0
نفر 0

تخریب كعبه و پیدایش مار

تخریب كعبه و پیدایش مار

ابان بن تغلب - كه يكى از اصحاب و راويان حديث مى باشد - حكايت كند:روزى حجّاج بن يوسف ثقفى كعبه الهى را تخريب كرد و مردم خاك هاى آن را جهت تبرّك بردند.

و چون پس از مدّتى خواستند كعبه را تجديد بنا كنند، ناگهان مار بزرگى نمايان شد و مردم را از بناى مجدّد كعبه الهى منع كرد و آن ها را فرارى داد.

چون اين خبر به حجّاج رسيد، دستور داد كه مردم جمع شوند و سپس ‍ بالاى منبر رفت و گفت : خداوند، رحمت كند كسى را كه به ما اطلاع دهد چه كسى از واقعيّت اين قضيّه اطّلاع كامل دارد؟

پيرمردى جلو آمد و گفت : تنها امام سجّاد، علىّ بن الحسين عليه السّلام است كه از اين امر مهمّ آگاهى دارد.

حجّاج پذيرفت و گفت : آرى ، او معدن تمام علوم و فنون است ، بايستى از او سؤ ال كنيم .

پس شخصى را به دنبال حضرت فرستادند و هنگامى كه امام سجّاد عليه السّلام نزد حجّاج حاضر شد و جريان را به اطّلاع حضرت رساندند، فرمود:اى حجّاج ! خطاى بزرگى را انجام داده اى و گمان كرده اى كه خانه الهى نيز در مُلْك حكومت تو است ؟!

اكنون بايد بر بالاى منبر روى و هر طور كه شده ، مردم را با تقاضا و نصيحت بگوئى كه هركس هر مقدار خاك برده است باز گرداند.

حجّاج پذيرفت و فرمايش حضرت را به اجراء درآورد و مردم نيز خاك هائى را كه برده بودند، باز گرداندند.

پس از آن كه خاك ها جمع شد، حضرت جلو آمد و دستور داد تا جاى كعبه را حفر نمايند و مار در آن موقع مخفى و پنهان گشت ومردم مشغول حفر كردن و خاك بردارى شدند، تا آن كه به اساس كعبه رسيدند.

بعد از آن ، امام عليه السّلام خود جلو آمد و آن جايگاه را پوشانيد و پس از گريه بسيار فرمود: اكنون ديوارها را بالا ببريد.

و چون مقدارى از ديوارها بالا رفت ، حضرت فرمود: داخل آن را از خاك پر نمائيد.

و پس از آن كه ديوارهاى كعبه الهى را بالا بردند و تكميل گرديد، كف درونى كعبه الهى از زمين مسجدالحرام بالاتر قرار دارد و بايد به وسيله پلّه بالا روند و داخل آن گردند.(23)

ارتباط و نجات حتمى

در كتاب هاى مختلفى روايت كرده اند:روزى از روزها حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام مشغول نماز بود؛ و فرزندش محمد باقر سلام اللّه عليه - كه كودكى خردسال بود - كنار چاهى كه در وسط منزلشان قرار داشت ، ايستاده بود و چون مادرش ‍ خواست او را بگيرد، ناگهان كودك به داخل چاه افتاد.

مادر فريادزنان ، بر سر و سينه خود مى زد و براى نجات فرزندش كمك مى طلبيد، و مى گفت : ياابن رسول اللّه ! شتاب نما و به فريادم برس كه فرزندت در چاه افتاد، بچّه ات غرق شد و... .

امام سجّاد عليه السّلام با اين كه داد و فرياد همسر خود را مى شنيد، امّا دركمال آرامش و متانت به نماز خود ادامه داد؛ و لحظه اى ارتباط خود را با پروردگار متعال و معبود بى همتاى خويش قطع و بلكه سست نكرد.

همسر آن حضرت ، چون چنين حالتى را از شوهر خود ملاحظه كرد، با حالت افسردگى و اندوه گفت :

شما اهل بيت رسول اللّه چنين هستيد! و نسبت به مسائل دنيا و متعلّفات آن بى اعتنا مى باشيد.

پس از آن كه حضرت با كمال اعتماد و اطمينان خاطر، نماز خود را به پايان رسانيد، بلند شد و به سمت چاه حركت كرد و چون كنار چاه آمد، لب چاه نشست و دست خود را داخل آن برد و فرزند خود، محمد باقر عليه السّلام را گرفت و بيرون آورد.

