ميل بفرماييد؟ گفت اين كباب از پول امانت است از گلوي خودت پايين ميرود؛ به من کاري نداشته باش. آن را خودت بخور. همين يک لقمه را هم به ما اجازه ندادهاند بخوريم.
حكايتي از اولياي الاهی
استادي داشتم که تا 13 سالگي من زنده بود. نفس وارستهای داشت. آن زمان که من بچه بودم، در تهران هيچ سه شب احيايي، شلوغ تر از مراسم احياي او پیدا نمیشد. بلندگو هم نبود. اول شب که روي منبر مينشست، ميگفت: سيمتان را وصل کنيد، صداي من به همه ميرسد. آن کسي که در خيابان بود با آن کسي که پاي منبر بود صدايش را يک جور ميشنيد. خيلي هم صدايش ضعيف بود. اين شعر را زياد ميخواند و اشک ميريخت؛ نفس گير ميشد:
مستند ذرات جهـان هشيـار کو هشيار کو
در قيل و قالند اين همه بيدار کو بيدار کو[21]
انگار در اين جهان در يک زندان بود. يادم است هر سه شب احياء ميگفت: الاهي همين طوري که روي زمين تهران پر از فساد و عذاب توست، من ميدانم زير اين زمين هم جهنم است. مرگ و قبر مرا در اين شهر قرار نده. بعد از اعمال حج از دنيا رفت و همانجا هم دفنش کردند.
الهـي دلـي ده که جـاي تو بـاشد لساني کــه در آن ثناي تو باشـد
الهي عطـا کن مـرا گوش و قلبي که آن گوش پر از صداي تو باشد
الهي عطا کـن بر اين بنده چشمي که بينايـياش از ضياي تـو باشد
الهي چنانم کن از فضل و رحمت که دايـم سـرم را هـواي تو باشد
الهـي بـــده همتــي آن چنـانـم کـه سعيـم وصـول لقاي تو باشـد
الهـي ندانـم چـه بخشي کسي را که هم عاشق و هم گداي تو باشد[22]
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
پی نوشت ها:
[1]) نجم/ 3: «و از روى هوا و هوس سخن نمى گويد.»
[2]) ثواب الأعمال، 3؛ و بحارالأنوار، 90/201، باب 5، حديث 36.
[3]) شوري/ 11: «هيچ چيزى مانند او نيست.»
[4]) اخلاص/ 4: «و هيچ كس [در ذات و صفات] همانند و همتاى او نمى باشد.»
[5]) المفردات في غريب القرآن، 636 ـ 637: «فسق: فَسَقَ فلان: خرج عن حجر الشّرع، و ذلك من قولهم: فَسَقَ الرُّطَبُ، إذا خرج عن قشره و هو أعمّ من الكفر. و الفِسْقُ يقع بالقليل من الذّنوب و بالكثير، لكن تعورف فيما كان كثيرا، و أكثر ما يقال الفَاسِقُ لمن التزم حكم الشّرع و أقرّ به، ثمّ أخلّ بجميع أحكامه أو ببعضه و إذا قيل للكافر الأصليّ: فَاسِقٌ، فلأنّه أخلّ بحكم ما ألزمه العقل و اقتضته الفطرة، قال اللّه تعالى: فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ [الكهف/ 50]، فَفَسَقُوا فِيها [الإسراء/ 16]، وَ أَكْثَرُهُمُ الْفاسِقُونَ [آل عمران/ 110] وَ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ [النور/ 4] أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً [السجدة/ 18]، وَ مَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ [النور/ 55]، أي: من يستر نعمة اللّـه فقد خرج عن طاعته، وَ أَمَّا الَّذِينَ فَسَقُوا فَمَأْواهُمُ النَّارُ [السجدة/ 20]، وَ الَّذِينَ كَذَّبُـوا Û
Ü بِآياتِنا يَمَسُّهُمُ الْعَذابُ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ [الأنعام/ 49]، وَ اللَّهُ لايَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ [المائدة/ 108]، إِنَّ الْمُنافِقِينَ هُمُ الْفاسِقُون [التوبة/ 67]، كَذلِكَ حَقَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ عَلَى الَّذِينَ فَسَقُوا [يونس/ 33]، أَفَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً [السجدة/ 18]، فقابل به الإيمان. فالفاسق أعمّ من الكافر، و الظالم أعمّ من الفاسق. وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ إلى قوله: وَ أُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ و سمّيت الفأرة فُوَيْسَقَةً لما اعتقد فيها من الخبث و الفسق. وقيل: لخروجها من بيتها مرّة بعد أخرى؛ و قال عليه الصلاة و السلام: (اقتلوا الفويسقة فإنّها توهي السّقاء و تضرم البيت على أهله) قال ابن الأعرابيّ: لم يسمع الفاسق في وصف الإنسان في كلام العرب، و إنما قالوا: فسقت الرّطبة عن قشرها.»
