فارسی
جمعه 10 فروردين 1403 - الجمعة 18 رمضان 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه
0
نفر 0

شهادتش چهره حضرت حسين (عليه السلام) را شكسته كرد

شيخ طوسى در رجال خود او را از اصحاب اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين (عليهم السلام) به شمار آورده است .طريحى در « منتخب » مى گويد : پيامبر اسلام با گروهى از ياران و اصحاب از راهى عبور مى كردند . جمعى از اطفال مشغول بازى بودند . پيامبر در آن ميان كودكى را گرفت و نزد خود نشانيد و ميان ديدگانش را پيوسته بوسه داد ، و نسبت به او كمال ملاطفت و مهربانى را روا داشت . ياران سبب اين همه لطف و محبت پيامبر را به آن كودك جويا شدند .حضرت فرمود : ديدم اين كودك همراه حسين قدم برمى داشت ، هرگاه حسين بر خاك راه عبور مى كرد او خاك زير قدم حسين را برمى داشت و به صورت خود مى ماليد ، به اين خاطر او را دوست دارم و مورد محبت قرار مى دهم ، امين وحى به من خبر داد كه اين كودك در حادثه كربلا خواهد بود و به يارى حسين من خواهد شتافت ! !و آن كودك به روايت « تحفة الحسينيه » حبيب بن مظاهر اسدى بود ، كه نشان مى دهد انسان از نظر معنويت و ارزش هاى باطنى مى تواند به جايى برسد كه امين وحى گزارش گر وضع مثبت او گردد .« رجال كشى » به سند خود از فضيل بن زبير روايت مى كند كه : روزى ميثم تمّار در حالى كه سوار بر مركب بود مورد استقبال حبيب قرار . گرفت هر دو با هم مشغول صحبت شدند .حبيب گفت : من مردى را مى نگرم كه جلوى پيشانى اش مو ندارد ، خربزه و خرما مى فروشد ، او را در خانه الزرق بر دار مى كشند و به پهلويش نيزه مى زنند . كنايه از اين كه : ميثم ! در آينده در راه عشق على با تو اينگونه رفتار خواهد شد .ميثم هم گفت : من مردى را مى نگرم كه داراى صورت سرخى است و از براى او دو گيسو است ، براى يارى پسر دختر پيامبر از كوفه خارج مى شود و به شهادت مى رسد و سر بريده اش را در كوفه مى گردانند !آنگاه از هم جدا شدند ، گروهى كه سخنان آن دو را شنيدند گفتند : مردمى دروغگوتر از اين دو نديديم . در اين حال رشيد هجرى به طلب آنان از راه رسيد و سراغشان را گرفت . گفتند : اينجا بودند و چنين و چنان گفتند . رشيد گفت : خدا برادرم ميثم را رحمت كند كه دنباله حديث را نگفت كه آورنده سر بريده حبيب عطايش از ديگران صد درهم بيشتر است .آن جماعت گفتند : اين از آن دو نفر دروغگوتر است .راوى مى گويد : به خدا سوگند روزگارى نگذشت كه ميثم را بر دار زدند ، و سر حبيب را به كوفه آوردند و آنچه هر دو خبر دادند واقع شد ! !كشى در « رجال » خود مى گويد : حبيب از هفتاد نفرى است كه حسين را يارى مى دادند و با كوه هاى آهن ملاقات كردند ، يعنى با سوارانى كه غرق آهن و فولاد بودند و به قصد كشتن حسين (عليه السلام)آمده بودند روبرو شدند . آنان با سينه ها و صورت هاى خود از تيرها و شمشيرها با كمال شجاعت استقبال كردند ، در حالى كه دشمن امانشان مى داد و با مال و ثروت به تطميع آنان دست مى يازيد ; ولى نه امان دشمن را پذيرفتند ، و نه به قبول مال و ثروت تن دادند ، و نه به وعده هاى دشمن رغبت نمودند . و مى گفتند : ما را در پيشگاه خدا در تنها گذاردن حسين (عليه السلام)عذرى نخواهد بود ، و اگر حسين (عليه السلام) را واگذاريم تا كشته شود و ما زنده بمانيم به رسول خدا در قيامت چه جواب دهيم ، به خدا سوگند تا مژگان چشم ما حركت مى كند دست از يارى حسين (عليه السلام) برنداريم . سپس جهاد كردند تا همگى شهيد شدند .