هنگامى كه مادر چشمش به فرزند خود افتاد كه مى خندد و لباس هايش ‍ خشك مى باشد؛ آرام شد و آن گاه امام سجّاد عليه السّلام به او فرمود: اى زن ضعيف و سست ايمان ! بيا فرزندت را بگير.

زن به جهت سلامتى بچّه اش ، خوشحال ولى از طرفى ، به جهت سخن شوهرش غمگين و گريان شد.

امام سجّاد عليه السّلام فرمود: من تمام توجّه و فكرم در نماز به خداوند متعال بود؛ و خداى مهربان بچّه ات را حفظ كرد و از خطر نجات داد.(24)

هيزم و آرد براى سفر نهايى

يكى از اصحاب امام علىّ بن الحسين ، حضرت سجّاد عليه السّلام حكايت نمايد:در يكى از شب هاى سرد و بارانى حضرت را ديدم ، كه مقدارى هيزم و مقدارى آرد بر پشت خود حمل نموده است و به سمتى در حركت مى باشد.

جلو آمدم و گفتم : ياابن رسول اللّه ! اين ها كه همراه دارى چيست ؟ وكجا مى روى ؟

حضرت فرمود: سفرى در پيش دارم ، كه در آن نياز مُبْرَم به زاد وتوشه خواهم داشت .

عرضه داشتم : اجازه بفرما تا پيش خدمت من ، شما را يارى و كمك نمايد؟

و چون حضرت قبول ننمود، گفتم : پس اجازه دهيد تا من خودم هيزم را حمل كنم و همراه شما بياورم ؟

امام عليه السّلام در جواب فرمود: اين وظيفه خود من است و تنها خودم بايد آن ها را به مقصد رسانده و به دست مستحقّين برسانم ؛ وگرنه برايم سودى نخواهد داشت .

و بعد از آن فرمود: تو را به خداى سبحان قسم مى دهم ، كه بازگردى و مرا به حال خود رها كن .

به همين جهت ، من برگشتم و حضرت به راه خويش ادامه داد.

پس از گذشت چند روزى از اين جريان ، امام سجّاد عليه السّلام را ديدم وسؤ ال كردم : ياابن رسول اللّه ! فرموده بوديد كه سفرى در پيش داريد، ليكن آثار و علائم مسافرت را در شما نمى بينم ؟!

حضرت فرمود: بلى ، سفرى را در پيش دارم ؛ ولى نه آنچه را كه تو فكر كرده اى ، بلكه منظورم سفر مرگ - قبر و قيامت - بود، كه بايد خود را براى آن مهيّا مى كردم .

و سپس افزود: هركس خود را در مسير سفر آخرت ببيند، از حرام و كارهاى خلاف دورى مى كند و هميشه سعى مى نمايد تا به ديگران كمك و يارى برساند.(25)

اشتهاى انگور در بالاى كوه

ليث بن سعد حكايت كند:در سال 113 هجرى قمرى براى زيارت كعبه الهى ، به حجّ مشرّف شده بودم ، و چون به شهر مكّه معظّمه وارد شدم و نماز ظهر و عصر را به جا آوردم .

به بالاى كوه ابو قبيس - كه در كنار كعبه الهى قرار دارد - رفتم ؛ و در آن جا مردى را ديدم كه نشسته و مشغول دعا و نيايش مى باشد؛ و بعد از اتمام دعا، به محضر پروردگار، چنين خواسته اى را طلب كرد: اى خداوندا! من به انگور علاقه و اشتهاء دارم ، خدايا هر دو لباس من كهنه و پوسيده گشته است .

هنوز دعا و سخن او تمام نشده بود، كه ناگهان ديدم ظرفى پر از انگور جلوى آن شخص ظاهر گشت ، كه انگورى همانند آن هرگز نديده بودم ؛ و همراه آن نيز دو جامه ، همچون بُرد يمانى آورده شد.

هنگامى كه آن شخص خواست شروع به خوردن انگور نمايد، من نيز جلو رفتم و گفتم : من نيز با شما در اين هدايا شريك هستم .

اظهار داشت : براى چه ؟

عرضه داشتم : چون شما دعا مى كردى و من آمين مى گفتم .

آن شخص فرمود: پس جلو بيا و با من ميل نما؛ و مواظب باش كه چيزى از آن را مخفى و پنهان منمائى

هنگامى كه انگورها را خورديم ، اظهار داشت : اكنون يكى از اين دو جامه را نيز بگير.

