در روز قيامت يك نفر نمى گويد: خدايا! چرا من را هم وزن على عليه السلام نيافريدى؟
اين را نمى گويد، بلكه خوشحال مى شود كه خدا او را اقتدا كننده به على عليه السلام آفريده است. متوجه مى شود كه مأموم بودن او در جاى خود درست است و خيلى از اسرار را كه در دنيا براى او فاش نكرده اند، درست و صحيح بوده است.
مى گويند: يك نفر به اهل دلى مراجعه كرد، گفت: مى گويند اسرارى خدمت شما است؟ گفت: راست مى گويند. گفت: از مجموع اسرار، چند تا را به من منتقل مى كنى؟ گفت: نه. گفت: آيا مؤمن نيستم؟ فرمود: چرا. گفت: آيا باطن من را بد مى بينى؟ گفت: نه. گفت: پس من چه چيزى كم دارم كه به من نمى گويى؟ گفت:
من با تو بحث نمى كنم. اما امانتى نزد من است، اين را خدمت شما مى دهم، ده كيلومتر آن طرف تر يك آقايى است به اين نام كه در روستا است. شما اين امانت را به ايشان بده و برگرد. بعد اگر بنا بود از اسرار چيزى از آنها را به تو بگويم، مى گويم.
ظرف را به او داد و او حركت كرد. در مسير، به يك رودخانه رسيد. خسته شده بود، نشست، گفت: يك استراحتى بكنم و بروم. اما اين ظرفى كه داده كه براى فلانى ببرم، چه چيزى در آن است؟ گفته بود امانت است. درب آن را باز كرد، يك موش بيرون پريد و رفت. گفت: ديگر اين جعبه را ببرم به چه كسى بدهم؟
برگشت، گفت: آقا! اين جعبه.
گفت: مگر نرفتى؟ گفت: نه. گفت: چرا نرفتى؟ گفت: حقيقت را بگويم، در ميانه راه به دلم افتاد كه ببينم در اين جعبه چيست؟ گفت: تو يك موش را نمى توانى نگهدارى، پس چگونه اسرار الهى را مى توانى نگهدارى؟
چرا ما علم غيب نداريم؟ چون نبايد داشته باشيم، يعنى خيلى از چيزهايى را كه ما نداريم، نبايد داشته باشيم. اگر آدم در مورد اين مشكل، به متخصص مراجعه كند، مطمئن مى شود كه نبايد داشته باشد و اگر مراجعه نكند، در قيامت وقتى كه «يَوْمَ تُبْلَى السَّرَآئِرُ» پيش آمد و تمام پرده ها براى هر انسانى كنار رفت، آنجا شاد مى شود كه خوب شد كه نداشتم.
منبع : پایگاه عرفان