كشى مى گويد : چون حبيب از خيمه بيرون شد شادان و خندان بود . برير كه سيد قاريان قرآن بود گفت : اى حبيب ! اين زمان ساعت خنده زدن نيست . حبيب گفت : كدام وقت سزاوارتر از اين زمان به خوشحالى و خنده است ؟ به خدا سوگند ميان ما و معانقه حور همين است كه اين كافران بر ما حمله كنند .آيت اللّه سيد محسن جبل عاملى در « اعيان الشيعه » در جلد بيستم در ترجمه حبيب مى گويد : او حافظ همه قرآن بود ، و هر شب پس از نماز عشا تا طلوع فجر يك ختم قرآن داشت ! !حبيب در جنگ جمل و صفين و نهروان در ركاب اميرمؤمنان (عليه السلام)حاضر بود . و او را از خواص اصحاب آن حضرت و از حاملان علوم و اسرار شاه ولايت و اصفياى آن حضرت شمرده اند .حضرت حسين (عليه السلام) هنگامى كه وارد كربلا شد ، نامه اى به اهل كوفه به طور عام و نامه اى ويژه به اين مضمون براى حبيب بن مظاهر نوشت :بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم مِنْ الحُسَيْنِ بْنِ عَلي اِلىَ الرَّجُل الفَقيه حَبيبِ بْنِ مَظَاهِرِ الأسَدي ، أمّا بَعْد فَقَدْ نَزَلْنا كَرْبَلاَ وَاَنْتَ تَعْلَمْ قرَابَتي مِنْ رَسُولِ اللّهِ فَاِنْ اَرَدْتَ نُصرَتَنا فَاقْدِمْ اِلَيْنَا عَاجِلاً .بنام خداى بخشاينده مهرگستر . از حسين بن على به آن مرد فقيه فهيم حبيب بن مظاهر اسدى ، ما در كربلا اقامت گرفته ايم ، تو نزديكى مرا به رسول خدا مى دانى ، اگر قصد يارى ما را دارى به سرعت به سوى ما بشتاب .حبيب پس از خواندن نامه با عبور از مقدماتى كه بيشتر جنبه حفظ اسرار و تقواى سياسى داشت به همسرش گفت : مطمئن باش كه اين محاسن سپيدم را در يارى و نصرت حسين به خون گلويم رنگين خواهم كرد . سپس از خانه بيرون شد كه راه فرار از كوفه را به دور از چشم دشمن ارزيابى كند . در مسير راه با مسلم بن عوسجه مصادف شد كه مى خواهد از مغازه عطارى جهت خضاب محاسن خود حنا بخرد .حبيب گفت : اى مسلم ! مگر خبر ندارى كه مولايمان حسين (عليه السلام)به سرزمين كربلا وارد شده بيا به يارى او بشتابيم . مسلم بن عوسجه بى درنگ مهياى خارج شدن از كوفه شد !حبيب غلام خود را طلبيد و اسبش را به او سپرد و گفت : اين اسلحه را زير لباس خود پنهان دار و از فلان راه عبور كن و در فلان منطقه منتظر من باشد ، و اگر كسى از تو احوال پرسيد بگو : بر سر فلان مزرعه مى روم .غلام به فرمان حبيب عمل كرد . سپس حبيب خود را از راه و بى راه به طور ناشناس به غلام رسانيد . شنيد غلام با آن اسب به اين گونه سخن مى گويد : اى اسب ! اگر آقايم حبيب نيامد من خود بر تو سوار مى شوم و براى يارى حسين (عليه السلام)به كربلا مى روم .اين سخن دل حبيب را لرزانيد و سيلاب اشك از ديدگانش جارى كرد و گفت : يا اباعبداللّه ! پدر و مادرم فدايت كنيززادگان براى تو غيرت به خرج مى دهند واى بر آزادگان كه دست از يارى تو باز دارند !