عرض كردم : خير، من احتياجى به آن ندارم .

فرمود: پس آن را بر من بپوشان ، و چون آن دو جامه را پوشيد، حركت كرد و من هم دنبالش رفتم تا به مَسعى - محلّ سعى بين صفا و مروه - رسيديم ، مردى آمد و اظهار داشت : من برهنه ام ، مرا بپوشان ، خداوند تو را بپوشاند.

آن شخص هم يكى از آن دو جامه را از تن خود بيرون آورد و به آن سائل داد.

ليث بن سعد گويد: من آن شخص را نشناختم كيست ، و از مردم پرسيدم كه آن مرد چه كسى مى باشد؟

در پاسخ گفتند: او حضرت علىّ بن الحسين ، امام سجّاد، زين العابدين عليه السّلام مى باشد.(26)

( مصيبت من از يعقوب مهم تر بود )

اسماعيل بن منصور - كه يكى از راويان حديث است - حكايت كند:امام سجّاد، حضرت زين العابدين عليه السّلام پس از جريان دلخراش و دلسوز عاشورا بيش از حدّ بى تابى و گريه مى نمود.

روزى يكى از دوستان حضرت اظهار داشت : يابن رسول اللّه ! شما با اين وضعيّت و حالتى كه داريد، خود را از بين مى بريد، آيا اين گريه و اندوه پايان نمى يابد؟

امام سجّاد عليه السّلام ضمن اين كه مشغول راز و نياز به درگاه خداوند متعال بود، سر خود را بلند نمود و فرمود: واى به حال تو! چه خبر دارى كه چه شده است ، پيغمبر خدا، حضرت يعقوب در فراق فرزندش ، حضرت يوسف عليهماالسّلام آن قدر گريه كرد و ناليد كه چشمان خود را از دست داد، با اين كه فقط فرزندش را گم كرده بود.

وليكن من خودم شاهد بودم كه پدرم را به همراه اصحابش چگونه و با چه وضعى به شهادت رساندند.

و نيز اسماعيل گويد: امام سجّاد عليه السّلام بيشتر به فرزندان عقيل محبّت و علاقه نشان مى داد، وقتى علّت آن را جويا شدند؟

فرمود: وقتى آن ها را مى بينم ياد كربلاء و عاشورا مى كنم .(27)

رعايت حقّ مادر و برخورد با مخالف

مرحوم سيّد محسن امين ، به نقل از كتاب مرآت الجنان مرحوم علاّ مه مجلسى آورده است :

امام علىّ بن الحسين ، حضرت زين العابدين عليه السّلام بسيار به مادر خود احترام مى نمود و لحظه اى از خدمت به او و رعايت حقوقش دريغ نمى كرد.

روزى عدّه اى از اصحاب به آن حضرت عرض كردند: ياابن رسول اللّه ! شما بيش از همه ما نسبت به مادرت نيكى و خدمت كرده اى و مى كنى ؛ ولى با اين حال ، يك بار نديده ايم كه با مادرت هم غذا شده باشى ؟

حضرت سجّاد عليه السّلام در جواب ، به اصحاب خويش فرمود: مى ترسم سر سفره اى كنار مادرم بنشينم و بخواهم لقمه اى را بردارم كه او ميل آن را داشته است كه بردارد، و به همين جهت سعى مى كنم كه با او هم غذا نباشم .(28)

همچنين به نقل از امام جعفر صادق عليه السّلام حكايت كرده اند: روزى عبّاد بصرى - كه يكى از سران صوفيّه و دراويش بود - در بين راه مكّه ، حضرت سجّاد امام زين العابدين عليه السّلام را ملاقات كرد و گفت : اى علىّ بن الحسين ! تو جهاد و مبارزه با دشمنان و مخالفان را رها كرده اى ، چون كه سخت و طاقت فرسا بود.

و به سوى مكّه معظّمه جهت انجام مراسم حجّ حركت كرده اى چون كه ساده و آسان است ؟!

و حال آن كه خداوند در قرآن گويد: به درستى كه خداوند از مؤ منين جان و اموالشان را در قبال بهشت خريدارى نموده است تا در راه خدا مقاتله و مبارزه نمايند و بِكُشند و يا كشته شوند ... و در آن جهاد، سعادت عظيم خواهد بود.