[6]) توبه/ 24: «بگو: اگر پدرانتان و فرزندان و برادران و همسران و خويشانتان و اموالى كه فراهم آورده ايد و تجارتى كه از كسادى اش مى ترسيد.»
[7]) توبه/ 24: «نزد شما از خدا و پيامبرش و جهاد در راهش محبوب ترند.»
[8]) حديد/ 7: «و از اموالى كه خدا شما را در آن جانشين خود قرار داده، انفاق كنيد.»
[9]) توبه/ 24: «پس منتظر بمانيد تا خدا فرمان عذابش را بياورد.»
[10]) بقره/ 257: «سرپرستان آنان طغيان گرانند.»
[11]) بقره/ 93: «و به سبب كفرشان دوستى گوساله در دل هايشان پايدار شد.»
[12]) اعراف/ 142: «و با موسى [براى عبادتى ويژه و دريافت تورات] سى شب وعده گذاشتيم و آن را با [افزودن] ده شب كامل كرديم.»
[13]) تحف العقول، 259؛ و بحارالأنوار، 12/71، باب 1، حديث 2: «رِسَالَةُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ7 الْمَعْرُوفَةُ بِرِسَالَةِ الْحُقُوق ... وَ أَمَّا حَقُّ الصَّدَقَةِ فَأَنْ تَعْلَمَ أَنَّهَا ذُخْرُكَ عِنْدَ رَبِّكَ وَ وَدِيعَتُكَ الَّتِي لَاتَحْتَاجُ إِلَى الْإِشْهَادِ فَإِذَا عَلِمْتَ ذَلِكَ كُنْتَ بِمَا اسْتَوْدَعْتَهُ سِرّاً أَوْثَقَ بِمَا اسْتَوْدَعْتَهُ عَلَانِيَةً وَ كُنْتَ جَدِيراً أَنْ تَكُونَ أَسْرَرْتَ إِلَيْهِ أَمْراً أَعْلَنْتَهُ وَ كَانَ الْأَمْرُ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ فِيهَا سِرّاً عَلَى كُلِّ.»
بحارالأنوار، 7/71، باب 1، حديث 2: «رِسَالَةُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ7 الْمَعْرُوفَةُ بِرِسَالَةِ الْحُقُوق ... وَ أَمَّا حَقُّ مَالِكَ فَأَنْ لَاتَأْخُذَهُ إِلَّا مِنْ حِلِّهِ وَ لَاتُنْفِقَهُ إِلَّا فِي وَجْهِهِ وَ لَاتُؤْثِرَ بِهِ عَلَى نَفْسِكَ Û
Ü مَنْ لَايَحْمَدُكَ فَاعْمَلْ فِيهِ بِطَاعَةِ رَبِّكَ وَ لَاتَبْخَلْ بِهِ فَتَبُوءَ بِالْحَسْرَةِ وَ النَّدَامَةِ مَعَ التَّبِعَةِ وَ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّه.»
