روزى در تابستان كه هوا بسيار گرم بود، گذرم به كوفه افتاد. با على عليه السلام در مدينه سابقه رفاقت داشتيم و نماز پشت سر على عليه السلام زياد خوانده ام. مردم بعد از نماز رفتند، على عليه السلام آمد برود، مرا ديد، فرمود: سويد ! بيا تا به خانه ما برويم. رفتيم.
على عليه السلام درب چوبى خانه محقر خود را باز كرد، وارد شد، به خدمتكارش فرمود: غذا بياور، ميهمان داريم. گفتم: من روزه هستم. فرمود: پس مرا معذور بدار كه در برابر تو غذا مى خورم. ايام حكومتى حضرت عليه السلام بود، يعنى تمام بيت المال، ارتش، كشور و مملكت در دست حضرت بود،
راز بگشا اى على مرتضى
اى پس از سوء القضا حسن القضا
غذا را آوردند. روى سينى چوبى، نان جوى خشك و كاسه اى دوغ بود كه بوى ترشى دوغ بالا مى زد. اى معاويه ! و الله ! من طاقت نياوردم، فريادى كشيدم كه اهل خانه پشت درب آمدند، گفتند: چه خبر است؟ گفتم: خجالت نمى كشيد؟ على شب ها نمى خوابد، در نماز شب مانند مار گزيده روى خاك مى غلطد و مناجات مى كند. روزها به دنبال كار مردم است. هوا به اين گرمى، اين غذاى او
است؟
خادم سر به ديوار گذاشت و بلند بلند گريه كرد، گفت: اى سويد ! مگر ما اجازه داريم كه براى مولا غذا درست كنيم؟ او به ما امر مى كند كه غذا چه مى خورم. يك بار حسنين عليهماالسلام با هم تصميم گرفتند كه نان جوى حضرت را ذره اى روغن زيتون بمالند تا كمى نرم شود. ظهر آمد، ديد روى نان روغن زيتون ماليده شده است، فرمود: چه كسى اين كار را كرده است؟ حسنين عليهماالسلام عرض كردند: پدر ! سنّ شما بالا رفته است و خوردن اين نان براى شما مشكل است. چيزى نفرمود، اما فردا، صبح كه مى خواست برود، دو نان را درون كيسه چرمى گذاشت و سرش را مهر مى كرد، يعنى ديگر در اين خانه كسى حق ندارد به نان من دست بزند.
سويد گفت: اى معاويه ! چگونه بخورم؟ على عليه السلام معده بدنى دارد و به آن هم تسلط صد در صد دارد.
منبع : پایگاه عرفان