امام سجّاد عليه السّلام - با كمال متانت و آرامش - فرمود: آيه قرآن را به طور كامل تا پايان آن ادامه بده و بخوان ؟

عبّاد بصرى خواند: توبه كنندگان عابد و شكرگزارانى كه دائم در ركوع و سجود هستند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند و نگهبان و نگه دارنده احكام و حدود الهى مى باشند

امام سجّاد عليه السّلام فرمود: هر زمان چنين افرادى را با اين اوصاف و حالات يافتيم ، قيام و جهاد با آن ها در راه خدا براى نابودى دشمن ، همانا از حجّ و اعمال آن افضل خواهد بود.(29)

تسليم إ جبارى

حضرت باقرالعلوم صلوات اللّه و سلامه عليه حكايت فرمايد:در يكى از سال ها، يزيد فرزند معاوية بن ابى سفيان به قصد انجام مراسم حجّ خانه خدا، عازم مكّه معظّمه گرديد.

و در مسير راه خود وارد مدينه منوّره شد و چون در آن شهر مستقرّ گرديد، ماءمورى را فرستاد تا يكى از مردان قريش را نزد وى آورد.

همين كه آن مرد را نزد يزيد آوردند، يزيد به او گفت : آيا تو اعتراف واقرار مى كنى بر اين كه تو بنده من هستى و اگر من مايل باشم و مى توانم تو را بفروشم ، يا غلام خود گردانم .

آن مرد قريشى اظهار داشت : اى يزيد! به خداى يكتا سوگند، تو و پدرت بر طايفه قريش هيچ برترى و فضيلتى نداشته ايد؛ و همچنين از جهت اسلام ، تو از من بهتر و برتر نخواهى بود، بنابراين چگونه به آنچه كه گفتى ، اعتراف و اقرار نمايم .

يزيد با شنيدن اين سخن ، خشمگين شد و گفت : اگر اعتراف نكنى ، دستور قتل تو را صادر مى كنم .

آن مرد، يزيد را مخاطب قرار داد و اظهار داشت : همانا كشتن من از قتل حسين بن علىّ بن ابى طالب عليه السّلام مهم تر نيست .

پس از آن يزيد بن معاويه دستور قتل و اعدام او را صادر كرد؛ و سپس ‍ دستور داد تا حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام را نزد وى احضار نمايند.

همين كه آن امام مظلوم عليه السّلام را به حضور يزيد آوردند، يزيد همان سخنانى را كه به آن مرد قريشى گفته بود، براى حضرت سجّاد عليه السّلام ، نيز بازگو كرد.

حضرت در مقابل اظهار نمود: اگر اعتراف و اقرار نكنم ، آيا همانند آن مرد، دستور قتل مرا هم صادر خواهى كرد؟

يزيد ملعون پاسخ داد: آرى ، چنانچه اقرار نكنى ، تو هم به سرنوشت او دچار خواهى شد.

امام عليه السّلام چون چنين ديد، اظهار داشت : من از روى اضطرار و ناچارى تسليم هستم و به آنچه گفتى اقرار و اعتراف مى نمايم ، و تو هم آنچه خواهى انجام بده .

آن گاه يزيد خبيث در چنين حالتى به حضرت سجّاد، زين العابدين عليه السّلام خطاب كرد و عرضه داشت : تو با اين روش ، حفظ جان خود كردى و از كشته شدن نجات يافتى ، پس تو آزادى .(30)

  نان خشك و گوهر در شكم

زهرى - كه يكى از راويان حديث و از اصحاب حضرت سجّاد عليه السّلام است - حكايت كند:

روزى در محفل و محضر امام زين العابدين عليه السّلام كه تعدادى از دوستان و مخالفان حضرت نيز در آن جمع حضور داشتند، نشسته بودم ، كه مردى از دوستان حضرت با چهره اى غمناك و افسرده وارد شد، حضرت فرمود: چرا غمگينى ؟ تو را چه شده است ؟

عرض كرد: ياابن رسول اللّه ! چهار دينار بدهى دارم و چيزى كه بتوانم آن را بپردازم ندارم ، همچنين عائله ام بسيار است و درآمدى براى تاءمين مخارج آن ها ندارم .

در اين هنگام ، امام سجّاد عليه السّلام به حال دوستش گريست ، من عرض ‍ كردم : آقا! چرا گريه مى كنى ؟

حضرت فرمود: گريه آرام بخش عقده ها و مصائب مى باشد و چه مصيبتى بالاتر از اين كه انسان نتواند مشكلات مؤ منى از دوستانش را برطرف نمايد.