نهجالبلاغه، نامة 31: «وَ قَالَ فِي وَصِيَّتِهِ لِابْنِهِ الْحَسَنِ7... وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ طَرِيقاً ذَا مَسَافَةٍ بَعِيدَةٍ وَ مَشَقَّةٍ شَدِيدَةٍ وَ أَنَّهُ لَا غِنَى بِكَ فِيهِ عَنْ حُسْنِ الِارْتِيَادِ وَ قَدْرِ بَلَاغِكَ مِنَ الزَّادِ مَعَ خِفَّةِ الظَّهْرِ فَلَاتَحْمِلَنَّ عَلَى ظَهْرِكَ فَوْقَ طَاقَتِكَ فَيَكُونَ ثِقْلُ ذَلِكَ وَبَالًا عَلَيْكَ وَ إِذَا وَجَدْتَ مِنْ أَهْلِ الْفَاقَةِ مَنْ يَحْمِلُ لَكَ زَادَكَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ فَيُوَافِيكَ بِهِ غَداً حَيْثُ تَحْتَاجُ إِلَيْهِ فَاغْتَنِمْهُ وَ حَمِّلْهُ إِيَّاهُ وَ أَكْثِرْ مِنْ تَزْوِيدِهِ وَ أَنْتَ قَادِرٌ عَلَيْهِ فَلَعَلَّكَ تَطْلُبُهُ فَلَاتَجِدُهُ وَ اغْتَنِمْ مَنِ اسْتَقْرَضَكَ فِي حَالِ غِنَاكَ لِيَجْعَلَ قَضَاءَهُ لَكَ فِي يَوْمِ عُسْرَتِك.»
[14]) مدثر/ 38: «هر كسى در گرو دست آورده هاى خويش است.»
[15]) مدثر/ 39: «مگر سعادتمندان.»
[16]) نهجالبلاغه، خطبه 184.
[17]) لقمان/ 15: «و اگر آن دو نفر تلاش كنند تا بر پايه نادانى [و بدون بصيرت كه روشنگر حقايق است] چيزى را شريك من قرار دهى، از آنان اطاعت مكن.»
[18]) مستدرك الوسائل، 3/257، باب 16، حديث 3527: «أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ9 لَمَّا أَقْبَلَ عَلَيْهِ مُصْعَبُ بْنُ عُمَيْرٍ وَ عَلَيْهِ إِهَابُ كَبْشٍ قَالَ انْظُرُوا إِلَى رَجُلٍ قَدْ نُوَّرَ اللَّهُ قَلْبَهُ وَ لَقَدْ رَأَيْتُهُ وَ هُوَ بَيْنَ أَبَوَيْنِ يُغَذِّيَانِهِ بِأَطْيَبِ الطَّعَامِ وَ أَلْيَنِ اللِّبَاسِ فَدَعَاهُ حُبُّ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى مَا تَرَوْن.»
أسد الغابة ابن الأثير، 4/368 ـ 370: «مصعب بن عمير بن هاشم بن عبد مناف ابن عبدالدار بن قصي بن كلاب بن مرة القرشي العبدري يكنى أبا عبدالله كان من فضلاء الصحابة و خيارهم و من السابقين إلى الاسلام أسلم و رسول الله9 في دار الأرقم و كتم اسلامه خوفا من أمه و قومه و كان يختلف إلى رسول الله9 سرا فبصر به عثمان بن طلحة العبدري يصلي فأعلم أهله و أمه فأخذوه فحبسوه فلم يزل محبوسا إلى أن هاجر إلى أرض الحبشة و عاد من الحبشة إلى مكة ثم هاجر إلى المدينة بعد العقبة الأولى ليعلم الناس القرآن و يصلي بهم.»
[19]) شرح حال ايشان در كتاب عرفان در سوره يوسف، جلسه اول آمده است.
[20]) الرحمن/ 7 ـ 9: «و آسمان را بر افراشت و [براى سنجش هر امر معنوى و مادى] ترازو نهاد؛ * تا در [سنجيدن با] ترازو طغيان روا مداريد [و از مرز عدالت فراتر نرويد.] * و ترازو را به عدالت بر پا داريد و از ترازو مكاهيد.»
[21]) فيض كاشاني.
[22]) طوطي همداني.
منبع : پایگاه عرفان