سپس سوار بر اسب شد و به غلام گفت : تو در راه خدا آزادى به هر كجا كه مى خواهى برو . غلام روى دست و پاى حبيب افتاد و گفت : اى سيد من ! مرا از اين فيض محروم مكن ، مرا هم همراه خود ببر كه دوست دارم جانم را فداى حسين كنم !حبيب درخواست او را پذيرفت و با غلام روانه كربلا شد .ياران حسين به استقبال حبيب شتافتند . زينب كبرى پرسيد : چه خبر است كه ياران به هم برآمده اند ؟ گفتند : حبيب بن مظاهر به يارى شما آمده است . حضرت فرمود : سلام مرا به حبيب برسانيد .چون سلام زينب كبرى را به حبيب رسانيدند ، حبيب كفى از خاك برگرفت و بر فرق خود پاشيد و گفت : من كيستم كه دختر كبراى امير عرب به من سلام رساند ! !از برنامه هاى بسيار مهم حبيب ، درخواست وصيت در آخرين لحظات عمر مسلم بن عوسجه از مسلم بود :هنگامى كه حبيب با حضرت حسين (عليه السلام) بر سر مسلم بن عوسجه آمدند ، او را رمقى در بدن بود ، حبيب خطاب به مسلم گفت : اى مسلم ! بر من سخت است كه تو را اينگونه آغشته در خون ببينم ، تو را به بهشت بشارت باد .مسلم با صدايى ضعيف گفت :بَشَّرَكَ اللّه بِخَيْر .خدا تو را به خير مژده دهد .حبيب گفت : اگر نبود كه ساعت ديگر به تو ملحق مى شوم يقيناً دوست داشتم كه اگر وصيتى دارى با من در ميان بگذارى ! كه من با جان و دل در انجام آن كوشش لازم نمايم .مسلم به سوى امام اشاره كرد و گفت : وصيت من با تو اين است كه از يارى اين غريب دست باز ندارى !حبيب گفت : به پروردگار كعبه جز اين عمل نكنم و ديده ات را به اجراى اين وصيت روشن سازم .و در كتاب « مهيج الاحزان » گويد : هنگامى كه حبيب آماده شهادت شد ، حضرت حسين (عليه السلام) به او فرمود : تو از جد و پدرم يادگارى ، پيرى تو را دريافته ، چگونه راضى شوم به ميدان بروى ؟حبيب گريست و گفت : مى خواهم نزد جدت روسپيد باشم و پدر و برادرت مرا از يارى كنندگان شما به حساب آورند .در « مقتل » ابو مخنف آمده :لمّا قُتِلَ حبيب بَانَ الاِنْكِسَار فِي وَجهِ الْحُسَيْن وَقَالَ : لِلّهِ درك يَا حَبيب لَقَدْ كُنْتَ فَاضِلاً تَخْتِمُ الْقُرآنَ فِي لَيْلَة وَاحِدَة ! !هنگامى كه حبيب شهيد شد ، در چهره حضرت حسين (عليه السلام)شكستگى نمايان گشت ، و گفت : حبيب خدا تو را پاداش نيك دهد ، تو مرد دانشمند و بافضلى بودى و در يك شب يك ختم قرآن مى نمودى !

برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان

0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب

سحر شب جمعه‏
حكايتى زيبا از اهميت سكوت‏
قسمتى از مشكل با ارايه‏ى توبه برطرف شد
حكايتى در مبارزه با نفس‏
رفیق صمیمی امام حسین (ع)
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!
روزهای پایانی عمر صاحب جواهر
حضرت ابراهيم عليه السلام و نماز
حكايت نمك خوردن و حرمت صاحب نمك‏
نفرین و دعاى پدر

بیشترین بازدید این مجموعه

نفرین و دعاى پدر
حكايتى در مبارزه با نفس‏
حكايت نمك خوردن و حرمت صاحب نمك‏
حكايتى زيبا از اهميت سكوت‏
داستانى عجيب از برزخ مردگان‏
سحر شب جمعه‏
آيا اين پيشامد را ناگوار داشتى؟
روايتى مهم در عبادت ناخالص‏
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!
روزهای پایانی عمر صاحب جواهر

 
نظرات کاربر

پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^