در همين بين ، حاضرين از مجلس پراكنده شدند، و مخالفين در حال بيرون رفتن از مجلس زخم زبان مى زدند، كه اين ها - ائمّه اطهار عليهم السّلام - ادّعا مى كنند بر همه جا و همه چيز دست دارند و آنچه از خدا بخواهند برآورده مى شود، ولى عاجزند از اين كه بتوانند مشكلى را برطرف نمايند.

آن مرد نيازمند، اين زخم زبان ها را شنيد و به حضرت عرض كرد: تحمّل اين حرف ها براى من سخت تر از تحمّل مشكلات خودم بود.

حضرت فرمود: خداوند، راه حلّى براى كارهايت به وجود آورد، و سپس ‍ امام عليه السّلام به يكى از كنيزان خود فرمود: غذايى را كه براى افطار و سحر دارم بياور، كنيز دو قرص نان خشك آورد.

حضرت به آن دوستش فرمود: اين دو عدد نان را بگير، كه خداوند به وسيله آن ها بر تو خير و بركت دهد، پس آن مرد دو قرص نان را گرفت و رفت .

در بين راه ، به ماهى فروشى برخورد كرد، به او گفت : يكى از ماهى هاى خود را به من بده تا در عوض آن قرص نانى به تو بدهم ، ماهى فروش نيز قبول كرد و يك عدد ماهى به آن مرد داد و در ازاى آن يك قرص نان دريافت نمود.

آن مرد ماهى را گرفت و چون به منزل رسيد، خواست ماهى را براى عائله اش تميز و آماده پختن نمايد، پس همين كه شكم ماهى را پاره نمود، دو گوهر گرانبها در شكم ماهى پيدا كرد، با شادمانى آن ها را برداشت و شكر و سپاس خداوند متعال را به جاى آورد.

در همين بين ، شخصى درب خانه اش را كوبيد، وقتى بيرون آمد، ديد همان ماهى فروش است ، مى گويد: هرچه تلاش كرديم كه اين نان را بخوريم نتوانستيم ؛ چون بسيار سفت و خشك است ، گمان مى كنم در وضعيّتى سخت به سر مى برى ، بيا اين نانت را بگير؛ و ماهى را هم نيز به تو بخشيدم .

پس از گذشت لحظاتى ، شخص ديگرى درب خانه اش را كوبيد، و چون درب را گشود، كوبنده درب گفت : حضرت زين العابدين عليه السّلام فرمود: خداوند متعال ، مشكل تو را برطرف ساخت ، اكنون غذا و نان ما را بازگردان ، كه كسى غير ما نمى تواند آن نان ها را بخورد.

و سپس آن مرد گوهرها را با قيمت خوبى فروخت و قرض خود را پرداخت كرد؛ و سرمايه اى مناسب براى كسب و كار و تاءمين مايحتاج مشكلات زندگى خانواده اش تنظيم كرد.(31)

22- مناقب 4/175.

23- حليه الاولياء 3/133؛ مناقب 4/175.

24- كشف الغمه 2/74؛ فصول المهمه 201.

25- تذكره الخواص 291؛ فصول المهمه 201؛ نورالابصار 139؛

26- القاب الرسول و عترته 207.

27- ارشاد 2/136؛ اعلام الورى 251.

28- معارف ابن قتيبه 214؛ تاريخ يعقوبى 2/246 و 264؛ تاريخ طبرى 4/347؛ كشف الغمه 2/260؛ و فيات الاعيان 2/429؛ سير اعلام النبلاء 4/321 و 387؛ اعيان الشيعه 1/629.

29- احتفظ بها و احسن اليها فستلدلك خير اهل الارض . اصول كافى 2/369؛ اثبات الوصيه 145؛ اعيان الشيعه 1/629.

30- بصائر الدرجات 335 ؛ شاه زنان ،اعلام الوردى 250، تدكره الخواص 291، النجوم الزاهره 1/229.

31- معارف ابن قتيبه 214؛انساب الاشراف 3/102؛عيون اخبار الرضا 4/8.

 

0
0% (نفر 0)
 
نظر شما در مورد این مطلب ؟
 
امتیاز شما به این مطلب ؟
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی:

آخرین مطالب


 
نظرات کاربر