حضرت يعقوب عليه السلام پيغمبر بود، پدر و جد و پسر او هم پيغمبر بودند. چنين انسانى بايد نيمه شب ناله خالصانه كند، در خانه خدا را بزند و اشك بريزد، تا حاجتش را بگيرد.
گريه يعقوب عليه السلام و دعاى او كه عيب نداشت. بلكه گريه خالص الهى بود. انسانى كه از جدّ او تا نوه هاى بعد از او تا زمان زكريا عليه السلام همه پيغمبر بودند، وقتى فرزندانش از صحرا برگشتند، گفتند: يوسف عليه السلام را گرگ خورده است: «فَأَكَلَهُ الذّئْبُ» يعنى او را فراموش كن. دنبال او هم نگرد و اميدى هم نداشته باش. يعقوب عليه السلام در نيمه شب به در خانه خدا رفت و يك كلمه گفت: خدايا! عزيز من را به من برگردان.
آيا يك ساعت بعد يوسف عليه السلام را آوردند و در دامن او گذاشتند؟ يعقوب عجله و شتاب نداشت. به پروردگار فرصت داد. خدا هم دعاى او را بعد از چهل سال مستجاب كرد.
عجيب تر از اين دعا، دعاى بعضى از مردم مؤمن است؛ كه با اشك و ناله دعا مى كند: خدايا! لطف و رحمت و عنايت و نعمتت را مى خواهم، اين دعا از دعاهاى مستجاب است، اما چه وقت مستجاب مى شود؟ قيامت كه برپا مى شود، خداوند اين مؤمن را مى خواهد. مى گويد: در نيمه شب، با حال خوش، اشك چشم و اخلاص از من رحمت، كرامت، لطف و محبت خواستى، چون من امور را تدريجى قرار دادم، زمانى كه براى استجابت دعاى تو گذاشته بودم، اكنون است،
دعاى تو مستجاب است. هر چه كه آن شب از من خواستى، در اختيار تو است.
حضرت مى فرمايند: وقتى نتيجه دعا را مى بيند، مى گويد: اى كاش حتى يك دعاى من هم در دنيا مستجاب نمى شد. كاش همه دعاهايم در اينجا مستجاب مى شد؛
«الأُمُورُ مَرْهُونَةٌ بِأَوْقاتِها»
امور به اوقات خود واگذار شده اند.
منبع : پایگاه عرفان