در احوالات اين بزرگواران آمده است كه معاويه هر كارى كرد كه آنان را به سازش دعوت كند نپذيرفتند و گفتند: محال است از حق دست برداريم. در نتيجه، يك روز با همان زنجيرهايى كه به گردن و دست و پايشان بود، آن ها را از زندان بيرون آوردند و از دمشق به منطقه مرج عذراء بردند. در آن جا، از پيش شش قبر آماده كرده بودند. حجر و پنج تن از همراهانش را آوردند و كنار اين قبرها قرار دادند و به آن ها گفتند:
يا دست از على برداريد يا با همين زنجيرهايى كه به بدنتان است سرتان را از بدن جدا مى كنيم و بى غسل و كفن و بى نماز دفنتان مى كنيم!
اين آخرين سخن سربازان معاويه بود، ولى انسان عاقل از اين تهديدها هم وحشتى ندارد:
«يجاهدون فى سبيل اللّه و لا يخافون لومة لائم».
حجر و يارانش با آرامش خيال به سربازان معاويه گفتند: ما از على دست برنمى داريم. شما هم كارى را كه به آن مامور شده ايد انجام دهيد! آن گاه، سربازان معاويه سر اين مردان بزرگ را از بدن جدا كردند و با لگد بدن آنان را در قبرهايشان انداختند و روى قبرها را پوشاندند و رفتند.
بيدارى در انسان عاقل اين قدر قوى است كه شهادت را با خشنودى مى پذيرد، براى اين كه، از بركت شهادت، حق يافته را نگاه مى دارد و آن را از دست نمى دهد.
منبع : پایگاه عرفان